"طَــلا"


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


ممنوعه-اروتیک🔞
شروعِ رمانِ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/12698

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


خودش رو یک ضرب واردم کرد که جیغ بلندی کشیدم.
جون کشداری گفت و اسپنک محکمی به باسنم زد..
تلمبه هاش تند تر و تند تر می شد و درد کل وجودم رو گرفته بودم.
اشک هام از گونه هام در اومده بودند
_ امیر آروم ... امیرررررر ...
با حرص خودش رو ازم بیرون آورد و وارد سـ*وراخم کرد که ...🍑💦
https://t.me/+UHMJHjllIQFmMjJh
https://t.me/+UHMJHjllIQFmMjJh
زن و شوهری که با ورود به دنیای پورن زندگیشون متحول شد و ...🔞🔥




Репост из: بنرهای شاتوت
-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت!


دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند.

اگر همین‌جا سخت می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد!
چگونه خوی وحشی خود را مقابل این دختر سرکوب می‌کرد؟


+بله‌.من عاشق شنا هستم!


مرد با نگاه خیره و دستانی که در جیب مشت کرده بود ، قدمی پیش آمد.
یک روز با او در این استخر عشق‌بازی می‌کرد:


-آزاد هم آموزش می‌دی؟

نازنین تحت نگاه خیره‌ و آبی مرد گرم شد و دستانش را در هم چلاند

-بله...اما فقط برای کسانی که قابل اعتماد باشن!


و کی‌خسرو می‌توانست قسم بخورد هر کاری از دستش بربیاید برای جلب اعتماد این دختر انجام می‌دهد


-دوست داری اینجا شنا کنی؟


مردمک‌های ناز، گردتر شدند و یک نگاه به استخر بزرگ خانه ی مرد انداخت و یک نگاه به چهره ی جذابش

کراش داشت روی این استاد دانشگاه و حالا...

قلبش برای لحظه ای ایستاد و کی‌خسرو با فکی قفل شده سر روی صورتش خم کرد:

-می‌تونی مربی خصوصی من شی؟

لعنتی
شاید عجله کرده بود
شاید هورمون هایش عقلش را زایل کرده بودند که چنین بی مقدمه لب زد و نازنین شوکه بود:

-مربی شما؟

آن مقنعه با وجود اینکه صورت معصومش را بامزه تر کرده بود، اضافه به نظر میرسید

آن مانتوی ساده
شلوار جینش
لباس‌های روی تنش اضافه بودند و خسرو او را بدون هیچ مرزی می‌خواست

-مربی خصوصی من!

نازنین با وجود عرقی که تیره ی پشتش را گرفته بود ، لبخند بی معنا و پر از شرمی روی لب راند:


-آخه شما خیلی باهوش هستین.چطور ممکنه تا این سن شنا یاد نگرفته باشین؟


هیچ احمقی نمیتوانست باور کند خسرو شنا بلد نیست
اما این حکم او بود ، چه کسی می‌گفت نمیتواند راضی اش کند؟
فقط یک نگاهش کفی بود برای میخ شدن چشمان نازنین روی صورتش:

-من از بچگی فوبیای شنا داشتم ...یالا پاک‌سرشت...پول خوبی بابتش می‌دم!

پول خوب یعنی چقدر؟
می‌شد با آن ماشین یاتاقان زده اش را درست کند؟
میشد یک لپتاپ نو برای دانشگاه رفتنش بخرد؟
یا حتی بتواند داروهای برادرش را تهیه کند.



خسرو تعلل را که در نگاهش دید نفسش بند آمد و کم مانده بود با صبر سر آمده برای یک بوسه ی وحشیانه ، دستانش را پشت سرش قفل کند


-ده جلسه شنا ، صد میلیون!


میان لب‌های دخترک از حیرت فاصله افتاد و خسرو برق چشمانش را دید :


-چک رو بعد از اولین جلسه امضا می‌کنم!


قلبش تاپ تاپ می‌کوبید
چگونه با مردی که وقتی کنارش می ایستاد اینقدر هول میشد ، شنا می‌کرد؟
آن هم با مایو!

خسروی باتجربه گامی به عقب رفت تا دخترک ترس از دست دادن موقعیت بگیرد
قدمی عقب تر رفت و لب زد:


-البته حق داری اگر اعتماد نکنی! می‌تونیم فراموشش کنیم اصلا!


