[توریست خارجی]: پافشاری بیجای بنده را عفو بفرمایید،
ولی این طور برداشت کردم که شما به خدا هم اعتقادی ندارید؟ به ظاهر هم از ترس چشم دراند و افزود قسم میخورم به کسی چیزی نگویم.
-نه ما به خدا اعتقادی نداریم. بیرلی ئوز [سردبیر] بود که پاسخ داد و از وحشت توریست خارجی لبخندی هم بر لب آورد.
ولی میتوانیم کاملن هم آزادانه دربارهاش صحبت کنیم. در اینجا خارجی به پشتی نیمکت تکیه داد. کنجکاوی، رعشهی مختصری به وجودش انداخته بود. پرسید پس شما... به اصطلاح بیخدا هستید؟
بیرلیئوز لبخند زنان جواب داد: بله ما بیخداییم.
بیخانمان [شاعر] که داشت جوش میآورد با خودش فکر کرد چه گیری هم داده! اجنبی احمق!
-اوه, فوقالعاده است.
خارجی عجیب و غریب جیغی کشید و شروع کرد سرش را از این ور به آنور گرداندن و هربار به یکی از دو نویسنده خیره میشد.
-البته خیلی وقت است تو مملکت ما بیخدایی اسباب تعجب کسی نمیشود. بیرلی ئوز با ادب سیاستمدارانه ای ادامه داد: بخش اعظم مردم ما مدتهاست که آگاهانه از اعتقاد به این افسانهی خدا دست برداشتهاند.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخشهایی از کتاب به معنای قبول یا رد آنها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری کتاب است.
@hafezbajoghli