♡❲ HRDINA ❳♡


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


-شاید هیچ وقت متوجه نگاهش نشن:)
-شاید هیچ وقت نفهمن احساساتش رو:)
-شاید هیچ وقت درک نکنن که قلب داره:)
-شاید ...:)
اما یه عنصری درون اونه که هر روز اونو جلوتر میبره...
دوست دارم هردینای من:)

#Mahan
-hrdina-
@Aliyasini_rroman

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


ادمینای تب لطفا تب نرید




ممنونم از هر کی که تا اینجا حمایت کرد ولی من دیگه نمی تونم بنویسم و از تک تکتون ممنونم:)
اگر دوست داشتید حرف بزنیم و دردل کنیم لینک ناشناس جدید بیاید:)


اگه نویسنده ای و حمایت نمیشی👇🏻
(گپ ناول پروتکشن)
چیزی که هر نویسنده ای میخواد
{جذب ممبر _ سین پارت_ نظرات_ارسالی}
چالش های متفاوت و مهیج 🌪💦

حمایت شما به خودتون بر میگرده♥🌍

اسکرین شات از چنل و لینک‌ بفرستید به🌊

@theasman


بعضیا بدجور جا خوش می کنن تو قلبت...میشن آرام زندگیت که بدونش آرامش نیست!
ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-341986759
چنل ناشناس:
@ghhrmann_r




-hrDina-
∆Asal
Part_4
بعد از اینکه مطمئن شدم سامی آروم شده با لبخند دستش رو گرفتم که ببرم اما ناگهان برگشت و با حرص چکی توی صورتش زد که من جای اون دردم گرفت.
بعد هم همراه من و حنا، اون فضای مسخره رو ترک کرد.
توی حیاط رو به حنا گفت که تنهامون بزاره و این یعنی شروع سئوال جواب!
-خب می شنوم.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-همینجوری اینکار رو کردم، چیز خاصی نبود که.
پوزخندی بم زد و با اخم گفت:
-می دونم داری می پیچونی... ولی تکرار نشه، خب؟!
برای جمع شدن این بحث مزخرف، با لبخند باشه ای گفتم و برگشتیم سر ورزشمون.
با شنیدن صدای زنگ آخرین کلاس پوفی کشیدم و با شادی غیر قابل وصفی از جام بلند شدم.
رو به حنا گفتم:
-آخیش تموم شد...چقد چرت گفت!
حنا خندید و به نشون تایید سرش رو تکون داد.
همراه حنا پایین رفتیم که با یه خداحافظی به طرف سرویسم رفتم.
بعد از سوار شدن، سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به آدما زل زدم.
چه دست های قشنگی که توی هم گره خورده بودن و من از این نعمت فارغ بودم.
چرا نتونست پیشم بمونه؟ چرا رفت؟ مگه پیش خدا جای بهتری از بغل عشقت میشه پیدا کرد؟!
لبخندم و هنوز هم حفظ کرده بودم و در حال پیدا کردن سئوالام بودم.
با دیدن خونه با تشکر کوتاهی، در ماشین و باز کردم و رفتم بیرون.
بعد از اینکه مامان، آیفون رو جواب داد و در و زد، وارد خونه شدم.
با دیدن میسکال های گوشیم و پیام هام، شماره تنها آدمی که انقد پیگیره، یعنی آروم رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم.
-کثافط نفهم آشغال عوضی...
خندیدم و گفتم:
-خب باشه. آروم باش.
با شنیدن صدای خنده هام سکوت کرد و بعد با صدایی که شاید ذوق زدگی رو بروز می داد گفت:
-عسل...همیشه بخند که خنده هات، من و از بین دنیا و این آدماش میبره!
حرفی نداشتم بزنم...چیزی از تارهای صوتیم خارج نمی شد.
آروم، چطوری تونسته بود انقد تو دلم جا پیدا کنه؟دلی که دیگه جایی برای آدمی نداره!
با زحمت اون تیکه چربی تو دهنم رو تکون دادم و گفتم:
-باش!
لبخندی روی لبم بود و خاطرات زندگی شیرینی که با آرام داشتم از سرم رد می شد.
با شنیدن صدای آروم از افکارم بیرون کشیده شدم و با صدای ضعیفی گفتم:
-چی گفتی؟
با صدایی که معلوم بود خیلی داره فحش میده تو دلش و کفری شده گفت:
-سرکار خانم عسل شفیعی کاری نداری دیگه؟!
از این لحن بامزه اش از خنده ترکیدم و نه ای زمزمه کردم که با شادی گفت:
-مواظب خودت باشیا!خداحافظ.
گوشی قطع کرد و باز خیالات شبانه روزیم...
آرام،آروم!
هر دو می خواستن دستای منو بگیرن و بگن:
-پاشو. تو می تونی مطمئنم!
ولی که چی؟تهش من می مونم و این درد سنگین تو دلم! تهش من می مونم و این بغضی که نمی ره و نمی خواد بره! و ته همه ی زندگیم، من می مونم و این لبخند فیک گوشه لبم!
چشمام زوم اون چشمای قشنگش توی عکس شد.
مگه نمی گفت دوست دارم؟ جواب دوست دارم رفتنه؟
من راضی بودم می گفت من دیگه تو رو نمی شناسم، تو کی هستی اصلا...ولی اینطوری دست و بین این آدما ول نمی کرد!
بدترین ظلم و کسی می کنه که انقدر خوب میشه برات، که می مونی این آدمای الان خوب هستن اصلا یا نه؟! آرام دقیقا همون نقطه ی خوب زندگیم بود که وقتی رفت کل اتصال ها و بودنا و خوب موندنا بدونش پرید، عین همون کنتر اصلی برق که بسوزه همه جا خاموش میمونه!
_hrDina_
#mahan


