↳gʰ℮îЯѦ∂¥_


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


- ﷽ -
-[MACAN•BAND]-
- بـه اسـمتـ سـوگند تـا ابـدویـکـ روز دوسـتتـ دارمـ!🧿♥️-
سـوار بـر قـطـار نـوشـتـنـ...
- پــرانتــز بــاز عــشقـ[تمامـ شده]
- غــیرعــادے[درحالـ تایـپـ]
بـه قــلـم:
مـآهـآ & بـهـآر
تبـ:
@T_b_Gh
ناشناسـ:
@NaShEnAs_Gh

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


@BiChatBot dan repost
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
----------------⛓⏳
#part??
#Tanin "Bazie sarnevesht"

نگاه پر دردی به رد طناب روی مچ دستام انداختم...همونطور که مچمو ماساژ میدادم با نگرانی به ته خیابون نگاهی انداختم تا شاید ردی از ژاکلین ببینم...اما خبری ازش نبود...انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا همه چیز اونطوری که باید پیش نره...نگاه مضطربمو به سودا دوختم که دست کمی از من نداشت اما طوری وانمود میکرد که انگار چیزی نشده و همه چیز داره عالی پیش میره...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رو به سودا گفتم:اینطوری نمیشه...خیلی دیر کرده میترسم....
حرفمو قط کرد ومحکم گفت:اتفاقی نمیوفته!!
بی معطلی دستشو کشیدم و به سمت انبار راه افتادیم.....
با رسیدن به انبار و جای خالی ماشینا ته دلم خالی شد...قدمامو تند کردم و وارد جایگاه شدم...فکر اینکه فرار کرده باشن دیوونم میکرد...با صدای مبهمی برگشتم که روح از تنم پرید...ژاکلین زخمی و غرق خون روی زمین افتاده بود..سودا با گریه سریع به طرفش رفت اما من قدرت هیچ حرکتی نداشتم...
با صدای قهقه ی بلندی رومو برگردوندم...
هلن با خنده گفت:فکر نمیکردی دوباره گیر بیوفتی..نه؟!
همونطور که اسلحه رو به سمتم میگرفت، گفت:وقتشه با زندگیت خداحافظی کنی....
و ماشه رو......
داستان چن نفر که به جاهای تاریک سرنوشت میرن!
ژانر:اکشن🗿،هیجانی🧨،انتقامی🎭🔦،چاشنی عاشقانه👠

&پارت های طولانیی&

https://t.me/joinchat/FIZT6Te70mI1MDZk




- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤

- NeW PaRt📕🔑
- GhEiR AdI❤🍫

#DelsAtin🙃💔

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
AdMiN MaHa🍄🎈

https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX

AdMiN BaHaR🍄🎈

https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
- JaVaB HaToN📌💊

@NaShEnAs_Gh


#ادامه_124
اوه بچه‌ارو بدجوری فرستاده بودم تو حس، یه دفعه برگشت سمتم و گفت:
- تو چی؟ تو تا حالا کسی رو دوست نداشتی؟
لال شدم، دوست داشتم؟ دوستش داشتم اما مگه دنیا به دوست داشتنه من می‌چرخه؟ مگه احساس من برای دنیا مهمه؟ دوستش داشتم و از دستش دادم و شد داغ روی سینم.
بر خلاف آشوب توی دلم نیشخندی زدم و گفتم:
- ما می‌گیم کارتن خوابیم تو می‌گی کد پستی محل اقامت؟

