جنایتكاری كه آدم كشته بود، در حال فرار، خسته به دهكده رسید ...
چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیبهاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت ...
دو دل بود كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند، توى جیبش چاقو را لمس مىكرد که سیبى را جلوى چشمش دید !
چاقو را رها كرد ... سیب را از دست مرد میوهفروش گرفت، میوهفروش گفت : « بخور نوش جانت، پول نمىخواهم ... »
روزها، آدمكُشِ فرارى جلوى دكه میوهفروشى ظاهر میشد و بى آنكه كلمهاى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت ...
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مىخواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد، عكسِ توىِ روزنامه را شناخت ...
زیر عكس نوشته بود : «قاتل فرارى» ؛ و جایزه تعیین شده بود ...!
میوه فروش شماره پلیس را گرفت ... موقعی که پلیس او را مىبُرد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم ! دیگر از فرار خسته شدم، هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگىام تصمیم مىگرفتم به یاد مهربانی تو افتادم ...
" بگذار جایزه پیدا كردن من، جبرانِ زحمات تو باشد ..."
#گابریل_گارسیا_مارکز
@DeyrBook
چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیبهاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت ...
دو دل بود كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند، توى جیبش چاقو را لمس مىكرد که سیبى را جلوى چشمش دید !
چاقو را رها كرد ... سیب را از دست مرد میوهفروش گرفت، میوهفروش گفت : « بخور نوش جانت، پول نمىخواهم ... »
روزها، آدمكُشِ فرارى جلوى دكه میوهفروشى ظاهر میشد و بى آنكه كلمهاى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت ...
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مىخواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد، عكسِ توىِ روزنامه را شناخت ...
زیر عكس نوشته بود : «قاتل فرارى» ؛ و جایزه تعیین شده بود ...!
میوه فروش شماره پلیس را گرفت ... موقعی که پلیس او را مىبُرد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم ! دیگر از فرار خسته شدم، هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگىام تصمیم مىگرفتم به یاد مهربانی تو افتادم ...
" بگذار جایزه پیدا كردن من، جبرانِ زحمات تو باشد ..."
#گابریل_گارسیا_مارکز
@DeyrBook