-hrDina-
∆Asal
Part_3
دستم رو داخل جعبه قرصام کردم و بعد از پیدا کردن قرص اعصابم، بدون مکث و بدون آب قورتش دادم.
نفس عمیقی کشیدم تا شاید مرحم دردام بشه اما بی فایده بود، درد من خیلی سنگین تر از این حرفا بود...انگار از کامیون توقع وزن پراید رو داشته باشه، درد من همینقدر بزرگ و سنگین بود.
لباسام رو درآوردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای در روی تخت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم تا شاید مامان بفهمه من چه حالی دارم و ولم کنه.
-بفرما.
مامان در رو باز کرد و با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که کنارمه.
-عسل جان، چی برات کم گذاشتیم؟!
نفس رو صدا دار بیرون دادم و سرم رو بلند کردم، با دیدن چشمای پر از اشک مامان، دلم ریخت و قلبم تیر کشید.
-مامان جان هیچ اتفاق خاصی نیافتاده و فقط و فقط یه اشتباه کوچولو بوده... همین.
دستای لرزونش رو جلو آورد و دستام رو گرفت.
-عسل دوستم داری؟!
بغضم گرفته بود از صداش، از حرفاش، از کارم...
-آره مامان جان، دوست دارم.
دستم رو فشرد و گفت
-عسل دیگه اینکار رو نکن، باشه؟!
سرمو به آرومی به معنی باشه تکون دادم که خودش فهمید حوصله ندارم و رفت بیرون.
دلم جیغ می خواست و زجه اما کسی نباید از درونم می فهمید.
همه چیز رو پس زدم و از جام بلند شدم تا سراغ کیف مدرسه ام برم اما با شنیدن صدای گوشیم متوقف شدم و گوشیم رو پاسخ دادم.
حنا بود... عجب سرعت عملی داشت این دختر!
-جان؟!
انگار دنبالش کردن تند تند شروع کرد به حرف زدن.
-چیشده عسل؟ چه اتفاقی افتاد؟ باز آنتن ها خبرچینی کردن؟! من میدونستم اینا چه آدمی هستن... واقعا که...
سریع پریدم تو حرفش و گفتم
-باش. باش. آروم باش. مهم نیست، کاریم نداشتن.
صداش بوی دلخوری می داد.
-چرا اینکار رو کردی؟ حیف دستای به اون قشنگی نیست؟
تحکم رو چاشنی صدام کردم تا بفهمه خوبم.
-مشکلی نیست و هیچ اتفاق خاصی نیافتاده...باش؟!
کلافه باشه ای گفت و بعد از یه خداحافظی کوتاه قطع کردم تا افکارم دیگه به اون سمت نره.
تا شب مدام ذهنم درگیر کاری بود که کرده بودم، هیچ وقت فکر نمی کردم تنها راه آرامشم بشه بدترین کار ممکن، اما غیرممکن در راه بد، ممکن شده بود و هیچی جلودارش نبود.
لبخند فیکی زدم تا کسی از افکارم نفهمه.
-دخترم قبل خواب قرصت رو بخور.
قرص قلب... خدایا قرص پانکراس هم اگر میدونی نیازه، بزن بترکونش تا اونم بخورم... هوم؟!
اعصاب نداشتم و بدون مقاوت قرص رو بالا انداختم و زیر پتو رفتم تا بخوابم.
چشمام رو باز کردم و با دیدن ساعت، باسرعت به طرف لباسام رفتم. با این گندی که بالا آوردم حالا دیر هم بکنم؟!د خدا کرمتو شکر...
سریع پایین رفتم و با گرفتن یک لقمه از مامان، سریع به طرف مدرسه رفتیم.
توی تمام مسیر دنبال یک کلمه خوب و مناسب عذرخواهی بودم اما جوابی نداشتم که بدم، پس تصمیم گرفتم که سکوت بهتره.
با دیدن مدرسه خداحافظی کردم و مامان رو بوسیدم و سریع به طرف مدرسه رفتم.
به طرف پله ها میرفتم که با شنیدن صدای حنا متوقف شدم و برگشتم.
-برو لباسات رو عوض کن ورزش داریم.
آهانی گفتم سریع برای تعویض لباسم اقدام کردم.
حس می کردم زمان باهام لج کرده و نمی تونم تنظیمش کنم.
لباس های فرم رو توی کیفم گذاشتم و تا خواستم از رختکن بیرون بزنم به کسی برخورد کردم و از ترس جیغ زدم.
چشمام رو باز کردم که با سامی و اخم های تو همش مواجه شدم.
-فقط بگو کی آمار داده.
بلند شدم و لباسام رو تکوندم و جلو تر رفتم.
-سامی... ولش کن هی که توجه کنیم بدتره، باش؟
اخمش رو شدید تر کرد و دستم رو گرفت به طرف اکیپ آنتن ها برد. چه اسم برازنده ای!
-من نمی فهمم با زر زدن چی نصیبتون میشه!
دستش رو کشیدم و گفتم
-هیس... باش، آروم.
اما فریادی زد که حنا هم با اخم اومد... محکم تو پیشونیم زدم و گفتم
-میشه بریم؟!
سامی یقه اصل اکیپشون رو گرفت و با غرش گفت
-مواظب پاهات باش که کجاها میره چون قلمشون می کنم اوکی؟!
طوری داد زد اوکی که تن و بدن من لرزید چه برسه به اون.
دستش رو گرفتم و کشیدم اما بی فایده بود.
حالا این وسط حنا هم اومده بود... خدایا من چرا هر کاری می کنم صد تا وکیل پیدا میشه؟! رفیقمه ها اما خودش برام مهم تره...
-بریم عسل.
پشت سر سامی راه می رفتم و در اصل میدویدم.
-سامی وایسا.
اما انگار کر شده بود و نمی شنید.
-کیمیا وایسا.
باز هم واینستاد... دویدم و جلوش وایسادم.
-وایسا دیگه.
وایساد و بهم نگاهی انداخت... با یک حرکت ناگهانی منو تو بغلش کشید و نوازشم می کرد و این یعنی حداقل یک دلیل برا زندگی کردنم هست تا اون هست...
-hrDina-
#Mahan