چشمان نازنین روی کفش های براقش ماند و قبل از اینکه کاملا منصرف شود ، با ضربان قلبی بالا و دهانی خشک لب زد:


-از امروز شروع می‌کنم‌....از کی مایو بگیرم؟



نگاه کی‌خسرو با حالتی از گرسنگی به انحناهای پوشیده در لباسش دوخته شد و بی‌تاب برای رسیدن به لحظه‌ی موعود لب زد:

-می‌گم خدمتکار بهت مایو بده!

https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
❌❌❌❌❌

خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
❌❌❌❌❌❌
#پارت‌واقعی
اولین رمان آرزونامداری که به بخاطر موضوع ممنوعه‌اش نویسنده تصمیم به چاپ آن ندارد❌


Репост из: بنرهای شاتوت
پسره واسه اینکه کار دختری که دوستش داره رونق بگیره براش همش الکی مشتری می‌فرسته😍😂

شاید نیکو اولین کسی بود که در اولین روز کاری‌اش مشتری‌ها برایش پشت خط صف کشیده بودند!تلفن زنگ می‌خورد و به ترتیب هفته ملت مجلس داشتند!یک نفر فردا تولد خودش بود و دیگری پسون فردا تولد بچه‌اش!
از فرط کار کردن و گشتن دنبال ایده‌ی دکور جدید و ساخت آن‌ها کارش به سرم کشید و خبر به گوش ارس هم رسید.

خورشید که به عنوان نفوذی توسط ارس دور نیکو می‌چرخید،همانطور که خنده‌اش گرفته بود به ارسِ خشمگین و نگران خبرها را داد:
_داداش شما دختر بیچاره رو با تراکتور اشتباه گرفتی!آدمه‌ها!روز اولی کلی کار سرش ریختی که چی؟ناامید نشه؟سرخورده نشه؟بی‌انگیزه نشه؟بدبخت کلا سوخت!

ارس از خورشید خواهر خشایار که گذاشته بود وردست کیس موردعلاقه‌اش باشد و برایش خبر بیاورد ببرد،پرسید:
_الان شما چرا اینجایی؟

خورشید متعجب گفت:
_کجا باشم؟خونواده‌ش اومدن درمونگاه تحویلشون دادم دیگه!یه سرم قندی که دیگه ده تا همراه و ملاقات نمی‌خواد!

خشایار با لیست صورتحساب‌ها رسید:
_ارس خان،تا نیکو خانم جانت استراحت می‌کنه بیا این لیست‌ رو هم یه نگاه کن!ده تا باغ کرایه کردی تو این مدت،اینم هزینه‌ی باقی بریزبپاش‌ها!چند نفر دیگم از دوست و آشنا فهمیدن تو خیلی خَیِر متفاوتی شدی التماس دعا دارن که واسه فک و فامیل اونام به خرج خودت تولد و نامزدی بگیری!

خورشید حسادت‌اش را پشت خنده‌اش پنهان کرد:
_خدا بده شانس!
تلفن‌اش که زنگ خورد ادامه‌ی حرفش را درز گرفت و برای آنکه خشم‌ ارس بعد از طعنه‌اش شامل حال‌اش نشود،اطلاع داد:
_نیکوئه!
نیکو مدعی بود حالش خوب است و می‌خواست برای تحویل پروژه بیاید.ارس وقتی دید نیکو راضی بشو نیست گفت:
_خشایار زنگ بزن طاهرخانی بگو اون کنسل کنه بلکه این بنده خدا با خیال راحت بمونه استراحتشو کنه!

خشایار لیست‌اش را نگاه کرد:
_طاهرخانی چرا؟مگه نگفتی مرتضی مثلا به خرج خودش امروز واسه دوست دخترش تو ویلات تولد بگیره!باید به اون خبر بدم!

مرتضی هرچه با مژده دوست دخترش جروبحث کرد و حتی تا پای کات،دختر زیربار بهم زدن میهمانی‌اش نرفت چون به دوست‌هایش قول داده بود!بعد مرتضی فکر کرد اگر از راز ارس برای دختر بگوید نرم می‌شود اما نشد و حسادت‌ دخترانه کار دست همه‌شان داد!

تا نیکو رسید پچ‌پچ‌های مژده و دوتا از دوست‌هایش شروع شد.نیکو سرگرم کارش شد و آن‌ها ظاهر نیکو را نقد و بررسی می‌کردند و ارس خان با آن همه ثروت و ظاهر برازنده از سرش زیادی دانستند!

