-hrDina-
∆Asal
Part_3
دستم رو داخل جعبه قرصام کردم و بعد از پیدا کردن قرص اعصابم، بدون مکث و بدون آب قورتش دادم.
نفس عمیقی کشیدم تا شاید مرحم دردام بشه اما بی فایده بود، درد من خیلی سنگین تر از این حرفا بود...انگار از کامیون توقع وزن پراید رو داشته باشه، درد من همینقدر بزرگ و سنگین بود.
لباسام رو درآوردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای در روی تخت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم تا شاید مامان بفهمه من چه حالی دارم و ولم کنه.
-بفرما.
مامان در رو باز کرد و با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که کنارمه.
-عسل جان، چی برات کم گذاشتیم؟!
نفس رو صدا دار بیرون دادم و سرم رو بلند کردم، با دیدن چشمای پر از اشک مامان، دلم ریخت و قلبم تیر کشید.
-مامان جان هیچ اتفاق خاصی نیافتاده و فقط و فقط یه اشتباه کوچولو بوده... همین.
دستای لرزونش رو جلو آورد و دستام رو گرفت.
-عسل دوستم داری؟!
بغضم گرفته بود از صداش، از حرفاش، از کارم...
-آره مامان جان، دوست دارم.
دستم رو فشرد و گفت
-عسل دیگه اینکار رو نکن، باشه؟!
سرمو به آرومی به معنی باشه تکون دادم که خودش فهمید حوصله ندارم و رفت بیرون.
دلم جیغ می خواست و زجه اما کسی نباید از درونم می فهمید.
همه چیز رو پس زدم و از جام بلند شدم تا سراغ کیف مدرسه ام برم اما با شنیدن صدای گوشیم متوقف شدم و گوشیم رو پاسخ دادم.
حنا بود... عجب سرعت عملی داشت این دختر!
-جان؟!
انگار دنبالش کردن تند تند شروع کرد به حرف زدن.
-چیشده عسل؟ چه اتفاقی افتاد؟ باز آنتن ها خبرچینی کردن؟! من میدونستم اینا چه آدمی هستن... واقعا که...
سریع پریدم تو حرفش و گفتم
-باش. باش. آروم باش. مهم نیست، کاریم نداشتن.
صداش بوی دلخوری می داد.
-چرا اینکار رو کردی؟ حیف دستای به اون قشنگی نیست؟
تحکم رو چاشنی صدام کردم تا بفهمه خوبم.
-مشکلی نیست و هیچ اتفاق خاصی نیافتاده...باش؟!
کلافه باشه ای گفت و بعد از یه خداحافظی کوتاه قطع کردم تا افکارم دیگه به اون سمت نره.
تا شب مدام ذهنم درگیر کاری بود که کرده بودم، هیچ وقت فکر نمی کردم تنها راه آرامشم بشه بدترین کار ممکن، اما غیرممکن در راه بد، ممکن شده بود و هیچی جلودارش نبود.
لبخند فیکی زدم تا کسی از افکارم نفهمه.
-دخترم قبل خواب قرصت رو بخور.
قرص قلب... خدایا قرص پانکراس هم اگر میدونی نیازه، بزن بترکونش تا اونم بخورم... هوم؟!
اعصاب نداشتم و بدون مقاوت قرص رو بالا انداختم و زیر پتو رفتم تا بخوابم.
چشمام رو باز کردم و با دیدن ساعت، باسرعت به طرف لباسام رفتم. با این گندی که بالا آوردم حالا دیر هم بکنم؟!د خدا کرمتو شکر...
سریع پایین رفتم و با گرفتن یک لقمه از مامان، سریع به طرف مدرسه رفتیم.
توی تمام مسیر دنبال یک کلمه خوب و مناسب عذرخواهی بودم اما جوابی نداشتم که بدم، پس تصمیم گرفتم که سکوت بهتره.
با دیدن مدرسه خداحافظی کردم و مامان رو بوسیدم و سریع به طرف مدرسه رفتم.
به طرف پله ها میرفتم که با شنیدن صدای حنا متوقف شدم و برگشتم.
-برو لباسات رو عوض کن ورزش داریم.