-hrDina-
∆Asal
سعی کردم حالتم رو حفظ کنم و دم پس ندم ولی مگه این نفس های لعنتیم می ذاشتن؟!
-ببخشید اونوقت به چه دلیلی؟
اخمش رو تشدید داد و گفت
-خانم شفیعی من از همه چی خبر دارم...
بقیه حرفاش رو نشنیدم... خب به سلامتی، عسل خانم بدبخت شدی عزیزم.
مهم نیست بالاخره که باید می فهمیدن، آستینم رو بالا دادم که صدای هین همه رو شنیدم.
سریع آستینم رو پایین دادم و با اخم گفتم
-خب دیگه با من کاری ندارید؟
مدیر دستم رو گرفت و گفت
-مادرت باید بیاد و شما فعلا همراه من به دفتر مشاوره می رید تا بعدش من با مادرتون صحبت کنم.
اخمی کردم و در عین حالی که استرس گلومو فشار می داد، گفتم
-ولی اتفاق خاصی نیافتاده و من با مشاور مشکلی ندارم اما نیازی به حضور مادرم نیست.
خانم مدیر بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و با اشاره ابرو بهم غیر مستقیم گفت که دارم زر زیادی می زنم و بی فایده است.
تهش که چی؟ اخراج می شم دیگه؟
پشت سرش به طرف دفتر مشاوره رفتم.
در رو کوبید و بعد از یک سری حرف زدن های الکی با مشاور من رو به طرف داخل دفتر هدایت کرد.
داشت می رفت بیرون که گفتم
-ببخشید کی به شما اطلاع داد؟!
با خونسردی تمام گفت
-خودت کامل می شناسیشون مگه نه؟!
و در رو بست و رفت.
خدایا کرمتو شکر. اینم رو همه بدبختیام. واقعا متشکرم. نبودی چیکار می کردم؟!
نگاهی بهم کرد و با لحن بامزه ای گفت
-خب عزیزم چرا اینکار به ذهنت رسید؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم
-همینجوری الکی.
انگار خوشش نیومد اما باز گفت
-ببین دخترم، زندگی هنوز هم قشنگه و قشنگی های خودشو داره...
اون هنوز داشت حرف می زد اما من محو افکارم شدم.
خب چی شد که این شد؟ از اول برم به آخر یا از آخر به اول؟مهم نیست کلش بدبختی بوده و هست... سخته قلبت بشکنه اما نزاری هیچکی ببینه و برای حفظش تلاش کنی، به نظر من کسی هنرمنده که تا ابد تلاش کنه بفهمونه مثلا خوبه.
دلم می خواست فقط یه روز می شستم با خدا حرف می زدم... مثلا می پرسیدم خب چرا؟ چطور شد که فکر کردی من خیلی قویم؟ چی شد که انقد من یهو برات عذاب شدم که برینی تو زندگیم؟
جدا خدا باید یه روز تمام بزاره تا فقط یه دلیل قانع کننده برای زندگی مسخره و پوچ من بیاره.
نگاهم به مشاور افتاد که هنوز حرف میزد.
به ساعتم نگاهی کردم، خب خدا رو شکر دو زنگم رو از دست دادم، زنگ آخر هم که با مامان و مدیر مزخرفمون اجلاس دوئه به علاوه یک داریم.
چقدر دلم برای بچگی تنگ شده بود، دنیای قشنگی بود بچگیام... مثلا هر روز فقط برای شهربازی له له می زدم اما الان برای یه لحظه آرامش، قبلا برای خوردن چیپس و پفک و لواشک گریه می کردم الان دیگه حتی اشکمم خشک شده، قبلا برای مهمونی رفتن ذوق میکردم اما الان دیگه اون اشتیاق و ذوق سابق رو ندارم.
کاش می شد بین این همه بزرگ شدن یه لحظه ، فقط یک دقیقه بچه می شدم.
-خب عزیزم الان حست چیه نسبت به حرفای من؟!
مطمئن بودم فقط زر زده و ته دلم می گفت که بگم گوه نخور اما با لبخند فیک گفتم
-واقعا حالم بهتره و حس می کنم خیلی بهتر شدم، ازتون یه دنیا ممنونم.
اما ته ته دلم بد فحش هایی می خورد.
بلند شد با لبخند رضایت مندی گفت
-حالا برو دفتر و با خانم مدیر صحبت کن دختر خوب.
با شنیدن آخرین کلمه بغض گلومو فشرد و دستام می لرزید.
بر خلاف حال درونم لبخندی زدم و آروم آروم به طرف در رفتم تا کسی لرزش پاهام رو نفهمه.
در رو باز کردم و با سرعت به طرف دستشویی رفتم.
آب رو باز کردم و صورتم رو شستم.
خدایا مگه چقدر ازت توقع داشتم؟ چیزی زیادی ازت می خواستم؟ حقم بود که تنها شم؟
قطره اشکی از بین آب های روی صورتم لغزید که با دستم صورتم رو پاک کردم و با سرعت به طرف دفتر مدیر رفتم.
قبل وارد شدن نفسی گرفتم و لبخند فیکی مهمون لبام کردم.
در رو کوبیدم و وارد شدم.
روی صندلی کنار مامان نشستم، حتی جرئت نگاه کردن تو چشماش رو هم نداشتم.
-خب دخترم الان بهتری؟
لبخندی زدم و گفتم
-بله خیلی ممنونم.
نگاهی بهم کرد و گفت
-ببین دخترم، عزیزم تو با این کارت حقت اخراج بود اما ما بخشیدیم و دیگه نبینم تکرار شه... الان هم همراه مادرتون تشریف ببرید خونه.
بدون هیچ حرفی به طرف کلاس رفتم تا کیفم رو بردارم و به معلم خبر بدم.
در رو کوبیدم که صدای معلم اجازه ورود رو داد.
در رو باز کردم و با استرس که توی تک تک سلولام حکمرانی می کرد گفتم
-ببخشید من دفتر مدیر بودم و الان باید برم خونه با اجازه برم کیف بردارم.
و کلم رو انداختم و رفتم کیف برداشتم.
حنا با چشماش و ابروهاش مدام داشت سئوال می کرد که چیشده.
با دستم علامت دادم که زنگ بزن و بعد راهی دفتر شدم.
همراه مامان سوار ماشین شدم و به طرف خونه راه افتاد.
توی تمام مسیر لام تا کام حرف نزد و این یعنی فاتحه خودمو بخونم.
با دیدن خونه و پارک کردن ماشین برای خلاصی از دعوا و بحث سریع همراه کیفم به طرف اتاقم دویدم.
-hrDina-
#Mahan