#Gheir_Adi
@Rohamiiiir_macan


#part_124
#Delsa

"یک ماه بعد"
لگدی به تخت آتین زدم و گفتم:
- پاشو برو کاپیتان کارت داره.
پشت بهم خوابید و غرغر کرد:
- ای اون کاپیتان و افقی ببینم، عوضی قفلی زده رو من!
نیشخندی زدم و گفتم:
- شاید روت کراش داره؟
از رو تخت بلند شد و گفت:
- اون ریشاش آتیش بگیره به حق علی، نه بابا خودش واسم تعریف کرده یه عشق ناتمام داشته قبلا هنوز تو کَفِشه.
زل زدم به تصویرش که تو آینه افتاده بود درحالی که خمیازه میکشید موهای نداشتشم با دست صاف می‌کرد.
برگشت سمتم و گفت:
- اون لبتاپ و باز کن اول یه عکس نشونت بدم.
منظورش و فهمیدم، می‌خواست چیزی بهم بگه.
اومد نشست کنارم و توی لبتاپ تایپ کرد:
-"ما یه ماهه چه غلطی می‌کنیم اینجا نه چیزی فهمیدیم نه رعیس باند و پیدا کردیم نه حتی یه پشه گرفتیم؟"
تایپ کردم:
-"اومدیم ماموریت آتین نیومدیم مسابقه بدیم که، مورد داشتیم دو سال گیره یه ماموریت بوده تو یه هفته آخر همه چیز و فهمیده و ماموریتش و تموم کرده".
مثل اسکلا نگاهم کرد و تایپ کرد:
-"مثالت بخوره تو سرت".
با خنده گفتم:
- عکس قشنگی بود حالا پَر بزن سمت کاپیتان.
"ایش"ی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد، آتین راست می‌گفت یه ماه بود که به جز ساشا و بچه‌هایی که آموزش می‌دیدن ریخت کس دیگه‌ای رو ندیده بودیم نه اطلاعاتی به دست آورده بودیم نه حتی از همدستاشون کسی رو شناسایی کرده بودیم، خسته کننده‌است.
نگاه ساعت کردم، وقت تمرین بود.
خودم و از تخت کندم و از اتاق خارج شدم.

#Atin

پله‌هارو پایین رفتم که دیدمش لب پله وایستاده بود و بادمجون واکس می‌زد، نه یعنی ساعتش و نگاه می‌کرد!
من و که دید داد زد:
- کجا موندی سه ساعته؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- داشتم واسه امواتت صلوات می‌فرستادم.
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- بعد تمرین برنمی‌گردی اینجا، امشب شیف وایمیسیتی.
راه افتاد که پشت سرش راه افتادم و پرسیدم:
- شیفت واس چی من که دیشب شیفت بودم؟
وایستاد و زل زل نگاهم کرد و گفت:
- از امشب به مدت سه هفته شیفت وایمیستی آنا شلمن!
با دهن باز و بی اختیار گفتم:
- هن؟
پوزخندی زد و درحالی که یقه‌ی لباسم و مرتب می‌کرد ادامه داد:
- فکر کردی نمی‌دونم همه شیفتات و پیچوندی؟
دهنم و بستم و به زور لبخندی زدم و گفتم:
- سه هفته؟ حله چشاته کاپیتان، سه هفته که چیزی نیست تو بگو سه ماه.
...
آب دماغم و بالا کشیدم و شروع کردم زیرلب رپ خوندن.
همه جا تاریک بود و فقط تک و توک چراغ اتاق بچه‌ها روشن بود.
ایی قندیل بستم، سگ تو روحت ساشا.
صدایی از پشت سرم شنیدم آب دماغم و با آستین پاک کردم و به سه نرسیده تفنگم و از قلاف درآوردم و برگشتم سمتش، ناقافل ضربه‌ای با پا به دستم زد که تفنگ از دستم رها شد و زمین افتاد.
خب اگر بارِ گران بودیم و رفتیم...
تاریک بود و صورتش و نمی‌دیدم اما تفنگش و که سمتم گرفته بود و دیدم، جفت دستام و تا جای ممکن بالا بردم و گفتم:
- من و نخور!
با مکث تفنگش و پایین آورد که از فرصت استفاده کردم و پریدم سمتش و گوشش و گاز گرفتم که صدای دادش رفت هوا‌.
پام و پیچیدم دور پاش و زیر پاش و خالی کردم و باهم خوردیم زمین، نشستم رو شکمش خواستم مشتم و بخوابونم تو صورتش که همه جا روشن شد و تونستم چهده‌اش و ببینم.
هینی کشیدم و گفتم:
- عه کاپیتان خوبی؟
چپ چپ نگام کرد که از روش بلند شدم و نشستم گوشه‌ی اتاقک و غر زدم:
- نمی‌گی اینجوری با این هیبت می‌پری تو اتاق دختر مردم جوون مرگ می‌شه؟
همونطور که مثل من به دیوار تکیه میزد و گوشش و که گاز گرفته بودم ماساژ می‌داد گفت:
- آنا تو تماماً یه دردسری.
با شنیدن این حرفش یاد حرف رهام افتادم که می‌گفت:
- "آتین تو از سر تا پات دردسره، من نمی‌دونم به خاطر کدوم گناهم خدا تو رو انداخت وسط زندگیم"
دردسر به کنار من نفرین بد زندگیت بودم رهام.
افکارم و زدم کنار و جواب کاپیتان و دادم:
- اصلا آنا دردسر اسم خودت و چی می‌زاری آقا پسر؟
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- اگه به اون بالا بالاییا نگفتم از یه دختر کتک خوردی کاپیتان بعد از این!
چراغ قوه‌ی توی دستش و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش و گفتم:
- چرا اومدی اینجا؟ اومدی شیفتم و تحویل بگیری؟ مَردی به خدا.
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چرت و پرت نگو، اومدم نظارت که از پستت فرار نکنی!
نیشخند زدم و زیر لب بستمش به رگبار فوحش.
ولی خوب شد اومد تنهایی داشتم می‌پوسیدم، سر صحبت و با یه موضوع چرت باز کردم:
- والا من که از عشث و عاشقی چیزی سرم نمیشه، بشه هم سمتش نمی‌رم چون ته تهش نابودیه، ولی از عشق تو چه خبر کاپیتان؟
نگاهم کردم و گفت:
- هنوز یادته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- ندیدمش خیلی وقته، ازش خبری هم ندارم خیلی زمان گذشته...
بی‌مکث گفتم:
- زده‌اس؟ شاید مرده باشه!
تیز نگاهم کرد و گفت:
- تلخ و تیز حقیت و میگی آنا.
متوجه عمق بد بودن حرفم شدم و بحث و عوض کردم:
- چیه‌ اون دختر و دوست داشتی؟
عمیق تو فکر رفت و جواب داد:
- لبخند قشنگی داشت، آدمی بود که قشنگ می‌خندید.




