-hrDina-
∆Asal
آستین لباسم رو پایین تر کشیدم و سر میزم نشستم.
متوجه نگاه های خیره ی آدمی شدم ولی توجهی نکردم.
با دیدن حنا لبخند کوچیکی زدم و کمی کنار رفتم تا بغلم بشینه.
-چه خبر عسل خانم؟
باز هم همون نگاه ها و پچ پچ ها... چشمم میخکوب کسی شد که مدام نگاهم می کرد و قطعا خبر های خوبی در انتظارم نبود.
حنا متوجه نگاهم شد و رد نگاهم رو گرفت که متوجه همون چشم ها شد.
-عسلی ولشون کن، عقده ای تو این مملکت زیاده.
طوری عقده ای رو گفت که خودم هم خندم گرفت و ریز خندیدم.
به طرفم اومد گونم رو بوسید و با دیدن معلم سریع سر جاش برگشت.
معلم مشغول درس دادن شد، حواسم به درس نبود و سوزش دستم زیر آستین های بلند مانتو اذیتم می کرد.
آروم یکم آستینم رو بالا کشیدم و با اون یکی دستم مشغول نوشتن توی دفترم شدم.
با شنیدن صدای زنگ سرم رو بالا گرفتم و دفترم رو بستم.
آستین دستم رو با احتیاط پایین کشیدم که حنا دستم رو گرفت و اخمی کرد.
-فکر کردی حواسم نیست، نه؟!
سرم رو چرخوندم تا بهش نگاه نکنم و حواسم رو پرت کنم.
به طرف حیاط دویدم که با شنیدن صدای پای کسی سرم رو بالا گرفتم.
-فقط بیا بغلم عسل.
محکم خودمو تو آغوشش پرت کردم.
با شنیدن صدای ناظم که منو صدا می کرد از تو بغلش در اومدم با تعجب به دفتر زل زدم.
-خانم شفیعی بیا دفتر.
حنا دستم رو گرفت و با هم راهی دفتر شدیم.
در رو زدم و وارد شدم که اشاره به حنا گفت
-شما بیرون منتظر باش، بعدا کارت داریم.
قلبم جاش رو گم کرده بود و داشت می رفت تو پاچم، نگاهم روی ناظم ثابت موند که با ترحم و ناراحتی نگاهم می کرد.
همینطور محو این فضای استرس آمیز بودم و آب گلوم رو غورت می دادم که با حرف مدیر به سرفه افتادم و با ترس تو چشماش نگاه کردم.
-دخترم آستینت رو بده بالا.
-hrDina-
#Mahan
∆Asal
آستین لباسم رو پایین تر کشیدم و سر میزم نشستم.
متوجه نگاه های خیره ی آدمی شدم ولی توجهی نکردم.
با دیدن حنا لبخند کوچیکی زدم و کمی کنار رفتم تا بغلم بشینه.
-چه خبر عسل خانم؟
باز هم همون نگاه ها و پچ پچ ها... چشمم میخکوب کسی شد که مدام نگاهم می کرد و قطعا خبر های خوبی در انتظارم نبود.
حنا متوجه نگاهم شد و رد نگاهم رو گرفت که متوجه همون چشم ها شد.
-عسلی ولشون کن، عقده ای تو این مملکت زیاده.
طوری عقده ای رو گفت که خودم هم خندم گرفت و ریز خندیدم.
به طرفم اومد گونم رو بوسید و با دیدن معلم سریع سر جاش برگشت.
معلم مشغول درس دادن شد، حواسم به درس نبود و سوزش دستم زیر آستین های بلند مانتو اذیتم می کرد.
آروم یکم آستینم رو بالا کشیدم و با اون یکی دستم مشغول نوشتن توی دفترم شدم.
با شنیدن صدای زنگ سرم رو بالا گرفتم و دفترم رو بستم.
آستین دستم رو با احتیاط پایین کشیدم که حنا دستم رو گرفت و اخمی کرد.
-فکر کردی حواسم نیست، نه؟!
سرم رو چرخوندم تا بهش نگاه نکنم و حواسم رو پرت کنم.
به طرف حیاط دویدم که با شنیدن صدای پای کسی سرم رو بالا گرفتم.
-فقط بیا بغلم عسل.
محکم خودمو تو آغوشش پرت کردم.
با شنیدن صدای ناظم که منو صدا می کرد از تو بغلش در اومدم با تعجب به دفتر زل زدم.
-خانم شفیعی بیا دفتر.
حنا دستم رو گرفت و با هم راهی دفتر شدیم.
در رو زدم و وارد شدم که اشاره به حنا گفت
-شما بیرون منتظر باش، بعدا کارت داریم.
قلبم جاش رو گم کرده بود و داشت می رفت تو پاچم، نگاهم روی ناظم ثابت موند که با ترحم و ناراحتی نگاهم می کرد.
همینطور محو این فضای استرس آمیز بودم و آب گلوم رو غورت می دادم که با حرف مدیر به سرفه افتادم و با ترس تو چشماش نگاه کردم.
-دخترم آستینت رو بده بالا.
-hrDina-
#Mahan