#part_124
#Delsa
"یک ماه بعد"
لگدی به تخت آتین زدم و گفتم:
- پاشو برو کاپیتان کارت داره.
پشت بهم خوابید و غرغر کرد:
- ای اون کاپیتان و افقی ببینم، عوضی قفلی زده رو من!
نیشخندی زدم و گفتم:
- شاید روت کراش داره؟
از رو تخت بلند شد و گفت:
- اون ریشاش آتیش بگیره به حق علی، نه بابا خودش واسم تعریف کرده یه عشق ناتمام داشته قبلا هنوز تو کَفِشه.
زل زدم به تصویرش که تو آینه افتاده بود درحالی که خمیازه میکشید موهای نداشتشم با دست صاف میکرد.
برگشت سمتم و گفت:
- اون لبتاپ و باز کن اول یه عکس نشونت بدم.
منظورش و فهمیدم، میخواست چیزی بهم بگه.
اومد نشست کنارم و توی لبتاپ تایپ کرد:
-"ما یه ماهه چه غلطی میکنیم اینجا نه چیزی فهمیدیم نه رعیس باند و پیدا کردیم نه حتی یه پشه گرفتیم؟"
تایپ کردم:
-"اومدیم ماموریت آتین نیومدیم مسابقه بدیم که، مورد داشتیم دو سال گیره یه ماموریت بوده تو یه هفته آخر همه چیز و فهمیده و ماموریتش و تموم کرده".
مثل اسکلا نگاهم کرد و تایپ کرد:
-"مثالت بخوره تو سرت".
با خنده گفتم:
- عکس قشنگی بود حالا پَر بزن سمت کاپیتان.
"ایش"ی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد، آتین راست میگفت یه ماه بود که به جز ساشا و بچههایی که آموزش میدیدن ریخت کس دیگهای رو ندیده بودیم نه اطلاعاتی به دست آورده بودیم نه حتی از همدستاشون کسی رو شناسایی کرده بودیم، خسته کنندهاست.
نگاه ساعت کردم، وقت تمرین بود.
خودم و از تخت کندم و از اتاق خارج شدم.
#Atin
پلههارو پایین رفتم که دیدمش لب پله وایستاده بود و بادمجون واکس میزد، نه یعنی ساعتش و نگاه میکرد!
من و که دید داد زد:
- کجا موندی سه ساعته؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- داشتم واسه امواتت صلوات میفرستادم.
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- بعد تمرین برنمیگردی اینجا، امشب شیف وایمیسیتی.
راه افتاد که پشت سرش راه افتادم و پرسیدم:
- شیفت واس چی من که دیشب شیفت بودم؟
وایستاد و زل زل نگاهم کرد و گفت:
- از امشب به مدت سه هفته شیفت وایمیستی آنا شلمن!
با دهن باز و بی اختیار گفتم:
- هن؟
پوزخندی زد و درحالی که یقهی لباسم و مرتب میکرد ادامه داد:
- فکر کردی نمیدونم همه شیفتات و پیچوندی؟
دهنم و بستم و به زور لبخندی زدم و گفتم:
- سه هفته؟ حله چشاته کاپیتان، سه هفته که چیزی نیست تو بگو سه ماه.
...
آب دماغم و بالا کشیدم و شروع کردم زیرلب رپ خوندن.
همه جا تاریک بود و فقط تک و توک چراغ اتاق بچهها روشن بود.
ایی قندیل بستم، سگ تو روحت ساشا.
صدایی از پشت سرم شنیدم آب دماغم و با آستین پاک کردم و به سه نرسیده تفنگم و از قلاف درآوردم و برگشتم سمتش، ناقافل ضربهای با پا به دستم زد که تفنگ از دستم رها شد و زمین افتاد.
خب اگر بارِ گران بودیم و رفتیم...
تاریک بود و صورتش و نمیدیدم اما تفنگش و که سمتم گرفته بود و دیدم، جفت دستام و تا جای ممکن بالا بردم و گفتم:
- من و نخور!
با مکث تفنگش و پایین آورد که از فرصت استفاده کردم و پریدم سمتش و گوشش و گاز گرفتم که صدای دادش رفت هوا.
پام و پیچیدم دور پاش و زیر پاش و خالی کردم و باهم خوردیم زمین، نشستم رو شکمش خواستم مشتم و بخوابونم تو صورتش که همه جا روشن شد و تونستم چهدهاش و ببینم.
