💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان :خاطرات يک زن
به همسرم مأموريتي داده شد که به صحراي موجاو در کاليفرنيا برود،او بايد به سربازان تعليم نظامي مي داد.براي اينکه نزديک شوهرم باشم ،همراه او رفتم !
شوهرم را براي مانور به صحرا فرستادند و من در کلبه اي که در اختيارمان بود تنها ماندم .
گرما حتي در سايه هم شديد بود، غير از بومي هاي مکزيک که انگليسي نمي دانستند همزباني نداشتم.
دائم باد مي وزيد و داغ بود.غذايي که مي خوردم و هوايي که تنفس ميکردم پر از شن بود.
بقدري ناراحت و افسرده بودم که نامه اي براي پدرم نوشتم و خبر دادم که به زودي برميگردم چون تحمل اينجا يک دقيقه هم برايم مقدور نيست !!
پدرم نامه مرا فقط در دو سطر پاسخ داد ،که هرگز آنرا فراموش نميکنم:
"دو زنداني از يک پنجره در زندان به بيرون نگاه کردند يکي از آنها در چشم انداز خود گل و لاي و جوي متعفن ديد
و ديگري وقتي نگاه کرد ستارگان درخشان در آسمان را "
آن دو سطر را بارها خواندم و خجالت زده شدم
با بوميان طرح دوستي ريختم به صنايع دستي آنها ابراز علاقه کردم درباره درختان آن منطقه مطالعه کردم به تماشاي غروب و جمع آوري گوش ماهي پرداختم
و از کشف اين دنياي جديد چنان به هيجان آمدم که کتاب "بازوهاي درخشان "را تأليف کنم !
بهترين چيزها سخت ترين آنهاست ! زندگيتون پر از تجربه هاي لذتبخش
🆔️
@haftbaldt