∆Asal
دیگه قلبی ندارم که حکم رانی کنه، زندگیم رو مغزم می گذرونه...:)
-hrDina-
@macan_am


-hrDina-
∆Asal
آستین لباسم رو پایین تر کشیدم و سر میزم نشستم.
متوجه نگاه های خیره ی آدمی شدم ولی توجهی نکردم.
با دیدن حنا لبخند کوچیکی زدم و کمی کنار رفتم تا بغلم بشینه.
-چه خبر عسل خانم؟
باز هم همون نگاه ها و پچ پچ ها... چشمم میخکوب کسی شد که مدام نگاهم می کرد و قطعا خبر های خوبی در انتظارم نبود.
حنا متوجه نگاهم شد و رد نگاهم رو گرفت که متوجه همون چشم ها شد.
-عسلی ولشون کن، عقده ای تو این مملکت زیاده.
طوری عقده ای رو گفت که خودم هم خندم گرفت و ریز خندیدم.
به طرفم اومد گونم رو بوسید و با دیدن معلم سریع سر جاش برگشت.
معلم مشغول درس دادن شد، حواسم به درس نبود و سوزش دستم زیر آستین های بلند مانتو اذیتم می کرد.
آروم یکم آستینم رو بالا کشیدم و با اون یکی دستم مشغول نوشتن توی دفترم شدم.
با شنیدن صدای زنگ سرم رو بالا گرفتم و دفترم رو بستم.
آستین دستم رو با احتیاط پایین کشیدم که حنا دستم رو گرفت و اخمی کرد.
-فکر کردی حواسم نیست، نه؟!
سرم رو چرخوندم تا بهش نگاه نکنم و حواسم رو پرت کنم.
به طرف حیاط دویدم که با شنیدن صدای پای کسی سرم رو بالا گرفتم.
-فقط بیا بغلم عسل.
محکم خودمو تو آغوشش پرت کردم.
با شنیدن صدای ناظم که منو صدا می کرد از تو بغلش در اومدم با تعجب به دفتر زل زدم.
-خانم شفیعی بیا دفتر.
حنا دستم رو گرفت و با هم راهی دفتر شدیم.
در رو زدم و وارد شدم که اشاره به حنا گفت
-شما بیرون منتظر باش، بعدا کارت داریم.
قلبم جاش رو گم کرده بود و داشت می رفت تو پاچم، نگاهم روی ناظم ثابت موند که با ترحم و ناراحتی نگاهم می کرد.
همینطور محو این فضای استرس آمیز بودم و آب گلوم رو غورت می دادم که با حرف مدیر به سرفه افتادم و با ترس تو چشماش نگاه کردم.
-دخترم آستینت رو بده بالا.
-hrDina-
#Mahan


سلام سلام...
شاید منو بشناسید و شایدم نشناسید به هر حال اومدم براتون از یه خبرایی بگم...
من ملقب به ماهان هستم و در حال حاضر یه رمان به اسم پرواز می نویسم، اما در این بین داستان زندگی یه نفر تمام حواس منو پرت کرد.
اولا ازم خیلی متنفر بود و رفیق نبودیم اما الان شده بخشی از قلبم...
کسی که هر روز با دیدن قوی بودنش امیدم به زندگی بیشتر میشه...
از نظر من اون یه قهرمانه که با همه چی ساخت و کنار اومد و هدف های خوبی داره...
عسلکم، دختر خوب، مهربون... تولدت مبارک و ممبرای عزیز امیدوارم از رمان [هردینا] لذت ببرید این زندگی واقعی است و کمی از تخلیلات هم استفاده شده :)
تقدیم می کنم به دختر خوب:)
و تشکر میکنم از آروم مهربون:)
#Mahan
-hrdina-


#part68
#Edame
که انگار این حرفم، بهونه‌ای بود برای انفجارش:
- دارم دیوونه می‌شم رهام، می‌فهمی؟! چطور اون دختر انقدر وحشیه؟! اگه اون دختری که لت‌وپارش کرده بمیره چی؟! اون دختر وحشی نیست دیوونه‌اس، دیوونه. می‌فهمی؟!
ازشدت توهین‌هایی که به زندگیم کرده بود چشم بسته بودم و یعی تو نادیده گرفتنشون داشتم. امّا ناموفق بودم پس گفتم:
- دایی جان این کسی که شما ازش حرف می‌زنی همه‌ی زندگی منه!
که دایی وایساد، یک‌جوری بهم نگاه می‌کرد مگه نمی‌دونست؟ وای، گاف دادم. دایی گفت:
- چی گفتی رهام؟
سرم رو انداختم پایین، که تقریبا داد زد:
- تو عاشق اون دختر دیوونه‌ی وحشی شدی؟
- آره، دیوونه‌ی همون دیوونه‌ی‌وحشی شدم...
دست‌هاش رو گذاشت روی سرش و گفت:
- وای رهام، وای. مگه بهت نگفته بودم نباید توی این‌کار عاشقش بشی؟
لبخند‌تلخی زدم و گفتم:
- دست خودم نیست، دلمه افسارش از دستم در رفته...
#ادامه_دارد