یکی از دوست‌های مژده گفت:
_ولی خوشگله خب!خوش اخلاقم هست!هرچی از کارش ایراد الکی گرفتی با خوش رویی برخورد کرد!

مژده لب‌هایش را جوید و تا شب فکر و خیال کرد و بعد وسط میهمانی از حرص و غضب دور از چشم میهمان‌ها که برای شام رفته بودند به جان دکور افتاد و بعد نیکو را شبانه به آنجا کشاند:
_چه سلامی!گند زدی به مراسم من!کار بلد نیستی غلط می‌کنی مسئولیت قبول می‌کنی!موقع عکاسی شب تولدم دکور باید خراب بشه رو سر خودم و مهمونام؟تقصیر خودم بود که دلم سوخت برات رو حساب واسطه گری آشناها به یه تازه کار اعتماد کردم!

نیکو با آرامش به دوست مژده گفت:
_ایشون که نمی‌گن دقیقا چطور شد که دکور سقوط کرد!شما اینجا بودین می‌شه بگید من ایراد کارمو بدونم؟

مژده بلندتر جیغ زد:
_از مهمونام بازجویی می‌کنی؟شب‌شونو می‌خوای بیشتر از این خراب کنی؟می‌خوای بگی من دروغ می‌گم؟

صدای بلند و محکم مردانه‌ای باعث شد آب دهان مژده به گلویش بپرد و با شدت به سرفه بیفتد!
_مهمونی تمومه!

بعد رو به مرتضی که مثل موش آن کنار ایستاده بود آهسته غرید:
_حرمت رفاقتو نگه نداشتی حرفمو بردی برا این و اون اما من نگه می‌دارم جار نمی‌زنم مفت‌خوری‌تونو و گنده‌گویی‌ بعدشو!دستشو بگیر برش دار ببرش تو ویلای من جلوی عزیزِ من عربده نکشه!خوبیت نداره مهمون و صاحبخونه انقدر روشون تو روی هم وا شه!

مرتضی بور شده چشم گفت و رفت بغل گوش مژده حرف زد و او با چشم های وق زده گوش داد!بعد ارس در حالی که سعی می‌کرد به نگاه خیره و اخم‌های نازک نیکو خیره نشود،بلندتر به مژده گفت:
_ضمنا خانم!اینجا دوربین داره!قبلش وایستا خودتو و مهمونا یه فیلم ببینید از شیرین کاریت با دکور بعد بسلامت!

مژده رنگ به رو نداشت وقتی نالید:
_من یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونم!
ارس نیشخند زد:
_چرا!بمون یه چایی دیگه!با فیلم خوش می‌گذره!البته یکم فیلمش خشنه!مشت و لگد زیاد زدی به دکور!

صدای خنده و حرفهای درگوشی قطع شد.بعد بوی عطر نیکو نزدیک شد و ارس ماند و دختر مغروری که مرد جوان توان نداشت دست از سرش بردارد!

https://t.me/+vERnqQhXoQpmZTJk

بنر برگرفته از خود داستان است و به زودی به این قسمت‌ها می‌رسیم

ارس طلبکارِ خواهرِ بازیگر نیکوست و دلداده‌ی نیکو!شروع رمان از میهمانی ست که هردو به قصد به دام انداختن بازیگر فراری پایشان به آنجا باز می‌شود اما با اتفاقی که میفتد...😱


Репост из: بنرهای شاتوت
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر!

ویان با شرم لب گزید:

- زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟

پروانه که آن سوی خط بود گفت:

- همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره!

ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد.

- خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعی‌مونو بیاریم جلوی مردهای خانواده‌مون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن...

پروانه آزادانه می‌خندد و می‌گوید:

- حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی ساده‌ست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟

ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد:

- آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانه‌تو فهمیده و این یعنی آخر بی‌حیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه...

پروانه دلسوزانه جواب داد:

- بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد.

ویان از درد نفسش داشت بند می آمد.

- چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم...

- بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته!

- نه... نمی‌تونم بهش بگم... زشته... روم نمی‌شه...

- خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر!

- فعلا یکی از تی‌شرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه...
فرش و مبلاش خیلی گرونن....

ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد.

وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد.

- چی شده ویان؟ ویان...

صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد.
روی اسپیکر گذاشتش و گفت:

- شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟

پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد:

- وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون.

هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود.

با اخم گفت:

- خب خانم محبی، می‌شنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟!

- استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست...

- چشه؟!

با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...

همان لحظه چشم وریا به لکه‌ی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود...

- یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟

پروانه با من من گفت:

- راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه...

- باشه، ممنون که شما گفتید.

تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت.

- آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه!

ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید:

- اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن..

وریا با اخم گفت:

- نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده!
اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات...

سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت:

- تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه...

وریا روی موهایش را بوسید و لب زد:

- خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم...

ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد:

- می‌رم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم.

چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد.

- چــــــی؟ کـ... کا...

وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد:

- نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه.
زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم.

https://t.me/+iyIcrrhHg7FiNzJk
https://t.me/+iyIcrrhHg7FiNzJk
https://t.me/+iyIcrrhHg7FiNzJk
https://t.me/+iyIcrrhHg7FiNzJk
https://t.me/+iyIcrrhHg7FiNzJk

به نام خدا
اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚
به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉
شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذاااب‌مون خوندن داره😈
🔥


Репост из: بنرهای شاتوت
- ممه هاتو میدی بقولم خولشید؟ (خورشید)

فرزین برادر کوچکتر مهندس سرلک بود.
جلوی کل پرنسل گفت😭 خجالتزده سرمو پایین انداختم و گفتم:
- زشته عزیزم، این حرفا رو نزن!

فرزین با بغض گفت:
- به فلدین میدی بخوله به من نمیدی؟ گریه تُنم؟

( به فردین میدی بخوره به من نمیدی؟ گریه کنم؟)

همه جا یهو ساکت شد! داشتم می‌مردم از خجالت! کی نمی‌دونست اسم مهندس سرلک بزرگوار ریسس شرکت فردینه؟!

فرزین آستینمو گرفت و با بغض گفت:
- مامان مَلیمم میگه تو خیلی مهلبونی، بهم ممه میدی بخولم؟ مگه نه؟

( مامان مریمم گفته تو خیلی مهربونی بهم ممه بخورم یا نه؟)

دیگه واقعا داشتم میمردم.
همه هم وایساده بودن نگاه میکردن محض رضای خدا یکی این بچه رو صدا نمیکرد. حقم دلشتن توجهات مهندس به من باعث شده بود بخولن از رابطمون سر در بیارن.
خم شدم و به فرزین گفتم:

- می‌ری به داداشی بگی بیاد؟ بگو جلسه الان شروع می‌شه.

نیم وجبی اخم کرد و گفت:
- خولشید منو نفلست پی نخود سیاه! خودم دیدم که داداشیم تولو دوست داله عکستو هی تو گوشیش نیگا می‌کنه می‌گه این دختله مالِ منه!

( خورشید منو نفرست پی نخود سیاه‌ خودم دیدم دادام تو رو دوست داره عکستو تو گوشیش نگاه می‌کنه می‌گه این دختره مال منه. )

داشتم می رفتم که یهو داد زد:
- امیل سام گفته باید قبل داداشیم باهات ازدبااااج آییییی گوششششممم...

برگشتم دیدم مهندس داره گوشش رو می‌پیچونه و با اخم سر پرسنل داد زد:

- حواستون به کارتون باشه!

بعد یه نگاه ریز به من انداخت و گفت:
- شمام بفرمایید اتاقِ من تا تکلیفتون رو روشن کنم!

این تکلیف شیرینی و گل و مراسمِ خواستگااااری باشه بلند بگوووو صلوات😂😍❤️



https://t.me/+JZ7kLVgKwKA0OGU0
https://t.me/+JZ7kLVgKwKA0OGU0
https://t.me/+JZ7kLVgKwKA0OGU0


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_111


احساس کردم شک شد و خواست به حرفم بخنده اما خودشو جمع کرد

_ازدواج؟

_اره ازدواج! اصلا فرض کن من این رابطه رو قبول کردم بعدش چی میشه؟

_بعدی وجود نداره طلا
یه قرارداد دو طرفه‌س تا وقتی که این فرکانس بینمون باشه رابطه‌مون ادامه پیدا میکنه! نمیدونم چرا همه چیو انقد سخت میگیری
چون از بچگی تو مغزتون کردن حتما باید یه آیه کوفتی بینتون خونده بشه تا محرم بشید
هووف...بگذریم
با من که باشی دور دنیا میبرمت تا بفهمی زندگی یعنی چی


دوس داشتم بگم فرکانسی وجود نداره

این تو هستی که منو میخوای نه من!

