Репост из: بنرهای شاتوت
- فکر نمی کردم با اون همه کتکی که خوردی زنده بمونی!
با حرص خندید و ادامه داد: اما انتظار بیخودی داشتم! تو خیلی سگ جونی! اگه سه سال پیش که شب عروسیم خودت رو انداختی تو استخر، خفه شده بودی و مرده بودی، حالا اسمت تو شناسنامه م نبود!
سه سال پیش برای داشتنش زمین و زمان را به هم دوخته بودم، اما حالا تنها یک چیز دلم می خواست، آن هم این بود که اسمش از شناسنامه ام حذف شود!
بالآخره لب باز کردم به حرف زدن.
- برای چی اومدی اینجا؟! قرار بود ماه دیگه بچه مون به دنیا بیاد، اما خودت با دست های خودت راحت کشتیش!
بدون آنکه ذره ای ناراحت شود، گفت: به دنیا میومد که چی بشه؟! بچه ای که مادرش یه دروغگوئه و پدرش رو فریب داده، چرا باید به دنیا میومد؟!
با خستگی چشمانم را بستم.
حتی حوصله ی آن را نداشتم که بخواهم برایش دلیل و منطق بیاورم.
فرهاد سه سال پیش برگشته بود و باز هم عشق طوطی کورش کرده بود! وقتی راحت از مرگ بچه اش حرف میزد و ناراحت نبود از آنکه او را کشته است، خودم را به آب و آتش می زدم که چه شود؟! بچه ام که بر نمی گشت!
- حق با توئه! حالا برای چی اومدی اینجا؟!
انگار از لحنم خوشش نیامد.
- اومدم بگم که دیگه تو خونه ی من جایی نداری! حق هم نداری پات رو بذاری تو خونه م! می مونه وسایلت... یکی رو پیدا کن، بیاد جمعشون کنه! البته اگه پیدا کردی!
جمله ی آخرش سوزش قلبم را بیشتر کرد. بهتر از هر کسی می دانست که هیچکس را ندارم! در آن لحظه نمی دانستم باید کجا روم، اما با این حال گفتم: باشه!
انگار انتظار داشت التماسش کنم، اما من دیگر آن ویدای احمق نبودم! جلوی در ایستاد و قبل از آنکه اتاق را ترک کند، گفت: پول بیمارستان هم حساب نمی کنم! بعید می دونم کسی هم پیدا بشه از این لطف ها بهت کنه! نهایتش اینه تا آخر عمرت اینجا نگهت دارن که البته کاملا بعیده!
با هر جمله اش تحقیرم کرد و تنهایم گذاشت. در را پشت سرش محکم بست؛ مانند سه سال پیش. با این تفاوت که سه سال پیش خودش حرفی از هزینه ی بیمارستان نزده بود و من بعد از چند هفته از زبان پرستار شنیدم.
سه سال پیش یک دختر تنها و طرد شده بودم که شب عروسی پسرعمویش خودکشی کرده و حالا یک زن تنها بودم که همان پسرعمویش کمر به قتلش بسته بود!
سه سال پیش دردم تنها عشق بود و رسیدن به فرهاد، اما حالا هزاران درد دیگر داشتم که عشق مسببش بود.
سه سال پیش امیرعلی اتفاقی مرا در بیمارستان دیده بود و از بیمارستان مرخصم کرده بود و حالا من باید دوباره دست به دامن او می شدم!
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
ویدا و طوطی دو دوست صمیمی هستند.
ویدا عاشق فرهاد پسرعمویش است و طوطی نیز از این موضوع باخبر است، اما از بدِ روزگار فرهاد عاشق طوطی می شود.
طی ماجراهایی (که با خواست طوطی بوده) عروسی طوطی و فرهاد به هم می خورد. فرهاد به اجبار با ویدا ازدواج می کند و طی یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد.
حالا بعد از سه سال، طوطی با حیله ای جدید برگشته است!
طوطیِ گربهصفت فرهاد را به جان ویدا که هشت ماهه باردار است می اندازد، بچه ی آن ها سقط می شود و این شروع بازی جدید اوست!