پارت گزاشدیم بیاید نظر بدید🙁🥺




- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤

- NeW PaRt📕🔑
- GhEiR AdI❤🍫

#DelsAtin🙃💔

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
AdMiN MaHa🍄🎈

https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX

AdMiN BaHaR🍄🎈

https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
- JaVaB HaToN📌💊

@NaShEnAs_Gh


#Part_123
#Atin

بعد از اینکه دلسا یارو رو به خاک داد، ساشا به من اشاره زد که برم وسط میدون.
از بین سلاحا چاقوی دسته سیاه خفنی رو انتخاب کردم و رو به روی اون پسری که دلسا رو از حریفش جدا کرده بود ایستادم، اونم چاقو دست گرفت.
پوزخندی زد و گفت:
- من ساموئلم اسم تو چیه خوشگله؟
چاقو رو توی دستم با مهارت چرخوندم و گفتم:
- هرچیه خوشگله نیست!
خندید و گفت:
- اوف نشی، اونی که دستته تیزه ها.
اخم کردم و گفتم:
- زِرِت و زدی؟ حالا شروع کن.
کاری انجام نداد و گفت:
- چرا خودت شروع نمی‌کنی؟
گارد چاقوم و شل کردم و با پوزخند برگشتم سمت ساشا و گفتم:
- کاپیتان هرچی فکر می‌کنم...
با تاسف ساموئل و نیگا کردم و ادامه دادم:
- بچه زدن نداره!
ساموئل فریاد بلندی زد و با چاقو سمتم حمله کرد، طرز چاقو گرفتنش حرفه‌ای بود کاش جای چاقو بیل دستم بود حداقل واس خودم قبر می‌کندم.
برای ضربه‌ای که طرفم میومد جاخالی دادم، خب این یه دونه رو جاخالی دادم بقیه‌اش و چه گِلی به سرم بگیرم؟ دلی بی مادر و بی امیر که بودی حالا بی آتینم شدی!
وحشیانه و سریع حمله می‌کرد و منم فقط جای خالی می‌دادم، چاقو رو سمت قلبم نشونه گرفت که ضربه‌ای برای دفاع با ساق دست به عصب دستش که چاقو توش بود زدم که مکث کرد، فکر کنم دستش بی حس شد چون چاقو رو به دست دیگه‌اش داد، دلسا خدا عوضت و بهت بده که این فَنّارو یادم دادی.
وحشی تر از قبل حمله کرد که با چشم بسته و پناه بر خیمه‌های امام حسین و عَلَمِ حضرت ابلفضل ضربه‌ی پایی روونه‌اش کردم.
دیدم نه صدایی از کسی میاد نه من داغون شدم چشمام و نامحسوس باز کردم دیدم صورت ساموئل کبود شده نگاهم رفت سمت جایی که ضربه‌ی پام خورده بود.
زدم بچه مردم و از زندگی ساقت کردم، لامصب محکمم زدما.
دیدم فرصت عالیه دستش که چاقو توش بود و گرفتم و پشت کمرش پیچوندم و با یه ضربه چاقو از دستش افتاد و با پا به پشت زانوش زدم که با زانوش افتاد زمین و با دسته‌ی چاقوم یه ضربه به عصب گردنش زدم که بیهوش شد، هلش دادم سمت جلو که با صورت خورد زمین.
چاقوی تو دستم و زمین انداختم و رو به ساشا گفتم:
- حله یا آسفالتشم بکنم؟
ساشا خیلی ریلکس به دختر و پسری که کنارش بودن گفت:
- ساموئل و ببرید بیرون.
تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- با خاک انداز جمعش کنید تو راه نریزه!
ساشا نزدیکم شد و گفت:
- جای درستی اومدی، اسبای وحشی رو اینجا نگه می‌دارن.
نگاه حقیرانه‌ای به سر تا پاش کردم و گفت:
- شما سوار کاری؟ من یکی که هیچ‌جوره رام نمی‌شم.
گوشه‌ی لبش و کج کرد و مثلا خندید و گفت:
- رام کردنِ اسب دست سوار کاره نه تو.
مثل خودش گوشه‌ی لبم و بالا دادم و جوابش و دادم:
- ما روانشناس و روانی کردیم یارو بپا سوارکار وحشی نشه!
خاک نداشته‌ی روی شوته‌ام و تکوند و گفت:
- اسب وحشی سوارِ وحشی می‌خواد!
بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سالن و ترک کرد.
دور و برم و نگاه کروم خالیه خالی بود، دلسا کی رفت؟
دادی زدم که صدام تو سالن پیچید و خر ذوق شدم.
بیرون سالن بچه‌ها داشتن تیر اندازی می‌کردن، دوباره چشمام خورد تو چشمای ترسناکه ساشا، این چرا مثل جن همه‌اش جلوی من ظاهر می‌شه؟ شاید کاره سرنوشته؟ سرنوشت غلط خورد با تو.
بهم اشاره زد که برم نزدیکش، شیطونه می‌گه نروها، شیطونه ایندفعه‌ارو بد راست می‌گه اسبای وحشی و با اشاره نمی‌شه رام کرد.
بدون توجه بهش کنار پسری که حدوداً بیست و دو سه ساله می‌زد وایستادم، پسره انگار چلاغ بود چون هیچ کدوم از تیراش به هدف نخورده بود.
رو بهش گفتم:
- های مستر.
تفنگش و از دستش گرفتم و ادامه دادم:
- اسمت چیه جوجه؟
بدون اعتراضی جوابم و داد:
- روپرت.
عجب اسمی خدا حفظت کنه واس ننه بابات، هعی چشمای مظلومش و نیگا فک کنم به زور اینجا آوردنش وگرنه این دست و پا چلفتی جاش اینجا نیست یادم باشه واسش تو زندون کمپوت ببرم.
آروم بهش گفتم:
- من آنام، ولی صدام نکن.
چیزی نگفت و با خنده گوشی صداگیر و توی گوشم گزاشت، بچه خوبیه.
تفنگ و نشونه رفتم و پشت سر هم بدون مکث شلیک کردم، خدا هرچقدر بهم مغز نداده جاش ده برابر استعداد تیر اندازی و از دیوار بالا رفتن داده، صاف همه اش وسط هدف.
روپرت شروع کرد دست زدن برام و تعریف کردن، تفنگ و توی دستش گزاشتم و بدون توجه به ساشا که با اخم و تعجب نگاهم می‌کرد از سالن تیر اندازی خارج شدم.