آهانی گفتم سریع برای تعویض لباسم اقدام کردم.
حس می کردم زمان باهام لج کرده و نمی تونم تنظیمش کنم.
لباس های فرم رو توی کیفم گذاشتم و تا خواستم از رختکن بیرون بزنم به کسی برخورد کردم و از ترس جیغ زدم.
چشمام رو باز کردم که با سامی و اخم های تو همش مواجه شدم.
-فقط بگو کی آمار داده.
بلند شدم و لباسام رو تکوندم و جلو تر رفتم.
-سامی... ولش کن هی که توجه کنیم بدتره، باش؟
اخمش رو شدید تر کرد و دستم رو گرفت به طرف اکیپ آنتن ها برد. چه اسم برازنده ای!
-من نمی فهمم با زر زدن چی نصیبتون میشه!
دستش رو کشیدم و گفتم
-هیس... باش، آروم.
اما فریادی زد که حنا هم با اخم اومد... محکم تو پیشونیم زدم و گفتم
-میشه بریم؟!
سامی یقه اصل اکیپشون رو گرفت و با غرش گفت
-مواظب پاهات باش که کجاها میره چون قلمشون می کنم اوکی؟!
طوری داد زد اوکی که تن و بدن من لرزید چه برسه به اون.
دستش رو گرفتم و کشیدم اما بی فایده بود.
حالا این وسط حنا هم اومده بود... خدایا من چرا هر کاری می کنم صد تا وکیل پیدا میشه؟! رفیقمه ها اما خودش برام مهم تره...
-بریم عسل.
پشت سر سامی راه می رفتم و در اصل میدویدم.
-سامی وایسا.
اما انگار کر شده بود و نمی شنید.
-کیمیا وایسا.
باز هم واینستاد... دویدم و جلوش وایسادم.
-وایسا دیگه.
وایساد و بهم نگاهی انداخت... با یک حرکت ناگهانی منو تو بغلش کشید و نوازشم می کرد و این یعنی حداقل یک دلیل برا زندگی کردنم هست تا اون هست...
-hrDina-
#Mahan
∆Asal
Part_3
دستم رو داخل جعبه قرصام کردم و بعد از پیدا کردن قرص اعصابم، بدون مکث و بدون آب قورتش دادم.
نفس عمیقی کشیدم تا شاید مرحم دردام بشه اما بی فایده بود، درد من خیلی سنگین تر از این حرفا بود...انگار از کامیون توقع وزن پراید رو داشته باشه، درد من همینقدر بزرگ و سنگین بود.
لباسام رو درآوردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای در روی تخت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم تا شاید مامان بفهمه من چه حالی دارم و ولم کنه.
-بفرما.
مامان در رو باز کرد و با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که کنارمه.
-عسل جان، چی برات کم گذاشتیم؟!
نفس رو صدا دار بیرون دادم و سرم رو بلند کردم، با دیدن چشمای پر از اشک مامان، دلم ریخت و قلبم تیر کشید.
-مامان جان هیچ اتفاق خاصی نیافتاده و فقط و فقط یه اشتباه کوچولو بوده... همین.
دستای لرزونش رو جلو آورد و دستام رو گرفت.
-عسل دوستم داری؟!
بغضم گرفته بود از صداش، از حرفاش، از کارم...
-آره مامان جان، دوست دارم.
دستم رو فشرد و گفت
-عسل دیگه اینکار رو نکن، باشه؟!
سرمو به آرومی به معنی باشه تکون دادم که خودش فهمید حوصله ندارم و رفت بیرون.
دلم جیغ می خواست و زجه اما کسی نباید از درونم می فهمید.
همه چیز رو پس زدم و از جام بلند شدم تا سراغ کیف مدرسه ام برم اما با شنیدن صدای گوشیم متوقف شدم و گوشیم رو پاسخ دادم.
حنا بود... عجب سرعت عملی داشت این دختر!
-جان؟!
انگار دنبالش کردن تند تند شروع کرد به حرف زدن.
-چیشده عسل؟ چه اتفاقی افتاد؟ باز آنتن ها خبرچینی کردن؟! من میدونستم اینا چه آدمی هستن... واقعا که...