" به نام آنکه عزت از اوست "
#part68
#Alma
استوار و وحشی به سمت سلول اون فاحشه قدم بر‌می‌داشتم، خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود. امّا آلما خون‌سرد باش، ذرّ‌ه‌ذرّه جونش رو بگیر نه یک‌دفعه، بزار طعم مرگ‌واقعی رو بکشه! بزار بفهمه مجازات زخم زدن به یاغی مرگِ‌تدریجیِ، بزار بفهمه دخترضعیفی که توی خواب بهش آسیب زدن همون دختریاغی پرآوازس...
وقتی به دم سلول رسیدم، خودش بود. روی تختش دراز کشیده بود و کسی نبود، همه بیرون زندان بودند و این یعنی فرصت‌مناسب، به سمتش رفتم که یک‌لحظه سرش رو برگردوند و بادیدنم شوک شد. ترسید، بایدم بترسه زخمی که خودش زده بود قیافم رو ترسناک‌تر از قبل کرده بود. بدون معطلی دست‌هام روی گردنش گذاشتم و فشاردادم، زیرلب نوچه‌هاش رو صدا می‌زد. بیشتر فشار دادم که صورتش سرخ شد، آروم لب زدم:
- ‌خوبه؟ نه؟ داری مرگ و می‌بینی نه؟ چه‌جور مرگی دوست‌داری؟ هان؟
از روش بلند شدم که شروع کرد به سرفه کردن. رفتم سمت در سلول، درسلول رو محکم بستم و بعد باگذاشتن چوب و بستن شال، رفتم دوباره سمتش. به سمتم حمله کرد که محکم کوبوندمش به نرده‌های در سلول. بعد شال رو دور گردنش انداختم و مجبورش کردم بشینه هربار دسته‌های شال رو محکم‌تر می‌کشیدم و بیشتر به مرز‌خفگی می‌بردمش داد زدم:
- می‌دونی من کیم؟ می‌خوای بدونی به کی آسیب زدی؟ هان؟ ج.ن.ده پولی من یاغیم، دختریاغی دخترپر‌آوازه‌ی این مملکت، بفهم زخم کی‌رو تازه کردی؟ فکر کردی جرمت ج.ند.گیه؟ خیلی شاخی؟ نه جوجه... دلم میخواد مرگ و با‌چشم‌های خودت ببینی، همین مرگی که شب توی خواب برام رقم زدی...
- خ... خوا... خواهش... ش... ش... می... می... کنم... ول... ول... ولم کن...
پوزخند زدم و داد زدم:
- تو خوابت ببینی ج.ن.ده.
شال رو بیشتر فشار دادم، که رنگش از سرخی به سمت کبودی رفت. پوزخند زدم و ول کردمش، پرت روی زمین شد و خودش رو به سمت روشویی می‌کشید تا وایسه و آب‌ بخوره که، لیوانی که روی روشویی بود رو پرت کردم روی زمین که به هزار تیکه تبدیل شد. نشستم روی شکمش و مجبورش کردم روی خورده‌های شیشه دراز بکشه و فشار دادم. جیغ بلندی کشید که گفتم:
- می‌سوزه؟ درد داره؟ آخ، من به جای تو دردم گرفت...
بعد چاقو رو از جیب‌مانتوم درآوردم که با دیدن چاقو ترس رو به وضوح از روی چشم‌هاش خوندم، چاقو رو روی گونش نوازش‌وار کشیدم و با پوزخندم ادامه داد:
