🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
میّت بر دوش از خانه بیرون آمدیم و به سمت مسجد راه افتادیم. جنازه را گوشهی حیاط مسجد گذاشتیم. مردم کم کم برای نماز صبح گرد میآمدند و هرکه وارد میشد با دیدن جنازه لاحول ولا قوة الا بالله میگفت. پس از نماز، گروهی ماندند تا میّت را به گورستان ببریم. شمار زیادی بودند. میت را به خاک سپردیم و تمام. خورشید بی آن که نبود عمویم را به پشیزی بگیرد، برآمد و بر تارک اشبیلیه درخشید.
روزهای اول، پدر در فراق برادر، اندوهی عقلانی و به اندازه داشت. اما چند روز بعد، بدتر شد. آخرین دیواری که در زندگی، میتوانست به آن تکیه کند یکباره فرو ریخته بود و این، نگرانی و حرص او را افزون میکرد. زود از کوره در میرفت و کاسه و کوزه را سر دیگران میشکست. تمام زندگیاش با وسواس غریبی آمیخته بود. تا در را نمیبست نمیخوابید. چندین بار قفل و کلیدها و چفت و بستها را امتحان میکرد. تا در خانه چرخی نمیزد، بیرون نمیرفت. در پی چیزی نبود اما همهی کُنج و گوشهها را بی جهت میکاوید. تنها به وقت لزوم از خانه خارج میشد و غذایش هم کم شده بود. من هم به سهم خود تحت تأثیر احوالات خانه قرار گرفتم و ورود و خروجم سرِ وقت بود تا باری بر نگرانی و اندوه خانه نباشم.
سعی میکردم آن نظم وسواس گونه پدر را بر هم نزنم. این بود که احساس اشبیلیه بیشتر شد. تا از سفر سخن میگفتم، حرف پرتغالیها را پیش میکشید و چند هفتهی شنتفیله به دست ایشان سقوط کرد، کار بدتر شد. قوز بالاقوز! خطیب نماز جمعه، ساکنان اشبیلیه را به دادن جزیه برای آزادی برادران مسلمانشان از چنگال پرتغالیهای کافر تشویق میکرد. پدر مرا با ده دینار فرستاد. آن را در کیسهی گشادی ریختم که میان جماعت گردانده میشد و مردم، در هم و دینارها و حتی زیور آلاتشان را در آن میریختند. ظرف چند روز، جزیهای در خور، فراهم شد. مردم در این کار مضایقه نکردند زیرا هر کدامشان میترسیدند که به سرنوشتی مشابه دچار شوند. خود را جای مردی اسیر میگذاشتند، درک میکردند و دلشان به رحم میآمد. میترسیدند و دست در همیان میبردند.
نشسته بودیم و شام میخوردیم. با پدرم در باب جمع آوری جزیه و حملهی پرتغالیها سخن میگفتم و هر کلامی که از دهانم خارج میشد گویی پُتکی بود که بر مادرم فرود میآمد. این بود که ناگهان بی مقدّمه از ما پرسید:
_این قلعهی شنتفیله ... چقدر از ما دور است؟
_به قدر چند روز
مادر شروع کرد به لاحول گفتن. دستانش میلرزید و چشمانش سرخ شده بود. چینهای کنار لبش میپریدند و گوشه ی پلک هایش تر شده بود. سرش را در دو دست گرفت و فشرد. پدرم با مهربانی پرسید:
_نور! چه شده است؟
_ چه شده؟! کفّار، مسلمین را در فاصله ای چند روزه از بلاد اسلامی اسیر میکنند و جزیه میطلبند! وای بر من و دخترانم! وای! دوباره بردگی! دوباره اسیری!
هیچ آزاری به تو و دخترانت نخواهد رسید. مادرم ساکت شد. اما پدر، هنوز ترسی را که او با لرزههایش در هوای اتاق میپراکند حس میکرد:
_فکر میکنی خلیفه ساکت خواهد ماند؟
_پس منتظر چیست؟ چرا دست روی دست گذاشته است؟!
_منتظر تکمیل شدن سپاه است! به زودی به اندلس خواهد رفت و این کافران را ادب خواهد کرد.