با حرص خندید و ادامه داد: اما انتظار بیخودی داشتم! تو خیلی سگ جونی! اگه سه سال پیش که شب عروسیم خودت رو انداختی تو استخر، خفه شده بودی و مرده بودی، حالا اسمت تو شناسنامه م نبود!
سه سال پیش برای داشتنش زمین و زمان را به هم دوخته بودم، اما حالا تنها یک چیز دلم می خواست، آن هم این بود که اسمش از شناسنامه ام حذف شود!
بالآخره لب باز کردم به حرف زدن.
- برای چی اومدی اینجا؟! قرار بود ماه دیگه بچه مون به دنیا بیاد، اما خودت با دست های خودت راحت کشتیش!
بدون آنکه ذره ای ناراحت شود، گفت: به دنیا میومد که چی بشه؟! بچه ای که مادرش یه دروغگوئه و پدرش رو فریب داده، چرا باید به دنیا میومد؟!
با خستگی چشمانم را بستم.
حتی حوصله ی آن را نداشتم که بخواهم برایش دلیل و منطق بیاورم.
فرهاد سه سال پیش برگشته بود و باز هم عشق طوطی کورش کرده بود! وقتی راحت از مرگ بچه اش حرف میزد و ناراحت نبود از آنکه او را کشته است، خودم را به آب و آتش می زدم که چه شود؟! بچه ام که بر نمی گشت!
- حق با توئه! حالا برای چی اومدی اینجا؟!
انگار از لحنم خوشش نیامد.
- اومدم بگم که دیگه تو خونه ی من جایی نداری! حق هم نداری پات رو بذاری تو خونه م! می مونه وسایلت... یکی رو پیدا کن، بیاد جمعشون کنه! البته اگه پیدا کردی!
جمله ی آخرش سوزش قلبم را بیشتر کرد. بهتر از هر کسی می دانست که هیچکس را ندارم! در آن لحظه نمی دانستم باید کجا روم، اما با این حال گفتم: باشه!
انگار انتظار داشت التماسش کنم، اما من دیگر آن ویدای احمق نبودم! جلوی در ایستاد و قبل از آنکه اتاق را ترک کند، گفت: پول بیمارستان هم حساب نمی کنم! بعید می دونم کسی هم پیدا بشه از این لطف ها بهت کنه! نهایتش اینه تا آخر عمرت اینجا نگهت دارن که البته کاملا بعیده!
با هر جمله اش تحقیرم کرد و تنهایم گذاشت. در را پشت سرش محکم بست؛ مانند سه سال پیش. با این تفاوت که سه سال پیش خودش حرفی از هزینه ی بیمارستان نزده بود و من بعد از چند هفته از زبان پرستار شنیدم.
سه سال پیش یک دختر تنها و طرد شده بودم که شب عروسی پسرعمویش خودکشی کرده و حالا یک زن تنها بودم که همان پسرعمویش کمر به قتلش بسته بود!
سه سال پیش دردم تنها عشق بود و رسیدن به فرهاد، اما حالا هزاران درد دیگر داشتم که عشق مسببش بود.
سه سال پیش امیرعلی اتفاقی مرا در بیمارستان دیده بود و از بیمارستان مرخصم کرده بود و حالا من باید دوباره دست به دامن او می شدم!
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
ویدا و طوطی دو دوست صمیمی هستند.
ویدا عاشق فرهاد پسرعمویش است و طوطی نیز از این موضوع باخبر است، اما از بدِ روزگار فرهاد عاشق طوطی می شود.
طی ماجراهایی (که با خواست طوطی بوده) عروسی طوطی و فرهاد به هم می خورد. فرهاد به اجبار با ویدا ازدواج می کند و طی یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد.
حالا بعد از سه سال، طوطی با حیله ای جدید برگشته است!
طوطیِ گربهصفت فرهاد را به جان ویدا که هشت ماهه باردار است می اندازد، بچه ی آن ها سقط می شود و این شروع بازی جدید اوست!