#نفس_گرم
#پارت۳۷۱
نگاه چپ چپی به سمتش پرتاب کردم و بی حوصله مقداری پلو و خورشت کشیدم.
قاشق اول رو به دهن بردم و پس از کمی جویدن قورت دادم.
با خوردن همین یک قاشق انگار تازه فهمیدم چقدر گشنم بوده که عین قحطی زده ها بقیه غذام رو هم نوش جان کردم.
غذا که تموم شد سر بلند کردم و با نگاه متعجب و خندون شاهان مواجه شدم؛
_چیزی شده؟!
سعی کرد خندش رو جمع کنه اما خیلی موفق نبود:
_اولین دختری هستی که دیدم اینطوری غذا میخوره!
_چطور میخورم مگه؟
_بدون قر و فر و ادا...
متعجب گفتم:
_مگه واسه غذا خوردنم لازم به همچین کاری هس؟
_نه الان فهمیدم که این سبک راحت و بی شیله پیله چقد جذاب تر میتونه باش!
الان از مدل غذا خوردنم تعریف کرد؟
_خب نگفتی مهمونی واسه چیه؟
_در ظاهر بخاطر همکاری موفق من و داریوش تو ساخت پروژه بزرگمون!
کمی فکر کردم و گفتم:
_مگه قبلا مهمونی نگرفته بودین؟
_درسته...ولی پروژه به مرحله خیلی عالی رسیده و گرفتن یه جشن نسبتا بزرگ کاملا مناسبشه.
#پارت۳۷۱
نگاه چپ چپی به سمتش پرتاب کردم و بی حوصله مقداری پلو و خورشت کشیدم.
قاشق اول رو به دهن بردم و پس از کمی جویدن قورت دادم.
با خوردن همین یک قاشق انگار تازه فهمیدم چقدر گشنم بوده که عین قحطی زده ها بقیه غذام رو هم نوش جان کردم.
غذا که تموم شد سر بلند کردم و با نگاه متعجب و خندون شاهان مواجه شدم؛
_چیزی شده؟!
سعی کرد خندش رو جمع کنه اما خیلی موفق نبود:
_اولین دختری هستی که دیدم اینطوری غذا میخوره!
_چطور میخورم مگه؟
_بدون قر و فر و ادا...
متعجب گفتم:
_مگه واسه غذا خوردنم لازم به همچین کاری هس؟
_نه الان فهمیدم که این سبک راحت و بی شیله پیله چقد جذاب تر میتونه باش!
الان از مدل غذا خوردنم تعریف کرد؟
_خب نگفتی مهمونی واسه چیه؟
_در ظاهر بخاطر همکاری موفق من و داریوش تو ساخت پروژه بزرگمون!
کمی فکر کردم و گفتم:
_مگه قبلا مهمونی نگرفته بودین؟
_درسته...ولی پروژه به مرحله خیلی عالی رسیده و گرفتن یه جشن نسبتا بزرگ کاملا مناسبشه.