#Part_122
#Delsa
داشت حالم از وضعیتم کنار این پیرمرد بهم میخورد، اعتراف میکنم که از ماموریت رفتن متنفرم.
تو ماموریت اولم که بد به سرم اومد وقتی این ماموریت و قبول میکردم شاید فکر میکردم این ماموریتم سر خودم و به باد بده تا راحت شم.
نفس عمیق کشیدم و به الکس که بهم چشمک زد لبخند دندون نمایی زدم.
با سختی و انگار که مجبور باشه از روی مبل بلند شد و گفت:
- جسیکای عزیزم متاسفانه من باید اینجا برخلاف خواستهی قلبیم تنهات بزارم.
وای که چقدر از طرز حرف زدن این پیرمرد متنفرم.
خودم رو ناراحت نشون دادم و لب برچیدم اون هم ناراحت بعد از اینکه بوسهی مضخرفی که تنم و به لرزه انداخت روی گونهام نشوند از این ویلایی که بیرونش پایگاه آموزشی بود و طبقه بالا اتاق بچه هایی که براشون کار میکردن، خارج شد.
نفس پر حرصی کشیدم که چیزی محکم اما لحظهای و آنی روی صورتم جایی که اون عوضی بوسیده بود کشیده شد و من و شکه کرد.
از پشت سر دیدمش که ازم دور میشد، همدم این روزام آتین دخترهی روانی دوستداشتنی.
برگشت سمتم و گفت:
- دختره، کاپیتان بهم گفت که اگه دلم خواست بهت بگم که بری پیشش.
بعد از زدن حرفش ساکی که دستش بود و روی شونهاش نگه داشت و از پلههای کنار سالن بالا رفت.
به حرفش گوش دادم و به مقصد کاپیتان راه افتادم، کنار دو سه نفر ایستاده بود و صحبت میکردن نزدیکش شدم که با دیدن من از اون جمع خارج شد و سمتم اومد، سر تا پام و نگاهی انداخت و گفت:
- اسمت جسیکاست درسته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- از خانوم شنیده بودم که میای مثل اینکه خیلی ازت خوشش اومده بود که خودش خبر ورودت و بهم داد، به چه اسلحه ای واردی؟
جوابش و دادم:
- کلت.
سر تکون داد که پرسیدم:
- باید کل تایم اینجا باشم؟
جواب داد:
- از ساعت هشت صبح تا یک ظهر تمرین داریم و از پنج عصر تا نه شبم همینطور غیر این تایما میتونی هرجا خواستی بری، اما حتما باید برگردی وگرنه بد میبینی، توام اگه خواستی بری بیرون حداقل به من خبر بده که دنبالت نباشیم، الانم میتونی بری اون دختری که لباس ورزشی تنش بود هماتاقیته باهم بسازید.
این و گفت و ازم دور شد.
منظورش از دختری که لباس ورزشی تنش بود آتین بود، توقع نداشتم باهم هم اتاقی بشیم، خوشم اومد.
وارد ساختمون شدم و از پلهها بالا رفتم.
آتین و دیدم که روی نردهها نشسته بود و سیگار دستش بود، این دختر آخر سر این قضیه من و دق میده.
با حرص نزدیکش شدم و پرسیدم:
- اتاقت کجاست؟
جوری با تحکم پرسیدم که خودم از لحنم ترسیدم، آتین دود سیگارش و از کنار گوشم فوت کرد و گفت:
- رو به رو.
برگشتم سمت اتاق که متوجه ضربههایی که با انگشت به نرده میزد شدم، داشت بهم پیام میداد.
حرفایی که میزد و کنار هم گزاشتم و منظورش و فهمیدم، این بود "توی اتاق دورین و شنود هست".
وارد اتاق شدم و پشت سرم در و بستم، کیفش و روی تخت کنار پنجره گزاشته بود منم روی تخت بغلیش گزاشتم و خودم و روی تخت ولو کردم.
اوف با این تایم تمرینی که اینا دادن پدرمون در میاد تو این ماموریت.
آتین هم وارد اتاق شد و بدون نیم نگاهی به من مشغول عوض کردن لباساش شد.
دراتاق یه دفعهای باز شد و دختری وارد اتاق شد.
آتین سرش فریاد زد:
- اینجا حریم خصوصیه یکی دیگهاس نه طویلهات الاغ.