خواستنت هم معلوم نیست با چه نیتیه

پوزخندمو مخفی کردم

در هر صورت الیاس حامی من بوده و من نمیخوام حامیمو از دست بدم

کنار زدن الیاس مساوی میشدن با شروع بدبختیام
و این برای منی که تازه داشتم خودمو می‌ساختم فاجعه میشد

خودشم میدونست هیچوقت این رابطه رو قبول نمیکنم
اما بازم از درخواست کردنش خسته نمیشد

_بگذریم..نفهمیدم کی حرفا به اینجا کشیده شد.....باز کن جعبه رو

_من نمیتونم این قبول کنم

_باید از راه تهدید برم جلو؟ میخوای بگم اگ قبول نمیکنی برای همیشه از رستورانم برو بیرون؟

_اما

_اما نداره! تا حالا برای کارایی که برات کردم منت سرت گذاشتم؟ اینم روش
حسی که بهت دارم با این چیزا اشتباه نگیر
حتی اگه با منم نباشی تو بازم لایق بهترین چیزا هستی

با ناشی گری برچسب جعبه رو پیدا کردم و چند ثانیه بعد گوشی از جعبه بیرون آوردم

دروغ بود اگه میگفتم با دیدنش دلم نریخت

با دیدن رنگ بنفشش با اینکه زیادی جذاب بود اما باز یاد بنفشه افتادم

همه چی دست به دست هم میداد تا اسم مسخرش بشنوم یا ببینم

این گوشی دست مالک و بنفشه هم میدیدم

با اینکه تو گیرودار این مسائل نبودم اما دوست داشتم مالک هم مثل الیاس همچین چیزی بهم کادو میداد

اما برای اون حتی مهم نبود گوشی دستم چقدر معمولی که اونم به لطف جابرخان گرفته بودم

_خیلی خوشگله..بخدا روم نمیشه همینجوری همچین چیز گرونی ازت قبول کنم
حقوق چند ماهمم کنار میزاشتم بازم نمیتونستم این گوشی بگیرم

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_110

وقتی دیدم با خیرگی زل زده بهم زبونی روی لبم کشیدم ادامه دادم

_اگه..اگه دخترم نبود شاید شرایط فرق میکرد
اما من الان یه مادرم! هرچند که فقط اسمش دارم یدک میکشم
از طرفیم تو مالک میشناسی
این رابطه به هیچ جا نمیتونه ختم بشه!
بازم این وسط من میمونم که ضربه میخورم

با مکث خیرگی نگاهش ازم برداشت

برای یه لحظه غم عجیبی تو نگاهش دیدم

_کاش یکم از توجهی که به مالک داری به منم داشتی
کاش به فکر قلب منم باشی دخترجون


دستای یخ زدمو مشت کردم
چشمام تر شد

_من به مالک توجه ندارم..اصلا برام مهم نیست!

جوری به قطعیت حرفش اطمینان داشت که صداش بالا رفت

_داری! داری دروغ نگو...تو هنوزم اون مرد با وجود بلاهایی که سرت آورده میخوای
نه خودتو خر کن نه منو
تو یه انسانی میتونی زندگی جدید تشکیل بدی
در روز هزار نفر طلاق میگیرن و دوباره ازدواج میکنن
اگه همشون مثل تو فکر میکردن که کارشون زار بود

از جاش بلند شد و حرصی گفت

_دخترم! آخه چه ربطی به نبات داره این قضیه

با درد چشم بستم

تحمل حرفاش نداشتم

_فقط منتظر یه اشاره‌ از توئم
اگه تو نخوای نمیزارم احدی از رابطمون چیزی بفهمه
بین خودمون میمونه

یهو اومد سمتم و روی زانوهاش نشست

از بالا بهش نگاه کردم

دستش روی زانوم گذاشت

_دنیارو به پات میریزم دختر

خنثی لب زدم
_منظورت اینه رابطه‌مون تو خفا باشه؟ پس یعنی قصدت ازدواج نیست


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_109

با دیدن عکس گوشی روی جعبه حیرت زده برداشتمش

_الیاس؟

_جانم؟

_نگو که این برای منه؟اونم چی؟ آیفون!!


