💚🤍♥️ کُهَنخاکِ میهن با من سخن میگوید!
من بیشتر به کهنخاک گوش میسپارم تا به خاکیان. نمیشود از خاکیان ایران گفت و از کهنخاک ایران نگفت.
نمیشود سخن خاکیان را شنید و آوای کهنخاک را ناشنیده گرفت. خاکیان ایران جز از امروز نمیگویند و دگر چیزی جز دیروز نزدیک را به یاد نمیآورند. کهنخاک ایران از یادآوری نیاکان و از فراموشی و بیکرانگی دهشتبارِ فرداهای بیپریروز با من سخن میگوید. کهنخاک ایران دردمندانه و مهربانانه با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از روزگاران دور و از غمها* و شادیهای دیگرسانی با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از استورهها میگوید چرا که از آن خاک روییده و بالیدهاند. کهنخاک ایران از ایزدی میگوید که بر پهنهی آن خاک زاده و بر چکاد کوههای آن ایستاده و کرانهها را با ده هزار چشم پاییده است. از ایزدی میگوید که میوَزَد و در دل کوهها و دشتها میپیچد و ایزد ده هزار چشم را یار است. از ایزدی میگوید که آبشار است، چشمه است و کهنخاک تشنه را سیراب میکند. کهنخاک ایران از فرّ و دادِ شاهان، از پیمانهای بسته، از آبادانی و شادی مردمان با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از ایزدانی با من سخن میگوید که میآیند آنگاه که به یاد آورده شوند…
کهنخاک ایران از کوبهی سُمِ اسبانِ بیگانه، از سواران بیچهره و از خون ریختهی دلیران بر خود میگوید. کهنخاک ایران از بیشماران شیون زنان و از خیزابههای دریای اشک کودکان با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از مردانی سخن میگوید که با خود توفانِ شن آوردند و به زبانی ناآشنا و خشن سخن میگفتند؛ میکُشتند، میخندیدند و دشنههای خونین را بالا برده و واژگانی را فریاد میزدند. کهنخاک ایران شگفتزده و غمآلود با من از خاکیانی که بر آن میزیند میگوید. خاکیانی که از نیکی شنزارها میگویند، زبان آنان میآموزند، آن کشتارها، خندهها و دشنهها را میستایند. کهنخاک ایران، گریان، با من از خاکیانی میگوید که به سوی شنزارها نماز میگزارند و با زبان مردان شنزارها نیایش میکنند. با اینهمه، کهنخاک ایران، خاکیانی را که ناسپاسانه بر آن میزیند و میمیرند، میبخشاید و خاکیان زنده، خاکیان درگذشته را به آن کهنخاک است که میسپارند. کهنخاک ایران با من از سدهها یورش گردبادها و توفانهای شن میگوید و میگوید که کوشیدند و هنوز میکوشند آن کهنخاک را نیز به شنزار دگر کنند؛ نتوانستند و کامیاب نگشتند و کهنخاک هنوز هم نگاهبانانِ پیمان و مهربانانی میزاید، میپرورد و میبالانَد…
آری ! کهنخاک میهن با من این چنین سخن میگوید.
و آنگاه من زانو میزنم، بر کهنخاک میهن بوسه میزنم، اشک شادی میریزم، از کهنخاک میخواهم یاریام دهد و اگر شایستهام میداند با آن بانیانِ پیمان و بانیان مهر آشنایم سازد تا مرا نیز دلیری و مهربانی و پیمان بیاموزند…
✍ نویسنده و فرستنده: #خسرو_یزدانی
#پیام_پارسی
💚🤍♥️ @AdabSar
من بیشتر به کهنخاک گوش میسپارم تا به خاکیان. نمیشود از خاکیان ایران گفت و از کهنخاک ایران نگفت.
نمیشود سخن خاکیان را شنید و آوای کهنخاک را ناشنیده گرفت. خاکیان ایران جز از امروز نمیگویند و دگر چیزی جز دیروز نزدیک را به یاد نمیآورند. کهنخاک ایران از یادآوری نیاکان و از فراموشی و بیکرانگی دهشتبارِ فرداهای بیپریروز با من سخن میگوید. کهنخاک ایران دردمندانه و مهربانانه با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از روزگاران دور و از غمها* و شادیهای دیگرسانی با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از استورهها میگوید چرا که از آن خاک روییده و بالیدهاند. کهنخاک ایران از ایزدی میگوید که بر پهنهی آن خاک زاده و بر چکاد کوههای آن ایستاده و کرانهها را با ده هزار چشم پاییده است. از ایزدی میگوید که میوَزَد و در دل کوهها و دشتها میپیچد و ایزد ده هزار چشم را یار است. از ایزدی میگوید که آبشار است، چشمه است و کهنخاک تشنه را سیراب میکند. کهنخاک ایران از فرّ و دادِ شاهان، از پیمانهای بسته، از آبادانی و شادی مردمان با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از ایزدانی با من سخن میگوید که میآیند آنگاه که به یاد آورده شوند…
کهنخاک ایران از کوبهی سُمِ اسبانِ بیگانه، از سواران بیچهره و از خون ریختهی دلیران بر خود میگوید. کهنخاک ایران از بیشماران شیون زنان و از خیزابههای دریای اشک کودکان با من سخن میگوید. کهنخاک ایران از مردانی سخن میگوید که با خود توفانِ شن آوردند و به زبانی ناآشنا و خشن سخن میگفتند؛ میکُشتند، میخندیدند و دشنههای خونین را بالا برده و واژگانی را فریاد میزدند. کهنخاک ایران شگفتزده و غمآلود با من از خاکیانی که بر آن میزیند میگوید. خاکیانی که از نیکی شنزارها میگویند، زبان آنان میآموزند، آن کشتارها، خندهها و دشنهها را میستایند. کهنخاک ایران، گریان، با من از خاکیانی میگوید که به سوی شنزارها نماز میگزارند و با زبان مردان شنزارها نیایش میکنند. با اینهمه، کهنخاک ایران، خاکیانی را که ناسپاسانه بر آن میزیند و میمیرند، میبخشاید و خاکیان زنده، خاکیان درگذشته را به آن کهنخاک است که میسپارند. کهنخاک ایران با من از سدهها یورش گردبادها و توفانهای شن میگوید و میگوید که کوشیدند و هنوز میکوشند آن کهنخاک را نیز به شنزار دگر کنند؛ نتوانستند و کامیاب نگشتند و کهنخاک هنوز هم نگاهبانانِ پیمان و مهربانانی میزاید، میپرورد و میبالانَد…
آری ! کهنخاک میهن با من این چنین سخن میگوید.
و آنگاه من زانو میزنم، بر کهنخاک میهن بوسه میزنم، اشک شادی میریزم، از کهنخاک میخواهم یاریام دهد و اگر شایستهام میداند با آن بانیانِ پیمان و بانیان مهر آشنایم سازد تا مرا نیز دلیری و مهربانی و پیمان بیاموزند…
✍ نویسنده و فرستنده: #خسرو_یزدانی
#پیام_پارسی
💚🤍♥️ @AdabSar