سریع پریدم تو حرفش و گفتم
-باش. باش. آروم باش. مهم نیست، کاریم نداشتن.
صداش بوی دلخوری می داد.
-چرا اینکار رو کردی؟ حیف دستای به اون قشنگی نیست؟
تحکم رو چاشنی صدام کردم تا بفهمه خوبم.
-مشکلی نیست و هیچ اتفاق خاصی نیافتاده...باش؟!
کلافه باشه ای گفت و بعد از یه خداحافظی کوتاه قطع کردم تا افکارم دیگه به اون سمت نره.
تا شب مدام ذهنم درگیر کاری بود که کرده بودم، هیچ وقت فکر نمی کردم تنها راه آرامشم بشه بدترین کار ممکن، اما غیرممکن در راه بد، ممکن شده بود و هیچی جلودارش نبود.
لبخند فیکی زدم تا کسی از افکارم نفهمه.
-دخترم قبل خواب قرصت رو بخور.
قرص قلب... خدایا قرص پانکراس هم اگر میدونی نیازه، بزن بترکونش تا اونم بخورم... هوم؟!
اعصاب نداشتم و بدون مقاوت قرص رو بالا انداختم و زیر پتو رفتم تا بخوابم.
چشمام رو باز کردم و با دیدن ساعت، باسرعت به طرف لباسام رفتم. با این گندی که بالا آوردم حالا دیر هم بکنم؟!د خدا کرمتو شکر...
سریع پایین رفتم و با گرفتن یک لقمه از مامان، سریع به طرف مدرسه رفتیم.
توی تمام مسیر دنبال یک کلمه خوب و مناسب عذرخواهی بودم اما جوابی نداشتم که بدم، پس تصمیم گرفتم که سکوت بهتره.
با دیدن مدرسه خداحافظی کردم و مامان رو بوسیدم و سریع به طرف مدرسه رفتم.
به طرف پله ها میرفتم که با شنیدن صدای حنا متوقف شدم و برگشتم.
-برو لباسات رو عوض کن ورزش داریم.
آهانی گفتم سریع برای تعویض لباسم اقدام کردم.
حس می کردم زمان باهام لج کرده و نمی تونم تنظیمش کنم.
لباس های فرم رو توی کیفم گذاشتم و تا خواستم از رختکن بیرون بزنم به کسی برخورد کردم و از ترس جیغ زدم.
چشمام رو باز کردم که با سامی و اخم های تو همش مواجه شدم.
-فقط بگو کی آمار داده.
بلند شدم و لباسام رو تکوندم و جلو تر رفتم.
-سامی... ولش کن هی که توجه کنیم بدتره، باش؟
اخمش رو شدید تر کرد و دستم رو گرفت به طرف اکیپ آنتن ها برد. چه اسم برازنده ای!
-من نمی فهمم با زر زدن چی نصیبتون میشه!
دستش رو کشیدم و گفتم
-هیس... باش، آروم.
اما فریادی زد که حنا هم با اخم اومد... محکم تو پیشونیم زدم و گفتم
-میشه بریم؟!
سامی یقه اصل اکیپشون رو گرفت و با غرش گفت
-مواظب پاهات باش که کجاها میره چون قلمشون می کنم اوکی؟!
طوری داد زد اوکی که تن و بدن من لرزید چه برسه به اون.
دستش رو گرفتم و کشیدم اما بی فایده بود.
حالا این وسط حنا هم اومده بود... خدایا من چرا هر کاری می کنم صد تا وکیل پیدا میشه؟! رفیقمه ها اما خودش برام مهم تره...
-بریم عسل.
پشت سر سامی راه می رفتم و در اصل میدویدم.
-سامی وایسا.
اما انگار کر شده بود و نمی شنید.
-کیمیا وایسا.
باز هم واینستاد... دویدم و جلوش وایسادم.
-وایسا دیگه.
وایساد و بهم نگاهی انداخت... با یک حرکت ناگهانی منو تو بغلش کشید و نوازشم می کرد و این یعنی حداقل یک دلیل برا زندگی کردنم هست تا اون هست...
-hrDina-
#Mahan