خندید
_نه پس اگه برای تو نیست پس برای کیه؟

جعبه رو سریع روی میز گذاشتم

_اصلا فکرشم نکن

_چرا؟

_چرا داره؟ من همینجوریشم به تو مدیونم
تو بودی که تو روزای سخت کمکم کردی تا از وضعیت بدی که داشتم بیرون بیام
همیشه حمایتم کردی
حقوقم به موقع دادی بیشتر از همه دادی
من هیچ جوره نمیتونم لطفایی که در حقم کردی جبران کنم


نگاهش برق افتاد

_همین الانشم میتونی جبران کنی!

شونه‌هام لرزید

لعنتی! حتی نخ دادنشم یجوری بود که نمیتونستم گارد بگیرم


_خودت شرایط زندگی من میدونی
نمیخوام دوباره تکرارشون کنم برات


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_108


تبلت تو دستم جا به جا کردم
قسمت نوت رفتم


الیاس سرش از لپ‌تاپ بیرون آورد گفت

_اینایی که میگم بنویس بده بخش سفارشات
کواترا ورنیکا..نئوکلاسیک مدل پاستل..

_نوشتم.. دیگه چی؟

_فلورانس آبی..نئوکلاسیک مدل آرتمیس بنفش

با شنیدن کلمه بنفش، قلم تو دستم خشک شد و دست دلم به نوشتن نرفت

الیاس که حواسش پی لپ‌تاپ و نوشتن کدها بود سر بلند کرد

_نوشتی همرو؟ چیزی رو جا ننداختی؟ست این بشقابارو دقیق میخوام

بنفش نوشتم و از نوت بیرون اومد

_اره نوشتم همرو؛ میتونم برم؟

_نه!

متعجب نگاش کردم

_بشین یه لحظه

_باشه..فقط میخواستم یه چیزی رو بگم

از جاش بلند شد
کشو میزش باز کرد و گفت

_بگو

_اگه میشه من امروز دوساعت زودتر برم
میخوام گوشیمو ببرم نشون بدم ببینم میتونن برام درستش کنن یا نـ..

وقتی با جعبه سفید رنگی روبروم نشست و اونو روی میز سمتم هل داد حرف تو دهنم ماسید

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_107

معذب گفتم

_لازم نیست،خودم میرم

_تعارف داریم با هم؟ منتظرتم

وقتی از اتاقش رفت نگاهمو به سر تا سر اتاقش دادم

هر چند که در پشتی منتظرم میموند اما کافی بود یه نفر از کارکنا مارو ببینه

اونوقت بود که سوژه میدادم دست همشون


تو ماشینش که نشستم صدای موزیک کم کرد

_خودم میرفتم،زحمتت شد



_خونت نزدیک رستوران زحمتم نمیشه

خونه! جایی که من زندگی میکردم به هر چیزی شباهت داشت جز خونه

_فقط سر میدون نگه دار پیاده بشم

_چرا؟

_مسئول پانسیون قفلی زده روم

_برای چی؟ من که خیلی کم پیش میاد بیارمت

نگاهم ازش دزدیدم

_احتمالا همون چند بارم دیده...بعدشم..بعدشم مالک منو آورد اونم دید دیگه صداش دراومد

_مالک؟ تو که میگفتی نمیدونه کجا زندگی میکنی؟

_خودمم تعجب کردم وقتی رسوندم
هیچی رو بروز نمیده همیشه هم میگه نه برام مهمه کجا کار میکنی نه مهمه کجا زندگی میکنی
وقتی هم ازش پرسیدم از کجا آدرس میدونی هیچی نگفت

کنار میدون نگه داشت

_مسئول زنه یا مرد؟

_زن

_اگه باز مشکلی درست کرد بهم بگو
حق نداره بخواد تورو بازخواست کنه

_خودم از خجالتش دراومدم
فکر نکنم دیگه بخواد پاپیچم بشه
دستت دردنکنه رسوندیم..فعلا

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_106

_چیزی نیست که بخاطرش اعصابت بهم بریزی!این اتفاقا برای هرکسی میتونه پیش بیاد


دستی به چتری‌هام کشیدم و نگاهم ازش دزدیدم

چطور برای آدمایی امثال الیاس و مالک باید توضیح داد گرفتن یه گوشی ساده که کف قیمتش حداقل ده تومنه باعث میشه نصف حقوق یک ماه‌م براش بره؟


واسه منی که تصمیم داشتم با حقوق این ماهم و ماه قبلم برای نبات رورک بگیرم این اتفاقی که الیاس ساده ازش میگذشت یه افتضاح بود


به من نیومده بخوام برنامه ریزی کنم!

