لیوان آبی را که گفته بود را روی میز میگذارم
-آقا کاری ندارید با من ؟
از جایش بلند میشود
-چرا دارم
منتظر و متعجب نگاهش میکنم
-کار امشبت اینه که دوباره تختم و گرم کنی
از حرفی که میزند از ترس پس میافتم
و مثل بید میلرزم ! و اشک در چشمانم حلقه میزند
-آقا شما فکر کردید من فاحشه ام ؟
با آن نگاه ترسناک و عصبی اش نزدیکم میشود
-مگه خدمتکارم نیستی ؟ امشب کارت این که خدمت کنی
در قفل است و من با او تنها ! و از همه مهمتر چه کسی جرأت مخالفت با او را دارد ؟
مگر سری قبل که به من تجاوز کرد کاری از دستم برآمد ؟
https://t.me/+Ipt6-MfQwOE0NWE0