- آخه دختره‌ی ج.ن.ده فکر کردی جرمت از همه‌ی ماها سنگین‌تره؟ چندبار به رئیس زندون و قاضی پروندت دادی که حکم سنگ‌سارت شده حبس‌؟ هان؟ چندبار، می‌خوای باهم مرور کنیم؟ یا چندبار تورو زیر زیردست‌هام دیدمت؟ صدای آه‌و‌ناله‌ات کل ویلا رو پر کرده بود؟ فکر کردی وقتی اومدم این‌جا نشناختمت؟ چندبار تا الان بچه سقط کردی؟ از چندنفر.؟
دختر اشک‌هاش گول‌گول می‌ریخت، چاقو رو آروم توی گونش فرو کردم و تا پیشونیش ادامه دادم، جیغ گوش‌خراشی می‌کشید امّا بس نبود، برای من بس نبود. دوباره چاقو رو درآوردم و توی لپش فرو کردم تا چاک دهنش امتداد دادم. بعد داد زدم:
- می‌دونی؟ جرم پاره کرد صورت یاغی سنگینه، امّا انتقامش ازت سنگین‌تر... یک‌کاری می‌کنم باهات مرگ تدریجی رو به وضوح بفهمی... نشناختی دختریاغی رو.
چاقو رو توی پوست دستش فرو کردم و تا کتف ادامه دادم، تا این‌که با صدای داد آسمان برگشتم، می‌زد به نرده‌ها و می‌گفت:
- نکن، آلما نکن... الان رفتن رهامو بیارن، نکن لعنتی... دختره رو کشتی، لعنتی نکن
امّا امان از انتقام که شیرین بود برای من، امّا یک‌لحظه با دیدن خون قرمز‌رنگی که از همه‌جای بدنش بیرون می‌زد تازه فهمیدم چندضربه به جای‌جای بدنشم زدم امّا نفهمیدم... بیهوش بود، یکه‌خوردم. در سلول باز شد، این رو از محکم برخورد کردنش با دیوار سلول فهمیدم و بدنم توسط دست‌های آشنایی کشیده شد و بعد توی بغلش فرو رفتم. اسید معدم رو توی حلقم حس می‌کردم و بعد فواره‌ای خون از جانب من و سیاهی مطلق...
#Roham
با خون بالا آوردن آلما، محکم گرفتمش و سعی کردم به اون دختر که هیچی ازش نمونده بود نگاه نکنم. پس پرویرخان راست می‌گفت دختر خوی وحشی‌گریش بزنه بالا هیچ‌کس از پسش بر‌نمیاد، محکم گرفتمش که مثل گنجشک بی‌جون توی بغلم افتاد. بغلش کردم و رفتم سمت بهداری زندان پشت‌سرم آسمان راه افتاد. اون دختر رو بلافاصله با آمبولانس انتقالش دادن به بیمارستان، راستش ترسیده بودم، از آلما، از این‌که قراره چه اتفاقی بیفته؟! این دختر یاغی نبود، یک قاتل‌سریالی بود این وحشی‌گریش از یک‌ قاتل‌سریالی بهتر و مهربون بودنش از یک‌یاغی بود...
آروم تخت گذاشتمش و بعداز سفارش کردن به دکتر و آسمان به سمت اتاقی که دایی توش منتظرم بود رفتم. تقه‌ای به در زدم و وارد اتاق شدم. دایی عرض اتاق رو طی می‌کرد و زیرلب چیز‌هایی باخودش می‌گفت که بادیدنم گفت:
- عه اومدی رهام؟
‌- کاری داشتین بامن دایی؟
رفت نشست روی صندلی و اشاره کرد روی مبل روبروییش بشینم. عصبی بود، گفتم:
- حالتون خوبه؟