درسته نبات برخلاف مادرش تو ثروت غرق بود
اما من میخواستم حتی شده ناچیز براش چند تا وسیله بگیرم


چونه‌م که گرفت به ناچار سر بلند کردم

_ناراحت نباش اوکی؟

از لمس دست یه مرد به غیر از مالک بی‌زار بودم

دست خودم نبود که جلوی همشون گارد میگرفتم

الیاس هم اینو میدونست که چقدر از این تماس‌ها بدم میاد که سریع دستش عقب برد

_تو ماشین منتظرتم
لباس بپوش بیا


ورود به ⭕️ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/19164


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_105

وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه بوی عود مشامم پر کرد

با دیدنم بلافاصله از پشت میزش بلند شد

_طلا؟ چرا از صبح نیومدی ببینمت؟


وقتی نزدیکم شد برق نگاهش دیدم

ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم

_باید میومدم؟

تک‌خندی زد
_قطعا! تو همیشه باید قبل از شروع کار روزانه‌‌ت بیای اتاقم

با اینکه مدتها بود از فاز رئیس کارمندی در اومده بودیم و بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم

اما بازم با حرفی که زد مزه دهنم زهر شد

اون هیچ کار خارج از عرفی انجام نداده ولی همین حرفاش باعث آزارم میشد

چون میدونستم پشت هر حرفش چه چیزی پنهان شده

اینکه میدونستم چه حسی بهم داره و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع برای خودم و خودش میشدم برام عذاب آور بود

وقتی دید چیزی نمیگم نزدیک تر شد

_چیزی شده؟

کلافه گوشیم جلوش گرفتم

_به فنا دادمش

سوالی نگام کرد و گوشی از دستم گرفت

_داشتم با دوستم حرف میزدم کوکب خانوم صدام زد حواسم پرت شد افتاد تو آب

الیاس انگار یه چیز بی ارزش و بنجول دستشه که سالم بودن و نبودنش به دردی نمیخوره
ریلکس گفت

_اشکال نداره

چشم درشت کردم و ناباور لب زدم

_اشکال نداره؟مثل اینکه گوشیم سوخته‌ها


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_104

وای بلندی گفتم اب سریع بستم

کوکب خانوم دویید سمتم

_چیشد؟؟؟

با غضب رو ازش گرفتم گوشیم برداشتم

بدبخت شدم
رسما بدبخت شدم

باورم نمیشد تو یه لحظه گوشیم به فنا رفت

_ای بابا حواست کجاست دختر!


دندون روی هم سابیدم

_کوکب خانوم شما حواسم پرت کردی

_بسمه الله من فقط حرف اقارو بهت رسوندم
نکنه دست دلت برای آقا رفته اینجوری هول کردی

خواستم بگم گور پدر خودت و آقات اما جلوی دهنم گرفتم

_گوشیم به فنا رفت

_اشکال نداره یکی دیگه میگیری

چقدر سخت بود مراعات سنش بکنم

از کنارش رد شدم پیشبند با حرص در اوردم کنار سینک انداختم

قطعا سوخته بود

همون اول ازدواجم جابرخان گوشی برام گرفت

همینجوریشم داغون شده بود حالا هم که تو یه سینک پر از آب افتاده بود دیگه هیچ امیدی بهش نداشتم


پشت در اتاق مدیریت وایسادم دم عمیقی گرفتم

تقه‌ای به در زدم


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_103

_وای طلا باور کن همین الان پامو گذاشتم خونه
بعد از اینکه تو رفتی منم رفتم ویلا از اونورم رفتیم خونه مادرشوهرم اینا باغشون
دیگه خودتم که میدونی اونورا آنتن نیست


بشقابایی که کف زده بودم زیر آب گرفتم

گوشی بین گوشم و شونه‌م تنظیم کردم

_شوخی میکنم عشقم
دیگ بهم پیام دادی از نگرانی دراومدم
همیشه به خوشی باشی

_اره دیگه خودت که میدونی بهروز اصلا مرخصی نداره همینم غنیمت بود یکم از فضای کار دور بشیم

_خداروشکر خوش گذشت بهتون

_خب تو چه خبر؟ نبات خاله چیکار میکنه

_منم هیچی سرکارم،کم مونده کارم تموم شه
نباتم صبح زنگ زدم صداشو بشنوم ولی متاسفانه خواب بود