#Gheir_Adi
@rohamiiiir_macan


شخصیت ساشا، کاپیتان داستان!

#Sasha⚡
#Gheir_Adi🔐

T.me/rohamiiiir_macan


- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤

- NeW PaRt📕🔑
- GhEiR AdI❤🍫

#DelsAtin🙃💔

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
AdMiN MaHa🍄🎈

https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX

AdMiN BaHaR🍄🎈

https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
- JaVaB HaToN📌💊

@NaShEnAs_Gh


#ادامه_122
زدم و بطری آبی که سمتم گرفته بود و گرفتم و سر کشیدم.

#Gheir_Adi
@Rohamiiiir_macan


#Part_122
#Delsa

داشت حالم از وضعیتم کنار این پیرمرد بهم می‌خورد، اعتراف می‌کنم که از ماموریت رفتن متنفرم.
تو ماموریت اولم که بد به سرم اومد وقتی این ماموریت و قبول می‌کردم شاید فکر می‌کردم این ماموریتم سر خودم و به باد بده تا راحت شم.
نفس عمیق کشیدم و به الکس که بهم چشمک زد لبخند دندون نمایی زدم.
با سختی و انگار که مجبور باشه از روی مبل بلند شد و گفت:
- جسیکای عزیزم متاسفانه من باید اینجا برخلاف خواسته‌ی قلبیم تنهات بزارم.
وای که چقدر از طرز حرف زدن این پیرمرد متنفرم.
خودم رو ناراحت نشون دادم و لب برچیدم اون هم ناراحت بعد از اینکه بوسه‌ی مضخرفی که تنم و به لرزه انداخت روی گونه‌ام نشوند از این ویلایی که بیرونش پایگاه آموزشی بود و طبقه بالا اتاق بچه هایی که براشون کار می‌کردن، خارج شد.
نفس پر حرصی کشیدم که چیزی محکم اما لحظه‌ای و آنی روی صورتم جایی که اون عوضی بوسیده بود کشیده شد و من و شکه کرد.
از پشت سر دیدمش که ازم دور می‌شد، همدم این روزام آتین دختره‌ی روانی دوست‌داشتنی.
برگشت سمتم و گفت:
- دختره، کاپیتان بهم گفت که اگه دلم خواست بهت بگم که بری پیشش.
بعد از زدن حرفش ساکی که دستش بود و روی شونه‌اش نگه داشت و از پله‌های کنار سالن بالا رفت.
به حرفش گوش دادم و به مقصد کاپیتان راه افتادم، کنار دو سه نفر ایستاده بود و صحبت می‌کردن نزدیکش شدم که با دیدن من از اون جمع خارج شد و سمتم اومد، سر تا پام و نگاهی انداخت و گفت:
- اسمت جسیکاست درسته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- از خانوم شنیده بودم که میای مثل اینکه خیلی ازت خوشش اومده بود که خودش خبر ورودت و بهم داد، به چه اسلحه ای واردی؟
جوابش و دادم:
- کلت.
سر تکون داد که پرسیدم:
- باید کل تایم اینجا باشم؟
جواب داد:
- از ساعت هشت صبح تا یک ظهر تمرین داریم و از پنج عصر تا نه شبم همینطور غیر این تایما می‌تونی هرجا خواستی بری، اما حتما باید برگردی وگرنه بد می‌بینی، توام اگه خواستی بری بیرون حداقل به من خبر بده که دنبالت نباشیم، الانم می‌تونی بری اون دختری که لباس ورزشی تنش بود هم‌اتاقیته باهم بسازید.
این و گفت و ازم دور شد.