پدرم این اخبار را با عبدالصمد باز میگفت:
_مالیات امسال و سال گذشته را بصورتِ زره، شمشیر و آذوقهی جنگی برای خلیفه فرستادیم. طلا نفرستادیم. میدانی چرا عبدالصمد؟
_چرا ابو محیی؟!
زیرا اگر ما و قرطبه و غرناطه و بَلَنسیَه، همه با هم یک جا طلا میفرستادیم، ارزش طلا به خاطرِ کثرت و تجمّع آن پایین میآمد. بنابراین خلیفه فرمان داد هر شهر مالیاتش را بصورت تجهیزات جنگی بفرستد.
عبدالصمد، ابروهای بالارفتهاش را پایین آورد و پیشانیاش را فراخ کرد. بعد با همان حالت کش دار گفت:
_...ای سبحانالله!
_آری! آری! هرچه زره و شمشیر و زین و کمان در بازار بود یک جا خریدیم و در سه کاروان به هم پیوسته فرستادیم. اولی برای سپاه خشکی خلیفه به جبلالطارق، دومی به مَصَبَّ نهر کبیر که ناوگان تحتِ فرماندهی عباس صقلی آنجا بود و سومی به ناوگان دوّم دریایی تحت فرماندهی ابن ربتير...
_على بن ربتير؟
- آری!
... ای سبحانالله یک مسیحی ناوگان مسلمانان را فرماندهی میکند!
_ او اسلام آورده است! کجایی؟ نمیدانستی؟
_نه که نمیدانستم از کجا باید بدانم من ؟!
آری! آری! اسلام آورده. پیش از او پدرش فرمانده سپاه رومیان و مرابطین بوده است.
...يا سبحانالله !
_ها عبدالصمد! به نظر که خلیفه قصد دارد شجرهی منحوسهی پرتغالیان را از ریشه برکَنَد.
عبدالصمد، به عصایش تکیه داد. تکانی خورد و برخاست: _خداوند تلاش خلیفه را منجر به ظفر کناد! من دیگر بروم!
_به سلامت عبدالصّمد!
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۱۴ تا ۱۱۷
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
میّت بر دوش از خانه بیرون آمدیم و به سمت مسجد راه افتادیم. جنازه را گوشهی حیاط مسجد گذاشتیم. مردم کم کم برای نماز صبح گرد میآمدند و هرکه وارد میشد با دیدن جنازه لاحول ولا قوة الا بالله میگفت. پس از نماز، گروهی ماندند تا میّت را به گورستان ببریم. شمار زیادی بودند. میت را به خاک سپردیم و تمام. خورشید بی آن که نبود عمویم را به پشیزی بگیرد، برآمد و بر تارک اشبیلیه درخشید.
روزهای اول، پدر در فراق برادر، اندوهی عقلانی و به اندازه داشت. اما چند روز بعد، بدتر شد. آخرین دیواری که در زندگی، میتوانست به آن تکیه کند یکباره فرو ریخته بود و این، نگرانی و حرص او را افزون میکرد. زود از کوره در میرفت و کاسه و کوزه را سر دیگران میشکست. تمام زندگیاش با وسواس غریبی آمیخته بود. تا در را نمیبست نمیخوابید. چندین بار قفل و کلیدها و چفت و بستها را امتحان میکرد. تا در خانه چرخی نمیزد، بیرون نمیرفت. در پی چیزی نبود اما همهی کُنج و گوشهها را بی جهت میکاوید. تنها به وقت لزوم از خانه خارج میشد و غذایش هم کم شده بود. من هم به سهم خود تحت تأثیر احوالات خانه قرار گرفتم و ورود و خروجم سرِ وقت بود تا باری بر نگرانی و اندوه خانه نباشم.