هینی کشیدم و گفتم:
- عه کاپیتان خوبی؟
چپ چپ نگام کرد که از روش بلند شدم و نشستم گوشهی اتاقک و غر زدم:
- نمیگی اینجوری با این هیبت میپری تو اتاق دختر مردم جوون مرگ میشه؟
همونطور که مثل من به دیوار تکیه میزد و گوشش و که گاز گرفته بودم ماساژ میداد گفت:
- آنا تو تماماً یه دردسری.
با شنیدن این حرفش یاد حرف رهام افتادم که میگفت:
- "آتین تو از سر تا پات دردسره، من نمیدونم به خاطر کدوم گناهم خدا تو رو انداخت وسط زندگیم"
دردسر به کنار من نفرین بد زندگیت بودم رهام.
افکارم و زدم کنار و جواب کاپیتان و دادم:
- اصلا آنا دردسر اسم خودت و چی میزاری آقا پسر؟
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- اگه به اون بالا بالاییا نگفتم از یه دختر کتک خوردی کاپیتان بعد از این!
چراغ قوهی توی دستش و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش و گفتم:
- چرا اومدی اینجا؟ اومدی شیفتم و تحویل بگیری؟ مَردی به خدا.
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چرت و پرت نگو، اومدم نظارت که از پستت فرار نکنی!
نیشخند زدم و زیر لب بستمش به رگبار فوحش.
ولی خوب شد اومد تنهایی داشتم میپوسیدم، سر صحبت و با یه موضوع چرت باز کردم:
- والا من که از عشث و عاشقی چیزی سرم نمیشه، بشه هم سمتش نمیرم چون ته تهش نابودیه، ولی از عشق تو چه خبر کاپیتان؟
نگاهم کردم و گفت:
- هنوز یادته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- ندیدمش خیلی وقته، ازش خبری هم ندارم خیلی زمان گذشته...
بیمکث گفتم:
- زدهاس؟ شاید مرده باشه!
تیز نگاهم کرد و گفت:
- تلخ و تیز حقیت و میگی آنا.
متوجه عمق بد بودن حرفم شدم و بحث و عوض کردم:
- چیه اون دختر و دوست داشتی؟
عمیق تو فکر رفت و جواب داد:
- لبخند قشنگی داشت، آدمی بود که قشنگ میخندید.
#Delsa
"یک ماه بعد"
لگدی به تخت آتین زدم و گفتم:
- پاشو برو کاپیتان کارت داره.
پشت بهم خوابید و غرغر کرد:
- ای اون کاپیتان و افقی ببینم، عوضی قفلی زده رو من!
نیشخندی زدم و گفتم:
- شاید روت کراش داره؟
از رو تخت بلند شد و گفت:
- اون ریشاش آتیش بگیره به حق علی، نه بابا خودش واسم تعریف کرده یه عشق ناتمام داشته قبلا هنوز تو کَفِشه.
زل زدم به تصویرش که تو آینه افتاده بود درحالی که خمیازه میکشید موهای نداشتشم با دست صاف میکرد.
برگشت سمتم و گفت:
- اون لبتاپ و باز کن اول یه عکس نشونت بدم.
منظورش و فهمیدم، میخواست چیزی بهم بگه.
اومد نشست کنارم و توی لبتاپ تایپ کرد:
-"ما یه ماهه چه غلطی میکنیم اینجا نه چیزی فهمیدیم نه رعیس باند و پیدا کردیم نه حتی یه پشه گرفتیم؟"
تایپ کردم:
-"اومدیم ماموریت آتین نیومدیم مسابقه بدیم که، مورد داشتیم دو سال گیره یه ماموریت بوده تو یه هفته آخر همه چیز و فهمیده و ماموریتش و تموم کرده".
مثل اسکلا نگاهم کرد و تایپ کرد:
-"مثالت بخوره تو سرت".
با خنده گفتم:
- عکس قشنگی بود حالا پَر بزن سمت کاپیتان.
"ایش"ی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد، آتین راست میگفت یه ماه بود که به جز ساشا و بچههایی که آموزش میدیدن ریخت کس دیگهای رو ندیده بودیم نه اطلاعاتی به دست آورده بودیم نه حتی از همدستاشون کسی رو شناسایی کرده بودیم، خسته کنندهاست.
نگاه ساعت کردم، وقت تمرین بود.
خودم و از تخت کندم و از اتاق خارج شدم.
#Atin
پلههارو پایین رفتم که دیدمش لب پله وایستاده بود و بادمجون واکس میزد، نه یعنی ساعتش و نگاه میکرد!