منظورش از دختری که لباس ورزشی تنش بود آتین بود، توقع نداشتم باهم هم اتاقی بشیم، خوشم اومد.
وارد ساختمون شدم و از پله‌ها بالا رفتم.
آتین و دیدم که روی نرده‌ها نشسته بود و سیگار دستش بود، این دختر آخر سر این قضیه من و دق می‌ده.
با حرص نزدیکش شدم و پرسیدم:
- اتاقت کجاست؟
جوری با تحکم پرسیدم که خودم از لحنم ترسیدم، آتین دود سیگارش و از کنار گوشم فوت کرد و گفت:
- رو به رو.
برگشتم سمت اتاق که متوجه ضربه‌هایی که با انگشت به نرده می‌زد شدم، داشت بهم پیام می‌داد.
حرفایی که می‌زد و کنار هم گزاشتم و منظورش و فهمیدم، این بود "توی اتاق دورین و شنود هست".
وارد اتاق شدم و پشت سرم در و بستم، کیفش و روی تخت کنار پنجره گزاشته بود منم روی تخت بغلیش گزاشتم و خودم و روی تخت ولو کردم.
اوف با این تایم تمرینی که اینا دادن پدرمون در میاد تو این ماموریت.
آتین هم وارد اتاق شد و بدون نیم نگاهی به من مشغول عوض کردن لباساش شد.
دراتاق یه دفعه‌ای باز شد و دختری وارد اتاق شد.
آتین سرش فریاد زد:
- اینجا حریم خصوصیه یکی دیگه‌اس نه طویله‌ات الاغ.
دختر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- کاپیتان گفت بیاید پایین باید مهارتتون و بسنجه!
آتین پوزخندی زد و گفت:
- کلاغ بازیت تموم شد، هِری.
خب معلوم شد که آتین خانم داره برا خودش دشمن تراشی می‌کنه، دختره خواست نزدیک آتین بشه که جلوش وایستادم و گفتم:
- خبر و رسوندی ماهم شنیدیم، حالا دیگه برو.
نگاه پر حرصی به آتین انداخت و از اتاق خارج شد.
بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شدم، نقشه‌امون همین بود بی تفاوتی نسبت به هم.
از پله‌ها سرازیر شدم و وسط سالن کاپیتان و چند نفر دیگه‌ارو دیدم، متوجه من شد و گفت:
- میریم سالن تمرین، دنبالم بیاید.
فهمیدم که آتین پشت سرمه.
سالن تمرینی که ازش حرف می‌زد، خالی از هر چیزی بود و غیر از سلاح و کیسه بکس چیزی توش نبود و حتی زمینش هم سخت بود.
کاپیتان جلومون ایستاد و گفت:
- باید جَنَمِتون دستم بیاد، از تو شروع می‌کنیم هر سلاحی که میخوای انتخاب کن.
منظورش من بودم، سمت اسلحه‌ها رفتم و روشون دست کشیدم بدون اینکه چیزی بردارم وسط رینگ ایستادم و رو به پسری که کاپیتان برام حریف انتخاب کرده بود ایستادم و گارد گرفتم.
اول اون حمله کرد که دفع کردم و با حمله جوابش و دادم که از مشتم جای خالی داد، مشتی حواله‌ام کرد که توی سینه‌ام خورد و قدمی عقب رفتم ولی عقب نکشیدم، با ضربه پا حمله کردم که باز جای خالی داد و با پا بهم ضربه زد که سمت پهلوم پاش و گرفتم و تعادلش و بهم ریختم و با خالی کردن زیر پای دیگه‌اش زمینش زدم و روی سینه‌اش نشستم و با مشت افتادم به جون صورتش.
پسری که کنار کاپیتان ایستاده بود من و ازش جدا کرد و کاپیتان گفت:
- کارت خوبه!
نیمچه لبخندی


- غیرعادی:)