سعی میکردم آن نظم وسواس گونه پدر را بر هم نزنم. این بود که احساس اشبیلیه بیشتر شد. تا از سفر سخن میگفتم، حرف پرتغالیها را پیش میکشید و چند هفتهی شنتفیله به دست ایشان سقوط کرد، کار بدتر شد. قوز بالاقوز! خطیب نماز جمعه، ساکنان اشبیلیه را به دادن جزیه برای آزادی برادران مسلمانشان از چنگال پرتغالیهای کافر تشویق میکرد. پدر مرا با ده دینار فرستاد. آن را در کیسهی گشادی ریختم که میان جماعت گردانده میشد و مردم، در هم و دینارها و حتی زیور آلاتشان را در آن میریختند. ظرف چند روز، جزیهای در خور، فراهم شد. مردم در این کار مضایقه نکردند زیرا هر کدامشان میترسیدند که به سرنوشتی مشابه دچار شوند. خود را جای مردی اسیر میگذاشتند، درک میکردند و دلشان به رحم میآمد. میترسیدند و دست در همیان میبردند.
نشسته بودیم و شام میخوردیم. با پدرم در باب جمع آوری جزیه و حملهی پرتغالیها سخن میگفتم و هر کلامی که از دهانم خارج میشد گویی پُتکی بود که بر مادرم فرود میآمد. این بود که ناگهان بی مقدّمه از ما پرسید:
_این قلعهی شنتفیله ... چقدر از ما دور است؟
_به قدر چند روز
مادر شروع کرد به لاحول گفتن. دستانش میلرزید و چشمانش سرخ شده بود. چینهای کنار لبش میپریدند و گوشه ی پلک هایش تر شده بود. سرش را در دو دست گرفت و فشرد. پدرم با مهربانی پرسید:
_نور! چه شده است؟
_ چه شده؟! کفّار، مسلمین را در فاصله ای چند روزه از بلاد اسلامی اسیر میکنند و جزیه میطلبند! وای بر من و دخترانم! وای! دوباره بردگی! دوباره اسیری!
هیچ آزاری به تو و دخترانت نخواهد رسید. مادرم ساکت شد. اما پدر، هنوز ترسی را که او با لرزههایش در هوای اتاق میپراکند حس میکرد:
_فکر میکنی خلیفه ساکت خواهد ماند؟
_پس منتظر چیست؟ چرا دست روی دست گذاشته است؟!
_منتظر تکمیل شدن سپاه است! به زودی به اندلس خواهد رفت و این کافران را ادب خواهد کرد.
پدرم این اخبار را با عبدالصمد باز میگفت:
_مالیات امسال و سال گذشته را بصورتِ زره، شمشیر و آذوقهی جنگی برای خلیفه فرستادیم. طلا نفرستادیم. میدانی چرا عبدالصمد؟
_چرا ابو محیی؟!
زیرا اگر ما و قرطبه و غرناطه و بَلَنسیَه، همه با هم یک جا طلا میفرستادیم، ارزش طلا به خاطرِ کثرت و تجمّع آن پایین میآمد. بنابراین خلیفه فرمان داد هر شهر مالیاتش را بصورت تجهیزات جنگی بفرستد.
عبدالصمد، ابروهای بالارفتهاش را پایین آورد و پیشانیاش را فراخ کرد. بعد با همان حالت کش دار گفت:
_...ای سبحانالله!
_آری! آری! هرچه زره و شمشیر و زین و کمان در بازار بود یک جا خریدیم و در سه کاروان به هم پیوسته فرستادیم. اولی برای سپاه خشکی خلیفه به جبلالطارق، دومی به مَصَبَّ نهر کبیر که ناوگان تحتِ فرماندهی عباس صقلی آنجا بود و سومی به ناوگان دوّم دریایی تحت فرماندهی ابن ربتير...
_على بن ربتير؟
- آری!
... ای سبحانالله یک مسیحی ناوگان مسلمانان را فرماندهی میکند!
_ او اسلام آورده است! کجایی؟ نمیدانستی؟
_نه که نمیدانستم از کجا باید بدانم من ؟!
آری! آری! اسلام آورده. پیش از او پدرش فرمانده سپاه رومیان و مرابطین بوده است.
...يا سبحانالله !
_ها عبدالصمد! به نظر که خلیفه قصد دارد شجرهی منحوسهی پرتغالیان را از ریشه برکَنَد.
عبدالصمد، به عصایش تکیه داد. تکانی خورد و برخاست: _خداوند تلاش خلیفه را منجر به ظفر کناد! من دیگر بروم!
_به سلامت عبدالصّمد!
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۱۴ تا ۱۱۷
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان