👇رمان جدید با لهجه ایرانی
به نام خداوند یکتا
خداوندی که آرامش دلها و نویسنده ای داستان های بی نقص زندگیست، خداوندی که در تمام لحظات زندگی دوست و همدم و رفیق حقیقی ماست، پس با نام زیبایش شروع می کنیم🩷
رمان جدید👇
نام رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت اول:
خستگی هایم بی پایان است. شاید روزی خوب شوم اما دوباره برمیگردم به حالت قبلی ام، بعضی روزها شاد و بعضی روزها غمگینم، من لاله ام دخترک یتیمی که پدر و مادر ندارد، پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کنم، بعد از مرگ پدر و مادرم هیچ خبری از خانواده پدری ام نبود و من پیش خانواده مادری ام زندگی می کنم، گاهی زن دایی ام اذیتم می کند. اما چاره ای جزء تحمل ندارم، با من همراه شوید و بخوانید داستان غم انگیز زندگی من را
داستانی که گاهی غمگین و گاهی شاد می شود.
_زن دایی: لاله بیدار شو چقدر میخوابی تو آخه دختر پاشو کمی تو کارهای خونه کمکم کن از بس شستم و سابیدم دیگه کمر نمونده واسم، آخه توعه یتیم از من بهتری همش میخوری و میخوابی منم شدم حمال تو و اون پیری ها
_لاله: زشته زن دایی سر صبحی پا شدی اومدی ور دل من و این حرفهارو میزنی، اخه من خواستم یتیم بشم؟ خجالتم خوب چیزیه خودت تو خونه پدربزرگم زندگی میکنی باز پیری هم میگی بهشون؟
_زن دایی: دختره ای سلیطه پاشو بینم پاشو که امشب مهمون داریم پاشو
آروم بلند شدم که برم و بهش کمک کنم تا صداش همسایه هارو خبر نکرده.
آروم از پله پایین اومدم و مامان بزرگمو بوس کردم
سلام سلام ننه جونم چطوره؟
_مامان بزرگ: دختر خوشگلم صبحت بخیر خوبی عزیزم؟
_لاله: خوبم مامان جون تو چطوری؟
_مامان بزرگ: والا چی بگم دخترم باز این زن سلیطه تورو از خواب بیدارت کرد چی بگم آخه بهش
_لاله: عیبی نداره میرم باهاش کمک میکنم، اصلا کی هست مهمونا مامان جون؟
_مامان بزرگ: نمیدونم دخترم پدر بزرگت فقط زنگ زد گفت آمادگی بگیرین امشب مهمون داریم،
_لاله: باشه فعلا برم آشپزخونه به زن دایی کمک کنم،
_مامان بزرگ: برو دخترم،
رفتم به طرف آشپزخونه و تا شب با زن دایی انواع و اقسام غذا درست کردیم.
وقتی از آشپزخونه تموم شدم اومدم تا لباسهام و عوض کنم، یه لباس سبز یشمی برداشتم که به رنگ چشمهام میومد، من چشمهام به مادرم رفته، چشمهای اونم سبز یشمی بود اما پدرم چشمهاش مشکی بود و هر دو خیلی بهم میومدن حیف که قسمت نشد تا بیشتر زنده بمونن، آهی کشیدم و لباسمو پوشیدم موهای بلندمو شونه کردم و بلند بستم، خیره شدم به چشمهام با این لباس خیلی قشنگتر معلوم میشد یک خط چشم کشیدم و کمی هم رژ لب زدم شال مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم رفتم پایین..
_لاله: سلاممم
بابابزرگ: سلام به روی ماهت خوشگل خانوم خوبی دخترم؟
_لاله: مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟
_بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
به نام خداوند یکتا
خداوندی که آرامش دلها و نویسنده ای داستان های بی نقص زندگیست، خداوندی که در تمام لحظات زندگی دوست و همدم و رفیق حقیقی ماست، پس با نام زیبایش شروع می کنیم🩷
رمان جدید👇
نام رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت اول:
خستگی هایم بی پایان است. شاید روزی خوب شوم اما دوباره برمیگردم به حالت قبلی ام، بعضی روزها شاد و بعضی روزها غمگینم، من لاله ام دخترک یتیمی که پدر و مادر ندارد، پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کنم، بعد از مرگ پدر و مادرم هیچ خبری از خانواده پدری ام نبود و من پیش خانواده مادری ام زندگی می کنم، گاهی زن دایی ام اذیتم می کند. اما چاره ای جزء تحمل ندارم، با من همراه شوید و بخوانید داستان غم انگیز زندگی من را
داستانی که گاهی غمگین و گاهی شاد می شود.
_زن دایی: لاله بیدار شو چقدر میخوابی تو آخه دختر پاشو کمی تو کارهای خونه کمکم کن از بس شستم و سابیدم دیگه کمر نمونده واسم، آخه توعه یتیم از من بهتری همش میخوری و میخوابی منم شدم حمال تو و اون پیری ها
_لاله: زشته زن دایی سر صبحی پا شدی اومدی ور دل من و این حرفهارو میزنی، اخه من خواستم یتیم بشم؟ خجالتم خوب چیزیه خودت تو خونه پدربزرگم زندگی میکنی باز پیری هم میگی بهشون؟
_زن دایی: دختره ای سلیطه پاشو بینم پاشو که امشب مهمون داریم پاشو
آروم بلند شدم که برم و بهش کمک کنم تا صداش همسایه هارو خبر نکرده.
آروم از پله پایین اومدم و مامان بزرگمو بوس کردم
سلام سلام ننه جونم چطوره؟
_مامان بزرگ: دختر خوشگلم صبحت بخیر خوبی عزیزم؟
_لاله: خوبم مامان جون تو چطوری؟
_مامان بزرگ: والا چی بگم دخترم باز این زن سلیطه تورو از خواب بیدارت کرد چی بگم آخه بهش
_لاله: عیبی نداره میرم باهاش کمک میکنم، اصلا کی هست مهمونا مامان جون؟
_مامان بزرگ: نمیدونم دخترم پدر بزرگت فقط زنگ زد گفت آمادگی بگیرین امشب مهمون داریم،
_لاله: باشه فعلا برم آشپزخونه به زن دایی کمک کنم،
_مامان بزرگ: برو دخترم،
رفتم به طرف آشپزخونه و تا شب با زن دایی انواع و اقسام غذا درست کردیم.
وقتی از آشپزخونه تموم شدم اومدم تا لباسهام و عوض کنم، یه لباس سبز یشمی برداشتم که به رنگ چشمهام میومد، من چشمهام به مادرم رفته، چشمهای اونم سبز یشمی بود اما پدرم چشمهاش مشکی بود و هر دو خیلی بهم میومدن حیف که قسمت نشد تا بیشتر زنده بمونن، آهی کشیدم و لباسمو پوشیدم موهای بلندمو شونه کردم و بلند بستم، خیره شدم به چشمهام با این لباس خیلی قشنگتر معلوم میشد یک خط چشم کشیدم و کمی هم رژ لب زدم شال مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم رفتم پایین..
_لاله: سلاممم
بابابزرگ: سلام به روی ماهت خوشگل خانوم خوبی دخترم؟
_لاله: مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟
_بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