#Gheir_Adi🔐
#RohAmtin⚡
#DelsAmir🌿

[رسالی قشنگ ممبر گلمون، فدای خلاقیتت خوشگله😍🤤♥[


- چی شد تو حالِ خوبمون غروب جمعه افتاد¿🙃🖤

- NeW PaRt📕🔑
- GhEiR AdI❤🍫

#DelsAtin🙃💔

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
AdMiN MaHa🍄🎈

https:/ç/t.me/BiChatBot?start=sc-16008-8ftbiQX

AdMiN BaHaR🍄🎈

https://t.me/BiChatBot?start=sc-5915-OZADg21

ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
- JaVaB HaToN📌💊

@NaShEnAs_Gh


#Part_121
#Atin

هنوز چشمم و از روی پسره برنداشته بود که دنیل از بغل گوشم داد زد:
- احوالِ کاپیتان؟
گوشم به فنا رفت پسره‌ی الاغ، انگار شوعرش و دیده اینجور ذوق میکنه وزق.
همون پسره از پشت اسنایپر بلند شد و سمتمون اومد، خوش هیکل و ورزشی بود و اخماش آدم و درسته قورت می‌داد.
جلومون ایستاد و از دنیل پرسید:
- جدیده اینه؟
پوزخند با صدایی زدم و دنیل و مخاطب قرار دادم:
- میگما مستر شما به بچه‌هاتون ادب یاد نمی‌دید؟همه‌اشون لفظشون "این" و "اونِ"؟
زل زدم تو چشمای بیش از حد آبیِ پسره که کاپیتان بود و ادامه دادم:
- یا شایدم گناهیا اشکال از مغز و چشماشونِ، دوشیزه‌های محترم و درخت و دیوار می‌بینن؟
کاپیتان تک خنده‌ی سردی زد و دستش که از مچ تا بازو خالکوبی بود و سمتم دراز کرد.
با مکث ساک ورزشیم و بین دستام جا به جا کردم و دست راستم و محکم تو دستش گزاشتم.
نه من حرفی می‌زدم و نه اون، آخر دید از من بخاری گرم نمیشه گفت:
- ساشا.
بدون تغیر تو میمیک صورتم گفتم:
- آنا.
دنیل وارد جو بینمون شد و گفت:
- خب آنا، ساشا کاپیتانِ اینجاست، البته تازه کاپیتان شده ولی مسئولیت شما رو ساشا به گردن داره.
هوف چقدر جو سنگین بود تا الان به زور جلوی خودم و گرفته بودم، اما نتونستم دیگه خودم و نگه دارم و گوشه‌ی لبم و به مسخره بالا دادم و تیکه‌ام و انداختم:
- مسئولیت؟خیلی وقته که پستونک دهنم نمی‌زارم.
بر خلاف تصورم که الان ساشا خونش جوش میاد مثل خودم گوشه‌ی لبش و بالا داد و دستش و از توی دستم در آورد و گفت:
- مسئولیتش با خودت دنیل، من حوصله‌ی بچه‌ای که تازه پستونکش از دهنش در اومده و نق نق می‌کنه ندارم!
با اینکه از جوابش حرصم در اومده بود، اما ریلکس و مغرور گفتم:
- اسمت و گزاشتن کاپیتان پس باید حواست به خودت باشه...
با لحن آروم دم گوشش زمزمه کردم:
- من یکی پتانسیلِ به آتیش کشیدن اینجارو دارم
مکثی کردم و ادامه دادم:
- کاپیتان!
مشغول رو کم کنی از هم بودیم که در بزرگِ حیاطِ باغ نماشون باز شد و یه لیموزین داخل اومد.