دختر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- کاپیتان گفت بیاید پایین باید مهارتتون و بسنجه!
آتین پوزخندی زد و گفت:
- کلاغ بازیت تموم شد، هِری.
خب معلوم شد که آتین خانم داره برا خودش دشمن تراشی میکنه، دختره خواست نزدیک آتین بشه که جلوش وایستادم و گفتم:
- خبر و رسوندی ماهم شنیدیم، حالا دیگه برو.
نگاه پر حرصی به آتین انداخت و از اتاق خارج شد.
بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شدم، نقشهامون همین بود بی تفاوتی نسبت به هم.
از پلهها سرازیر شدم و وسط سالن کاپیتان و چند نفر دیگهارو دیدم، متوجه من شد و گفت:
- میریم سالن تمرین، دنبالم بیاید.
فهمیدم که آتین پشت سرمه.
سالن تمرینی که ازش حرف میزد، خالی از هر چیزی بود و غیر از سلاح و کیسه بکس چیزی توش نبود و حتی زمینش هم سخت بود.
کاپیتان جلومون ایستاد و گفت:
- باید جَنَمِتون دستم بیاد، از تو شروع میکنیم هر سلاحی که میخوای انتخاب کن.
منظورش من بودم، سمت اسلحهها رفتم و روشون دست کشیدم بدون اینکه چیزی بردارم وسط رینگ ایستادم و رو به پسری که کاپیتان برام حریف انتخاب کرده بود ایستادم و گارد گرفتم.
اول اون حمله کرد که دفع کردم و با حمله جوابش و دادم که از مشتم جای خالی داد، مشتی حوالهام کرد که توی سینهام خورد و قدمی عقب رفتم ولی عقب نکشیدم، با ضربه پا حمله کردم که باز جای خالی داد و با پا بهم ضربه زد که سمت پهلوم پاش و گرفتم و تعادلش و بهم ریختم و با خالی کردن زیر پای دیگهاش زمینش زدم و روی سینهاش نشستم و با مشت افتادم به جون صورتش.
پسری که کنار کاپیتان ایستاده بود من و ازش جدا کرد و کاپیتان گفت:
- کارت خوبه!
نیمچه لبخندی
#Delsa
داشت حالم از وضعیتم کنار این پیرمرد بهم میخورد، اعتراف میکنم که از ماموریت رفتن متنفرم.
تو ماموریت اولم که بد به سرم اومد وقتی این ماموریت و قبول میکردم شاید فکر میکردم این ماموریتم سر خودم و به باد بده تا راحت شم.
نفس عمیق کشیدم و به الکس که بهم چشمک زد لبخند دندون نمایی زدم.
با سختی و انگار که مجبور باشه از روی مبل بلند شد و گفت:
- جسیکای عزیزم متاسفانه من باید اینجا برخلاف خواستهی قلبیم تنهات بزارم.
وای که چقدر از طرز حرف زدن این پیرمرد متنفرم.
خودم رو ناراحت نشون دادم و لب برچیدم اون هم ناراحت بعد از اینکه بوسهی مضخرفی که تنم و به لرزه انداخت روی گونهام نشوند از این ویلایی که بیرونش پایگاه آموزشی بود و طبقه بالا اتاق بچه هایی که براشون کار میکردن، خارج شد.
نفس پر حرصی کشیدم که چیزی محکم اما لحظهای و آنی روی صورتم جایی که اون عوضی بوسیده بود کشیده شد و من و شکه کرد.
از پشت سر دیدمش که ازم دور میشد، همدم این روزام آتین دخترهی روانی دوستداشتنی.
برگشت سمتم و گفت:
- دختره، کاپیتان بهم گفت که اگه دلم خواست بهت بگم که بری پیشش.
بعد از زدن حرفش ساکی که دستش بود و روی شونهاش نگه داشت و از پلههای کنار سالن بالا رفت.
به حرفش گوش دادم و به مقصد کاپیتان راه افتادم، کنار دو سه نفر ایستاده بود و صحبت میکردن نزدیکش شدم که با دیدن من از اون جمع خارج شد و سمتم اومد، سر تا پام و نگاهی انداخت و گفت:
- اسمت جسیکاست درسته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- از خانوم شنیده بودم که میای مثل اینکه خیلی ازت خوشش اومده بود که خودش خبر ورودت و بهم داد، به چه اسلحه ای واردی؟
جوابش و دادم:
- کلت.
