#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_747
لبخندی کمرنگ به روی لبهای رویا می نشیند..
پس برادر زاده اش تنها برای خرید آن زمینها بود که به خانه اش آمده بود...
که آن لحن تند و طلبکارش را کنار گذاشته و سعی داشت ملایم رفتار کند
بی آنکه جوابی به هامون دهد از روی مبل برمی خیزد
لیوان خالی از چایی که صبح برای کمند آورده بود را به همراه شناسنامه هامین از روی میز برمیدارد و به آشپزخانه می رود.
با نفسی راحت شناسنامه را در کشو میگذارد .
دو لیوان برمیدارد و حین چایی ریختن اوست که هامین بیخیال آب بازی اش شده و سینه خیز خود را به سمت توپهای سبک و رنگا رنگش که پایین مبلی که هامون روی آن نشسته بود افتاده بودند میکشد ...
با شنیدن صدای نفسهای به هن هن افتاده آن بچه نگاهش به سمت او کشیده میشود ...
هنوز این سوال در ذهنش بود که این بچه در خانه رویا چه میکند؟
هامین رسیده به توپ هایش تلاش میکند تا توپ قرمز رنگش را بردارد و اما موفق نمیشود ...
با خوردن پشت دستش به زیر آن توپ ، توپ سمت هامون غلت میخورد و درست کنار پاهایش زیر میز متوقف میشود.
سینه خیز و با زحمت خود را به توپ میرساند و اما با دستان کوچکش توان و تعادل بیرون کشیدن آن توپ را از زیر میز ندارد
هر چه تقلا میکند ، هر چه نفس نفس میزند به نتیجه ای نمیرسد و همین موضوع باعث میشود تا لب برچیند و به زیر گریه زند...
با بلند شدن صدای گریه هامین رویا هول شده از آشپزخانه بیرون می آید
- یا خدا ..چی..ش...
با دیدن هامین که پایین پاهای هامون روی شکم افتاده و نگاهش به آن توپک زیر میز است جلو می آید و خطاب به هامون می توپد
- یه وقت یه تکون تو به خودت ندی پسر...نمیبینی این طفل معصوم داره گریه میکنه؟
نگاه بی تفاوتش را به چشمان رویا میدهد و میپرسد
- بچه کیه این؟
#مریم_دماوندی
#پارت_747
لبخندی کمرنگ به روی لبهای رویا می نشیند..
پس برادر زاده اش تنها برای خرید آن زمینها بود که به خانه اش آمده بود...
که آن لحن تند و طلبکارش را کنار گذاشته و سعی داشت ملایم رفتار کند
بی آنکه جوابی به هامون دهد از روی مبل برمی خیزد
لیوان خالی از چایی که صبح برای کمند آورده بود را به همراه شناسنامه هامین از روی میز برمیدارد و به آشپزخانه می رود.
با نفسی راحت شناسنامه را در کشو میگذارد .
دو لیوان برمیدارد و حین چایی ریختن اوست که هامین بیخیال آب بازی اش شده و سینه خیز خود را به سمت توپهای سبک و رنگا رنگش که پایین مبلی که هامون روی آن نشسته بود افتاده بودند میکشد ...
با شنیدن صدای نفسهای به هن هن افتاده آن بچه نگاهش به سمت او کشیده میشود ...
هنوز این سوال در ذهنش بود که این بچه در خانه رویا چه میکند؟
هامین رسیده به توپ هایش تلاش میکند تا توپ قرمز رنگش را بردارد و اما موفق نمیشود ...
با خوردن پشت دستش به زیر آن توپ ، توپ سمت هامون غلت میخورد و درست کنار پاهایش زیر میز متوقف میشود.
سینه خیز و با زحمت خود را به توپ میرساند و اما با دستان کوچکش توان و تعادل بیرون کشیدن آن توپ را از زیر میز ندارد
هر چه تقلا میکند ، هر چه نفس نفس میزند به نتیجه ای نمیرسد و همین موضوع باعث میشود تا لب برچیند و به زیر گریه زند...
با بلند شدن صدای گریه هامین رویا هول شده از آشپزخانه بیرون می آید
- یا خدا ..چی..ش...
با دیدن هامین که پایین پاهای هامون روی شکم افتاده و نگاهش به آن توپک زیر میز است جلو می آید و خطاب به هامون می توپد
- یه وقت یه تکون تو به خودت ندی پسر...نمیبینی این طفل معصوم داره گریه میکنه؟
نگاه بی تفاوتش را به چشمان رویا میدهد و میپرسد
- بچه کیه این؟