درست وسط حیاط متوقف شد و یکی از بچه‌های زحمتکشِ بادیگارد در و باز کرد و یه جفت کفشِ ورنی قهوه‌ای نوک تیز مردونه و بیرون اومد و بعدش یه چیزی مثل فنر پرید بیرون، صاحب کفشای جلف بود.
صد رحمت به کفشا، صاحبشون از خودشون هم جلف تر بود.
اگه الان تو جلدِ آنا نبودم بلند بلند به این مرتیکه می‌خندیدم.
پیرمرد دستش و داخل ماشین دراز کرد که یه دست ظریف با ناخونای لاک قرمز خورده‌ و کلی اکسسوری توی دستش نشست.
دختری که صاحب دست بود از ماشین پیاده شد.
جان؟ منظور دلسا از سوپرایز برای من این بود؟
سرهنگ چطور جرئت کرده دلسای من و بندازه به این شوگر ددیِ نسناس؟
بزار از جلد این آنا خلاص شم اول از همه نیش بازِ دلسا رو میدوزم بهم و بعدش خشتک شلوارِ سرهنگ و به صندلیش می‌دوزم.
پیرمرد و دلی با صدای پاشنه‌های کفش مضخرفِ دلسا نزدیک ما شدن جلوی ما که ایستادن پیری نیشش و باز کرد و گفت:
- های دنیل!
دنیل مثل سگ جلوی این پیری خم و راست می‌شد اما کاپیتان واکنش خاصی نشون نمی‌داد.
لبخندِ پوزخند نمایی زدم و گفت:
- اوف چه ترکیبی هستین شما، دیو و دلبر!
دلسا پر عشوه خندید، چیزی که ازش خیلی بعید بود و منم الان دلسایی نمی‌دیدم تماما جسیکا بود، موهاش و پشت گوش زد و گفت:
- چطور دلت میاد به الکس بگی دیو؟
خالی از هر احساسی زل زدم بهش و گفتم:
- منظورم تو بودی!
آها! خوردی دلسا خانم؟ تا تو باشی من و با این چیزا سوپرایز نکنی.
دلسا لبخندش و خورد و وحشی زل زد بهم، این شخصیت پردازی جسیکا بود که دلسا عالی اداش کرده، دختری پر ناز اما وحشی و مغرور.
خواست قدمی نزدیکم بشه که صدای پیرمرد بلند شد:
- دنیل، این دخترِ زبون دراز کیه؟ ندیده بومدش تا حالا.
دنیل در حالی که دولا راست می‌شد جواب داد:
- سفارش خانومه!
اخمام و توهم کردم و تو آنی از دقیقه با دست چپم یقه‌‌ی دنیل و گرفتم و توی صورتش غریدم:
- حرف دهنت و بفهم پسره‌‌ی بی سر و پا، به من میگن آنا من نه از اون خانومت می‌ترسم نه از این پیری که تو جلوش دیسک کمرت و به خاک می‌دی، آنا تا خودش نخواد نه جایی پا می‌زاره نه کسی می‌تونه بهش بگه کجا بره، افتاد؟
دنیل که سعی می‌کرد یقه‌اش و از دستم بیرون بکشه با تته پته گفت:
- فهمیدم ول کن یقه‌ام و...
یقه‌اش و یه ضرب ول کردم که یه قدم سمت عقب رفت و به سرفه افتاد و درحال که ازم وور می‌شد زمزمه کرد:
- دختره‌ی روانی!
پوزخندی زدم و با غیض برگشتم سمت پیرمرد و زل زدم تو چشماش.
پر استرس خندید و کاپیتان و مخاطب قرار داد:
- اون درست لنگه‌ی توعه ساشا!
فقط خودش به این حرف بلند خندید، نگاهم و ریز برگردوندم سمت ساشا که دیدم اونم نگاهش روی منه.
#Gheir_Adi
@Rohamiiiir_macan