_آهان...مالک اون شب اومد دم خونه کرک پرم ریخت

خندیدم

_چرا؟

اونم خندید
_چرا؟ واقعا میگی چرا؟هرچقدر بهروز مهربون خوش خندس شوهرت قطب مخالفشه

خندم خشک شد از نسبتی که بکار برد

سرفه‌ای کرد

_البته شوهر سابقت!والا دیدمش قبض روح شدم
ماشالا قدشم بلنده سرتاپا مشکی هم میپوشه کاملا به قول خودت شبیه عزرائیل میشه

کوکب : دخترم برای رئیس چایی بردم گفت کارت تموم شد بری اتاقش

خواستم جواب ثریا بدم اما ورود یهویی کوکب خانوم و حرفش باعث شد حواسم پرت بشه و قبل از اینکه دست بجنبونم گوشیم از سرشونه‌م سر خورد داخل سینک افتاد!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_102

_سلام! چیزی شده؟

تک سرفه‌ای کردم

_نه،فقط میخواستم صدای نبات بشنوم


صدای باز بسته شدن کمد شنیدم

_کجایی؟

_من..من سرکارم

_نبات خوابه
دیشب برگشتم خونه در کمال تعجب با بنفشه داشت بازی می‌کرد

خنجر حسادت بود که مستقیم قلبم هدف گرفت

نبات دختر من بود و سهم بنفشه!

گُر گرفتم

_باشه پس..ببخشید مزاحم شدم، خدافظ

منتظر موندم تا چیزی بگه اما زودتر از خودم قطع کرد

سری از تاسف تکون دادم به آشپزخونه رفتم...





به یکی از کارکنا که تازه استخدام شده بود گفتم

_سرویس قاشق چنگالارو این زیر گذاشتم حواست باشه

با زنگ گوشیم دیدن شماره ثریا لبخندی زدم تماس وصل کردم

_چه عجب!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_101

_باشه بعدا بهش زنگ میزنم! درضمن ممنون میشم هر وقت شماره من رو گوشی مالک دیدی جواب ندی
لطف بزرگی در حقم میکنی بنفشه جان!

_امم طلا!!واقعا ناراحت شدم
یعنی انقد از من بدت میاد؟

گو‌شی تو دستم فشار دادم

هیچ علاقه‌ای به ادامه دادن این مکالمه مسخره نداشتم

جوابی بهش ندادم و خواستم قطع کنم که صدای مالک از دور شنیدم

_گوشیه منه دستت؟

ولوم گوشیم بالا بردم و سعی کردم صداشون بشنوم

_اره

_صدبار نگفتم گوشیمو جواب نده بدم میاد؟

کلافه گفت
_زن سابقته

شک نداشتم از قصد این نسبت بکار برد

دیگه صدای بنفشه رو نشنیدم

یکم بعد صدای مالک واضح اومد

_پنجره بازه لخت نمون سرما میخوردی....طلا؟

چشمام با درد بستم

نمیدونستم برای نگرانی‌ش واسه بنفشه زار بزنم یا وقتی اسمم ادا کرد قلبم بلرزه

_سلام مالک‌‌خان

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_100

آه ظریفی کشید

_جانم؟ کاری داری؟

گوشه لبم گاز گرفتم

اون بدنیا اومده بود تا منو به جنون برسونه

خودم جمع جور کردم

درسته بنفشه تو یه لول دیگه ای از من بود اما منم اونقدرا ضعیف نبودم تا جلوش کم بیارم


تنها کسی که همیشه سرم جلوش پایین بود و جرئت نداشتم رو حرفش حرف بیارم مالک بود

از هیچکس جز اون نمیترسیدم

بنفشه هم میدونست فقط وقتی باهاش خوب حرف میزنم که مالک تماشاگر ما باشه

وگرنه هر وقت که هر دومون بودیم نیاز به نقش بازی کردن نبود

به همون اندازه که من ازش متنفرم و اونو باعث خراب شدن زندگی مشترکم میدونستم
اونم من باعث نابود شدن زندگیش میدونست

_من به گوشی مالک‌ زنگ زدم نه تو

با ناز صدای همیشگیش خندید


_مالک رفته حموم


معنی پشت حرفش به قدری برام واضح بود که نیازی نبود حتی یه لحظه فکر کنم که چرا رفته حموم

Показано 20 последних публикаций.