من و که دید داد زد:
- کجا موندی سه ساعته؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- داشتم واسه امواتت صلوات میفرستادم.
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- بعد تمرین برنمیگردی اینجا، امشب شیف وایمیسیتی.
راه افتاد که پشت سرش راه افتادم و پرسیدم:
- شیفت واس چی من که دیشب شیفت بودم؟
وایستاد و زل زل نگاهم کرد و گفت:
- از امشب به مدت سه هفته شیفت وایمیستی آنا شلمن!
با دهن باز و بی اختیار گفتم:
- هن؟
پوزخندی زد و درحالی که یقهی لباسم و مرتب میکرد ادامه داد:
- فکر کردی نمیدونم همه شیفتات و پیچوندی؟
دهنم و بستم و به زور لبخندی زدم و گفتم:
- سه هفته؟ حله چشاته کاپیتان، سه هفته که چیزی نیست تو بگو سه ماه.
...
آب دماغم و بالا کشیدم و شروع کردم زیرلب رپ خوندن.
همه جا تاریک بود و فقط تک و توک چراغ اتاق بچهها روشن بود.
ایی قندیل بستم، سگ تو روحت ساشا.
صدایی از پشت سرم شنیدم آب دماغم و با آستین پاک کردم و به سه نرسیده تفنگم و از قلاف درآوردم و برگشتم سمتش، ناقافل ضربهای با پا به دستم زد که تفنگ از دستم رها شد و زمین افتاد.
خب اگر بارِ گران بودیم و رفتیم...
تاریک بود و صورتش و نمیدیدم اما تفنگش و که سمتم گرفته بود و دیدم، جفت دستام و تا جای ممکن بالا بردم و گفتم:
- من و نخور!
با مکث تفنگش و پایین آورد که از فرصت استفاده کردم و پریدم سمتش و گوشش و گاز گرفتم که صدای دادش رفت هوا.
پام و پیچیدم دور پاش و زیر پاش و خالی کردم و باهم خوردیم زمین، نشستم رو شکمش خواستم مشتم و بخوابونم تو صورتش که همه جا روشن شد و تونستم چهدهاش و ببینم.
هینی کشیدم و گفتم:
- عه کاپیتان خوبی؟
چپ چپ نگام کرد که از روش بلند شدم و نشستم گوشهی اتاقک و غر زدم:
- نمیگی اینجوری با این هیبت میپری تو اتاق دختر مردم جوون مرگ میشه؟
همونطور که مثل من به دیوار تکیه میزد و گوشش و که گاز گرفته بودم ماساژ میداد گفت:
- آنا تو تماماً یه دردسری.
با شنیدن این حرفش یاد حرف رهام افتادم که میگفت:
- "آتین تو از سر تا پات دردسره، من نمیدونم به خاطر کدوم گناهم خدا تو رو انداخت وسط زندگیم"
دردسر به کنار من نفرین بد زندگیت بودم رهام.
افکارم و زدم کنار و جواب کاپیتان و دادم:
- اصلا آنا دردسر اسم خودت و چی میزاری آقا پسر؟
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- اگه به اون بالا بالاییا نگفتم از یه دختر کتک خوردی کاپیتان بعد از این!
چراغ قوهی توی دستش و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش و گفتم:
- چرا اومدی اینجا؟ اومدی شیفتم و تحویل بگیری؟ مَردی به خدا.
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چرت و پرت نگو، اومدم نظارت که از پستت فرار نکنی!
نیشخند زدم و زیر لب بستمش به رگبار فوحش.
ولی خوب شد اومد تنهایی داشتم میپوسیدم، سر صحبت و با یه موضوع چرت باز کردم:
- والا من که از عشث و عاشقی چیزی سرم نمیشه، بشه هم سمتش نمیرم چون ته تهش نابودیه، ولی از عشق تو چه خبر کاپیتان؟
نگاهم کردم و گفت:
- هنوز یادته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
- ندیدمش خیلی وقته، ازش خبری هم ندارم خیلی زمان گذشته...
بیمکث گفتم:
- زدهاس؟ شاید مرده باشه!
تیز نگاهم کرد و گفت:
- تلخ و تیز حقیت و میگی آنا.
متوجه عمق بد بودن حرفم شدم و بحث و عوض کردم:
- چیه اون دختر و دوست داشتی؟
عمیق تو فکر رفت و جواب داد:
- لبخند قشنگی داشت، آدمی بود که قشنگ میخندید.