#برای_تو
#پارت226
خودم نمیدونستم چه شکلیام اما قدرت کلت رو با فشار محتاطانه ای به روی بازوهاش آزمایش کردم ، که هرچی من بیشتر فشارش میدادم اون سفت تر میشد
و میدونستم که قصد نداره من رو رها کنه و منم دارم زور الکی میزنم .
پس تصمیم گرفتم تو این شرایط نامشخص باهاش مبارزه نکنم و مثل بچا ادم همونجا سر جام موندم .
وقتی کسی چیزی نگفت من گفتم :
" من میتونم خودم براتون پنکیک درست کنم و کار فرانکو انجام بدم"
مامان گفت :
" ما میریم بعداً برمیگردیم"
به مامان گفتم :
"نیازی نیست بعداً برگردی"
و دوباره بازوی کلت رو فشار دادم و به همون مقاومت قبلی دیدمش .
بنابراین دوباره تسلیم شدم
فقط گفتم :
"مامان به اندازه کافی غذا خریدی تا یه ارتش رو تغذیه کنیم .
میتونیم همینجا صبحونه بخوریم "
کلت گفت :
" چرا برنمی گردید ؟"
و من نه تنها صداشو میشنیدم بلکه احساس میکردم که لرزشی که از آوای جناق سینش بیرون میاد ، مستقیم روی پوست من رو میلرزونه و احساس بدی نداشتم.
پدر در حال عقب نشینی گفت :
" آره ...
راستی ما میریم "
مامان ادامه داد :
"باشه ما یکم به شما زمان میدیم ...
مثلا یه ساعت"
و بعد پشت سر بابا راه افتاد.
بابا غر زد گفت :
" جکی فقط یه ساعت"
مامان باعجله اصلاح کرد و گفت :
" خیلی خوب بیشتر یه ساعت"
بابا پیشنهاد داده و گفت :
"چطور اصلا بهشون اجازه بدیم خودشون با ما تماس بگیرن ؟"
مامان زمزمه کرد :
" چه فکر خوبی "
و پدر دستش رو دراز کرد تا در رو باز کنه .
مامان که اول بیرون رفت نگاهی به من و کلت انداخت ، سری تکون داد و بعد در خوته کلاً بسته شد .
#پارت226
خودم نمیدونستم چه شکلیام اما قدرت کلت رو با فشار محتاطانه ای به روی بازوهاش آزمایش کردم ، که هرچی من بیشتر فشارش میدادم اون سفت تر میشد
و میدونستم که قصد نداره من رو رها کنه و منم دارم زور الکی میزنم .
پس تصمیم گرفتم تو این شرایط نامشخص باهاش مبارزه نکنم و مثل بچا ادم همونجا سر جام موندم .
وقتی کسی چیزی نگفت من گفتم :
" من میتونم خودم براتون پنکیک درست کنم و کار فرانکو انجام بدم"
مامان گفت :
" ما میریم بعداً برمیگردیم"
به مامان گفتم :
"نیازی نیست بعداً برگردی"
و دوباره بازوی کلت رو فشار دادم و به همون مقاومت قبلی دیدمش .
بنابراین دوباره تسلیم شدم
فقط گفتم :
"مامان به اندازه کافی غذا خریدی تا یه ارتش رو تغذیه کنیم .
میتونیم همینجا صبحونه بخوریم "
کلت گفت :
" چرا برنمی گردید ؟"
و من نه تنها صداشو میشنیدم بلکه احساس میکردم که لرزشی که از آوای جناق سینش بیرون میاد ، مستقیم روی پوست من رو میلرزونه و احساس بدی نداشتم.
پدر در حال عقب نشینی گفت :
" آره ...
راستی ما میریم "
مامان ادامه داد :
"باشه ما یکم به شما زمان میدیم ...
مثلا یه ساعت"
و بعد پشت سر بابا راه افتاد.
بابا غر زد گفت :
" جکی فقط یه ساعت"
مامان باعجله اصلاح کرد و گفت :
" خیلی خوب بیشتر یه ساعت"
بابا پیشنهاد داده و گفت :
"چطور اصلا بهشون اجازه بدیم خودشون با ما تماس بگیرن ؟"
مامان زمزمه کرد :
" چه فکر خوبی "
و پدر دستش رو دراز کرد تا در رو باز کنه .
مامان که اول بیرون رفت نگاهی به من و کلت انداخت ، سری تکون داد و بعد در خوته کلاً بسته شد .