چشمانش برقی زد و ادامه داد: ولی مسألهای هست این وسط که دارد آزارم میدهد. اگر خدا نیست پس سکان زندگی بنی بشر دست کیست و کلیتر بپرسیم، نظم و نظام زمین و هرچه را روی زمین هست کی حفظ میکند؟
-دست خود آدمهاست.
بی خانمان با عصبانیت در پاسخ به این سؤال نه چندان واضح پرید به خارجی او هم با ملایمت این طور گفت: ببخشید بنده را ولی برای دست گرفتن سکان و ادارهی امور باید برنامهی دقیقی داشت، آن هم برای مدت زمانی مشخص، دست کم یک دوره زمانی معقول. حالا اجازه بفرمایید از حضرتعالی بپرسم خود آدمیزاد چه طور میخواهد ادارهی امور را دست بگیرد وقتی که نمیتواند و موقعیتش را هم ندارد که برنامه بریزد. یک دورهی هزار ساله که هیچ فردای خودش را هم نمیتواند پیش بینی کند و به واقع -غریبه اینجا چرخید سمت بیرلی ئوز- تصور کنید مثلن خود شما ادارهی امور را بر عهده گرفتهاید. به دیگران و حتا خودتان دستور میدهید و کلن هم دارد بهتان مزه میکند. آن وقت ناغافل مثلن ... یکهو میزند و.... سرطان ریه میگیرید...خارجی اینجای صحبت لبخند شیرینی بر لب آورد. انگاری از فکر سرطان هم قند توی دلش آب میشد.
-بله تومور یا سرطان.
مثل گربه چشم تنگ کرد و آن کلمهی پرطنین را دوباره بر زبان آورد. و این جوری است که سکانداری شما هم دورهاش سر میآید. دیگر سرنوشت بنی بشری براتان مهم نیست جز خودتان. خانواده تان راستش را به شما نمیگویند. به دلتان می افتد یک جای کار میلنگد. میدوید پیش پزشکان حاذق و بعدش میروید سراغ دکترهای قلابی شیاد و حتا گذرتان به غیبگو و فالگیر هم میافتد. بیفایده است و شیر فهمتان میشود که اینها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. پایان کار هم که تراژیک است. آدمی که تا همین اواخر فکر میکرد سکان را گرفته دستش عاقبتش این میشود که یکهو دراز به دراز بیفتد تو یک جعبهی چوبی و دورو بریهایش هم که میبینند طرفی که آنجا خوابیده دیگر به هیچ دردی نمیخورد میسوزانندش.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخشهایی از کتاب که حاوی دیالوگهایی است که به استدلالهای له یا علیه وجود خدا دلالت میکنند به معنای تایید یا تکذیب آنها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری از کتاب است.
@hafezbajoghli
-دست خود آدمهاست.
بی خانمان با عصبانیت در پاسخ به این سؤال نه چندان واضح پرید به خارجی او هم با ملایمت این طور گفت: ببخشید بنده را ولی برای دست گرفتن سکان و ادارهی امور باید برنامهی دقیقی داشت، آن هم برای مدت زمانی مشخص، دست کم یک دوره زمانی معقول. حالا اجازه بفرمایید از حضرتعالی بپرسم خود آدمیزاد چه طور میخواهد ادارهی امور را دست بگیرد وقتی که نمیتواند و موقعیتش را هم ندارد که برنامه بریزد. یک دورهی هزار ساله که هیچ فردای خودش را هم نمیتواند پیش بینی کند و به واقع -غریبه اینجا چرخید سمت بیرلی ئوز- تصور کنید مثلن خود شما ادارهی امور را بر عهده گرفتهاید. به دیگران و حتا خودتان دستور میدهید و کلن هم دارد بهتان مزه میکند. آن وقت ناغافل مثلن ... یکهو میزند و.... سرطان ریه میگیرید...خارجی اینجای صحبت لبخند شیرینی بر لب آورد. انگاری از فکر سرطان هم قند توی دلش آب میشد.
-بله تومور یا سرطان.
مثل گربه چشم تنگ کرد و آن کلمهی پرطنین را دوباره بر زبان آورد. و این جوری است که سکانداری شما هم دورهاش سر میآید. دیگر سرنوشت بنی بشری براتان مهم نیست جز خودتان. خانواده تان راستش را به شما نمیگویند. به دلتان می افتد یک جای کار میلنگد. میدوید پیش پزشکان حاذق و بعدش میروید سراغ دکترهای قلابی شیاد و حتا گذرتان به غیبگو و فالگیر هم میافتد. بیفایده است و شیر فهمتان میشود که اینها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. پایان کار هم که تراژیک است. آدمی که تا همین اواخر فکر میکرد سکان را گرفته دستش عاقبتش این میشود که یکهو دراز به دراز بیفتد تو یک جعبهی چوبی و دورو بریهایش هم که میبینند طرفی که آنجا خوابیده دیگر به هیچ دردی نمیخورد میسوزانندش.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخشهایی از کتاب که حاوی دیالوگهایی است که به استدلالهای له یا علیه وجود خدا دلالت میکنند به معنای تایید یا تکذیب آنها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری از کتاب است.
@hafezbajoghli