گسترده لواشک dan repost
شروع تایم #سوم از #هفته_سوم گسترده #لواشک
زمان:45 دقیقه


ادمین ارتی ام برگشتم دوباره 🥂🥀
ادمین تب میشم با هر اماری 👏🏽☁️
جذبم خوبه ثابت شدس🦄⚔
نیاز به تعریف نیست😎✨
اد خارجی هم میشم👐🏾🌈
هرکی خواست بپره بات 🌙👣
@arty_writter_bot


دوستان نظراتون رو از حالا به بعد به این بات بفرستید🥺♥️
اونجا جوابتونو میدم
@melinovelbot
نظراتون یادتون نره ها🥀🖤




" به نام آنکه عزت از اوست "
#part67
#Alma
باصدای گنگ، چشم‌هام رو باز کردم. نور چشمم رو می‌زد، امّا چرا یک‌چشمم نمی‌دید. آروم نیم‌خیز شدم که با دیدن دکترو‌آسمان باتعجب بهشون نگاه کردم، دکتر بالحن دلسوزی لب زد:
- حالت خوبه‌؟ درد نداری؟
درد؟ ‌ازچی حرف می‌زد. سوالی بهش نگاه کردم که آسمان بالرز آینه رو به سمتم گرفت. آینه رو ازش گرفتم و روبروی خودم گرفتم که بادیدن باند روی صورتم شوکه شدم، باند کل صورتم رو پوشش داده بود و فقط چشم چپم بود که باز بود. آینه رو کوبوندم روی دیوار و بعد روبه همشون داد زدم:
- برید بیرون...
دکتر با حرفم پرید و بعد رفت بیرون، آسمان آروم لب زد:
- آلما؟ ‌می‌خوای پی...
- برو بیرون...
وقتی رفت، تکیه دادم به دیوارسرد. شوکه شدم! اون دختر باصورت‌من؟ همون زخم رو؟ بند‌بند بدنم ازاین خفت درد گرفته بود، یاد خاطرات و حرف‌های پرویزخان افتادم...