روزهایے ڪہ بے تـــو مے ‌ڪَذرد
ڪَرچہ با یاد تـــوست
... ثانیہ‌هاش ...

آرزو باز مے ڪـشد فریاد:
در ڪــنار تـــــــــو می‌ڪَذشت،
اے ڪـاش..!!❈
+دلیمون به امیر💔😭

[ارسالی یکی از عشقای ناشناس🥺🤤♥🧿[


رفتنت ،
خنده هایم را خورد،:(
اشکهایم را بالا آورد🥺
نعره میزنند در سکوتِ لحظه ها،
واژه های دلتنگی ام
گم کردی مرا 💔
در میان رؤیاهایت
ردِّ پایت را قاب گرفته ام
بر دیوار شکسته ی خاطرات😔
در همهمه ی تنهایی ام
بیصدا شکست
دلم! :)
+آتینی به رهاممون🥺💔

[ارسالی یکی از عشقای ناشناس🥺🤤♥🧿]


شر و شور و شیطون و پر حاشیه😁
تو زرنگی و منم اون که ناشیه🥺❤
صورت مینیاتوری🤩
دل اهنی😌🤞🏻
خدا میدونه چی پشت این نقاشیه😘👌🏻
رهام به آتینمون😍🤞🏻

[ارسالی ممبر قشنگمونه😄♥😌🧿[

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

86

obunachilar
Kanal statistikasi