#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت سوم
نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
نیموه تعجب کرد. مرلین چه چیز را از دست داده بود؟ خواستهی قلبی او چه بود؟ او هم احتمالاٌ مانند او خواستار قدرت بوده است. مرلین قدرت را به دست آورده بود و آن طور که نیموه میدید هیچ چیز را نیز از دست نداده بود. او بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر زمان خود بود. مشاور و منصوب کنندهی پادشاهان. هیچ دانشی وجود نداشت که او نداند یا هیچ طلسمی یا ورد یا هر چیز دیگری...
نیموه با خود اندیشید، شاید چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. یا حتی اگر هم وجود داشت، چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانست از دست بدهد. خواستهی قلبیاش میتواند رخ دهد، اما نه نمیتوانست، فقدانی وجود نداشت. دیدن آینده مثل زندگی کردن در آن نیست. شاید آیندهاش را در آتش کوره میدید و.... یعنی چقدر تلفات خواهد داشت؟
هیچ چیز. این چیزی بود که از فکرش گذشت. هیچ چیز با نشاط جادو قابل مقایسه نسیت.
نیموه با خود گفت: «امشب وقتشه.» و همان طور که از سنگ سیاه به پایین میرفت زمزمه کرد: «امشب همه چیز مشخص میشه.»
تا به هنگام غروب همان جا نشست و فکر کرد. با غروب آفتاب به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به اتاق مرلین رسید متوجه شد که او خواب نیست. با چشمانی باز در حالی که از پنجره ماه را تماشا میکرد در تختش دراز کشیده بود. نیموه لحظهای دم در مردد شد. خجالت میکشید و نگران بود. با بدنی برهنه جلوی در ایستاده بود. موهایش را با هنرمندی خاصی آراسته بود که کمی او را بپوشاند و
در عین حال جذاب نیز باشد. وقت زیادی صرف کرده بود تا آنها را آرایش کند و در نهایت با افسونهای مختلف مانند گیرهی سر آنها را آن طور که میخواست حالت داده بود.
«مرلین.»
مرلین جواب نداد. نیموه داخل شد. به نظر میرسید پوستش از درون میدرخشد. خندهای موذیانه بر لب داشت که حاکی از خیلی چیزها بود. هر مردی جای مرلین بود سریعاً کاری را میکرد که نیموه انتظار داشت، اما مرلین این کار را نکرد.
«مرلین. من قبل از سحر بر میگردم سمت سنگ. اما به عنوان زنی که شوهرش را انتخاب کرده است. من. همسر تو...»
«نه.»
مرلین تکان نخورد و هنوز مانند یک تکه گچ درون تخت دراز کشیده بود. او گفت: «مردان زیادی در روستا هستند. به علاوه دو نفر از شوالیههای آرتور هم امشب نگهبانی میدهند. هر دو مرد خوب، جوان و زیبا هستند . ازدواج هم نکردهاند.»
نیموه سرش را به علامت نفی تکان داد و کمی جلو آمد. موهایش همزمان با نشستن روی تخت، روی صورتش ریخت.
«این تویی اون کسی که من میخوام. تو، نه هیچ کس دیگه! تو هم من رو میخوای! خودت هم خوب میدونی. من هم خوب میدونم. به همون خوبی که اسم دهها هزار پرنده و جونور که خودت بهم یاد دادی.»
«من نیز همین طور. اما من استاد تو هستم. این درست نیست که استاد و شاگردش همخوابه باشند. عدم تعادل در سنوات و قدرت در پی خواهد آمد. به جای خودت بازگرد.»
نیموه اخم کرد. از روی تخت برخاست. چرخید و خرامان خرامان به سوی در رفت و جلوی در توقف کرد. برگشت و خندهای ملیح تحویل مرلین. داد گفت: «فردا من بانوی خودم هستم و تو هم دیگر استاد نیستی. من ستارهام را به دست میآورم و ما میتوانیم مثل زن و شوهر زندگی کنیم.»
مرلین
تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونههایش را که به آرامی بر روی صورت میغلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: «بله؛ این طور بسیار بهتر است...»
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories@best_stories