[ فلش‌بک↪️ ]

به دستش نگاه کردم، یک‌کلاه شاپو دستش بود. به سمتم اومد کلاه رو به سمتم گرفت. با حالت امری گفت:
- ‌بزار روی سرت...
گذاشتم روی سرم، بازم گفت:
- کش‌موهات رو باز کن...
کش موهام باز کردم که موهای بلند طلاییم دورم ریختن. چند قدم ازم دور شد بعد برگشت سرجاش و کلاه رو از سرم برداشت و روی سر خودش گذاشت و گفت:
- کلاه شاپو گذاشتن جَنم می‌خواد، داری؟
بهش نگاه کردم، ادامه داد:
- قدیم‌ها هرکس یاغی می‌شد، کلاه شاپو می‌زاشت سرش و مردم رو از شر آدم‌بدا نجات می‌داد، امّا آدم بداهم می‌زاشتن امّا هیچ‌وقت نمی‌تونستن یاغی باشن... پس می‌شدن آدم بدِقصه
تفنگی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و خشابش رو پرکرد بعد بطری شیشه‌ای دلستر نشونه گرفت:
- منم یاغی شدم، امّا به جبهه رسیدم. توی جبهه زدک آدم‌بدارو کشتما. سرآخرم به درجه‌ی سرهنگ رسیدم امّا از ریش‌گذاشتن بدم می‌اومد همون سبیل‌رضاشاهیم رو بیشتر دوست داشتم، این شد، شدم یک یاغی ملقب به پرویزخان...
بعد شلیک کرد:
- خانواده‌ی‌ من نسل‌درنسل یاغی بودن، یاغی‌گری تو خون‌شون بود امّا خرافات قدیم هیچ‌وقت نذاشت دخترا هم یاغی بشن... امّا حالا من اون سنت رو می‌شکنم.
تفنگ رو به سمتم گرفت، باتعجب به تفنگ نگاه کردم که گفت:
- بگیرش...
با دست‌های لرزونم که از سوء‌تغذیه‌ی شدید بود، تفنگ رو گرفتم. پرویزخان کلاهش رو روی سرم گذاشت. گفت:
- نشونه بگیر، اون بطری‌شیشه‌ای رو منفورترین آدم زندگیت ببین...
منفورترین آدم زندگیم؟ که چهره‌ی بابام جلو چشم‌هام ظاهر شد، پرویزخان سوال پرسید:
- منفورترین آدم زندگیت کیه دختر؟
بالکنت لب زدم:
- ب... باب...بابام
- پس یک گلوله حروم بابات کن...
چشم‌هام رو بستم، با شلیک. چشم‌هام رو باز تو کمال ناباوری بطری رو دقیق هدف گرفته بودم و بطری متلاشی شده بود. پرویزخان بهم نگاه کرد و گفت:
- افرین، نشون دادی...
بعد به سمتم اومد:
- نشون دادی که یک‌دختر می‌تونه بدون تمرین شلیک کنه، بدون تمرین یاغی باشه...
کلاه شاپو رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- من این سنت رو شکستم و می‌خوام یک‌دختریاغی پرورش بدم...
- یک‌دختریاغی قوی...
- دخترجون می‌خوام به کل‌دنیا بفهمونی دخترهم می‌تونه یاغی باشه، می‌خوام همه،ی دخترها بفهمن توانایی یاغی شدن دارند... می‌خوام آوازه‌ی کارهات تو کل دنیا بپیچه...
بعد دم گوشم پچ زد:
- به همه بفهمون، تو قوی هستی... انتقام می‌گیرن؟ انتقام بگیر... گرک باش.
پرویزخان آینه رو سمتم گرفت، توی خوذم نگاه کردم. کلاه شاپو، هفت‌تیر، لب زد:
- هویت واقعی تو اینه!

[ حال↩️ ]
زیرلب گفتم:
- هویت واقعی تو اینه...
از تخت پایین پریدم و بعداز برداشتن شال مشکی و چاقو از اون اتاق بیرون زدم. توی سرویس بهداشتی وایسادم و باندها رو یکی‌یکی از صورتم کندم. آسیبی جدی نبود فقط تا پایین لبم اومده بود. پوزخندی زدم و اون یکی چشمم رو باز کردم انگار دنیا رنگ تازه‌ای گرفت، چاقو رو محکم دستم گرفتم:
- انتقام گرفتن، انتقام بگیر...
پس من میرم از همون آناهیتا انتقام سخت می‌گیرم...
من دختریاغی‌ام...
#ادامه_دارد


گنجشکک اشی‌مشی...:)🕊
روی بوم ما مشین🖤
بارون میاد خیس میشی🌧
برف میاد گوله میشی🌨
می‌افتی تو حوض نقاشی:)🌙

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

35

obunachilar
Kanal statistikasi