#نفس_گرم
#پارت۳۶۱
پوزخندی رو لبش شکل گرفت:
_اون دیگه به خودم ربط داره...دنبالِ دلیل و برهان نگرد.
وااا...این چرا یهو سگ اخلاق شد؟
میمرد مگه جوابمو بده!
_خب من باید بدونم دلیل این لطف و مرحمتت چیه جناب!
از جا بلند شد و به سمت تخت رفت.
بی توجه به منی که منتظر نگاهش میکردم دراز کشید و با ریموت کنارش نور اتاق رو کم کرد.
_دیروقت میخوام بخوابم...برو اتاقت!
دیگه داشت رو اعصابم میرفت.
رسماا منو به هیچ جاش حساب نمیکرد.
مردکِ دیلاق!!
پرحرص از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
دستگیره در رو پایین کشیدم اما قبل از خارج شدن از اتاق صدای بمش اومد:
_شاید هم مسیر بودنمون باعث این لطف و مرحمتم شده!
هم مسیر بودنمون؟!!
یعنی شاهان هم دنبال گیر انداختن داریوش بود؟
اما چرا؟
مگه خودش قبلا نگفت شراکتشون رو نمیتونه بهم بزنه و رسما براش مهم نیست که داریوش چه جنایتایی میکنه؟
هزار تا سوال تو سرم شکل گرفته بود و تا خواستم دلیل این حرفش رو بپرسم زودتر از من گفت:
_خیلی به مغزت فشار نیار...برو بیرون درم پشت سرت ببند!!
گیج به سمتش چرخیدم و باز قبل از این که من بخوام چیزی بگم پیشدستی کرد:
_اگه هم دلت نمیخواد بری حرفی نیس...میتونی بمونی همین جا و باهم شبو سحر کنیم!
چشمای هیزش که سرتا پام رو رصد کرد به خودم اومدم و یه پا داشتم دوپا هم قرض کردم و به سرعت از پیش نگاهش فرار کردم.
#پارت۳۶۱
پوزخندی رو لبش شکل گرفت:
_اون دیگه به خودم ربط داره...دنبالِ دلیل و برهان نگرد.
وااا...این چرا یهو سگ اخلاق شد؟
میمرد مگه جوابمو بده!
_خب من باید بدونم دلیل این لطف و مرحمتت چیه جناب!
از جا بلند شد و به سمت تخت رفت.
بی توجه به منی که منتظر نگاهش میکردم دراز کشید و با ریموت کنارش نور اتاق رو کم کرد.
_دیروقت میخوام بخوابم...برو اتاقت!
دیگه داشت رو اعصابم میرفت.
رسماا منو به هیچ جاش حساب نمیکرد.
مردکِ دیلاق!!
پرحرص از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
دستگیره در رو پایین کشیدم اما قبل از خارج شدن از اتاق صدای بمش اومد:
_شاید هم مسیر بودنمون باعث این لطف و مرحمتم شده!
هم مسیر بودنمون؟!!
یعنی شاهان هم دنبال گیر انداختن داریوش بود؟
اما چرا؟
مگه خودش قبلا نگفت شراکتشون رو نمیتونه بهم بزنه و رسما براش مهم نیست که داریوش چه جنایتایی میکنه؟
هزار تا سوال تو سرم شکل گرفته بود و تا خواستم دلیل این حرفش رو بپرسم زودتر از من گفت:
_خیلی به مغزت فشار نیار...برو بیرون درم پشت سرت ببند!!
گیج به سمتش چرخیدم و باز قبل از این که من بخوام چیزی بگم پیشدستی کرد:
_اگه هم دلت نمیخواد بری حرفی نیس...میتونی بمونی همین جا و باهم شبو سحر کنیم!
چشمای هیزش که سرتا پام رو رصد کرد به خودم اومدم و یه پا داشتم دوپا هم قرض کردم و به سرعت از پیش نگاهش فرار کردم.