سر تکون داد که پرسیدم:
- باید کل تایم اینجا باشم؟
جواب داد:
- از ساعت هشت صبح تا یک ظهر تمرین داریم و از پنج عصر تا نه شبم همینطور غیر این تایما میتونی هرجا خواستی بری، اما حتما باید برگردی وگرنه بد میبینی، توام اگه خواستی بری بیرون حداقل به من خبر بده که دنبالت نباشیم، الانم میتونی بری اون دختری که لباس ورزشی تنش بود هماتاقیته باهم بسازید.
این و گفت و ازم دور شد.
منظورش از دختری که لباس ورزشی تنش بود آتین بود، توقع نداشتم باهم هم اتاقی بشیم، خوشم اومد.
وارد ساختمون شدم و از پلهها بالا رفتم.
آتین و دیدم که روی نردهها نشسته بود و سیگار دستش بود، این دختر آخر سر این قضیه من و دق میده.
با حرص نزدیکش شدم و پرسیدم:
- اتاقت کجاست؟
جوری با تحکم پرسیدم که خودم از لحنم ترسیدم، آتین دود سیگارش و از کنار گوشم فوت کرد و گفت:
- رو به رو.
برگشتم سمت اتاق که متوجه ضربههایی که با انگشت به نرده میزد شدم، داشت بهم پیام میداد.
حرفایی که میزد و کنار هم گزاشتم و منظورش و فهمیدم، این بود "توی اتاق دورین و شنود هست".
وارد اتاق شدم و پشت سرم در و بستم، کیفش و روی تخت کنار پنجره گزاشته بود منم روی تخت بغلیش گزاشتم و خودم و روی تخت ولو کردم.
اوف با این تایم تمرینی که اینا دادن پدرمون در میاد تو این ماموریت.
آتین هم وارد اتاق شد و بدون نیم نگاهی به من مشغول عوض کردن لباساش شد.
دراتاق یه دفعهای باز شد و دختری وارد اتاق شد.
آتین سرش فریاد زد:
- اینجا حریم خصوصیه یکی دیگهاس نه طویلهات الاغ.
دختر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- کاپیتان گفت بیاید پایین باید مهارتتون و بسنجه!
آتین پوزخندی زد و گفت:
- کلاغ بازیت تموم شد، هِری.
خب معلوم شد که آتین خانم داره برا خودش دشمن تراشی میکنه، دختره خواست نزدیک آتین بشه که جلوش وایستادم و گفتم:
- خبر و رسوندی ماهم شنیدیم، حالا دیگه برو.
نگاه پر حرصی به آتین انداخت و از اتاق خارج شد.
بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شدم، نقشهامون همین بود بی تفاوتی نسبت به هم.
از پلهها سرازیر شدم و وسط سالن کاپیتان و چند نفر دیگهارو دیدم، متوجه من شد و گفت:
- میریم سالن تمرین، دنبالم بیاید.
فهمیدم که آتین پشت سرمه.
سالن تمرینی که ازش حرف میزد، خالی از هر چیزی بود و غیر از سلاح و کیسه بکس چیزی توش نبود و حتی زمینش هم سخت بود.
کاپیتان جلومون ایستاد و گفت:
- باید جَنَمِتون دستم بیاد، از تو شروع میکنیم هر سلاحی که میخوای انتخاب کن.
منظورش من بودم، سمت اسلحهها رفتم و روشون دست کشیدم بدون اینکه چیزی بردارم وسط رینگ ایستادم و رو به پسری که کاپیتان برام حریف انتخاب کرده بود ایستادم و گارد گرفتم.
اول اون حمله کرد که دفع کردم و با حمله جوابش و دادم که از مشتم جای خالی داد، مشتی حوالهام کرد که توی سینهام خورد و قدمی عقب رفتم ولی عقب نکشیدم، با ضربه پا حمله کردم که باز جای خالی داد و با پا بهم ضربه زد که سمت پهلوم پاش و گرفتم و تعادلش و بهم ریختم و با خالی کردن زیر پای دیگهاش زمینش زدم و روی سینهاش نشستم و با مشت افتادم به جون صورتش.
پسری که کنار کاپیتان ایستاده بود من و ازش جدا کرد و کاپیتان گفت:
- کارت خوبه!
نیمچه لبخندی