Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_ یادت رفته فیتیشِ میزِ مدیر گروه داشتی و تو همین دانشگاه، لباس زیرتو دراوردم!
از وقاحتش تمام اجزای بدنم گر گرفت.
چانهام را محکم فشرد. مقنعه از سرم افتاد و با جملهی بعدیاش قلبم شکست:
_ یه دختر دهاتی خوشگل که اومده بود شهر تا پسر پولدار تور کنه!
_ دستتو بکش کنار.
با زور مردانهاش محکمتر چانهام را فشار داد:
_ گرسنه که مونده بودی، دنبال من و ماشین مدل بالام موسموس میکردی شاپرک! چی شد که میگی منو نمیخوای؟
_ از حراست میآن. برو کنار. بذار برم…
خودش را بیشتر بهم چسباند. کمر خورد به میز پدرش. استرش داشتم کسی بیاید داخل یا کلاس پدرش که استادمان بود تمام شود.
_ دوستپسر جدید پیدا کردی؟ اونم یه راننده اسنپ اوسگول؟؟؟ به نظرت من میذارم بری زیرِ یکی دیگه؟
سعی کردم هلش بدهم عقب:
_ خفه شو محمدحسین… خفه شو!
با دست دیگر پهلویم را فشار داد:
_ _ دروغه؟ کل دانشگاه میگن با یه راننده دوست شدی.
توی دانشگاه و دفتر استاد ملوکیان بودیم. پسر مدیر گروه بود.
مردی سختگیر، خشن و حساس که من را تبدیل کرده بود به دختری منزوی و تنها.
_ برو عقب…
با صدای خمار لعنتیاش گفت:
_ شورتت هنوز تو کشوی همین میزه…
_ خفهشو… دیگه نمیخوامت!
_ زنم بودی! پول اجارهخونهتو من میدادم. یخچالتو من پر میکردم. الان عاشق یکی ذیگه شدی؟
_ دیگه اجازه نمیدم تحقیرم کنی. گمشو!
گریهام درآمد. اشکها دانهدانه ریختند روی گونه. او چه میدانست از یتیمی! از کشته شدن پدر و مادر! از تنها کار کردن و بیپول بودن در دورهای که به زور میشد شکم خود را سیر کرد.
من فقط برای اولین بار در زندگی عاشق شده بودم و او یک بیدل سنگدل بود که از عذاب دادنم لذت میبرد.
یکدفعه وحشیانه هجوم آورد سمتم. با خشونت خم شد و لبش را به گردنم رساند. نفسم رفت. نمیخواستمش… من عاشق شده بودم!
در باز شد و ناگهان چند دانشجو و استاد ملوکیان…
***
چند ساعت بعد
_ پسره رو بیارید.
چند مرد قویهیکل محمدحسین را کشان کشان میآوردند سمت برسام که کت بلند سیاه پوشیده و در وسط انبار نیمهتاریک ایستاده بود.
محمدحسین عربده میکشید:
_ ولم کنید! ولم کنیییید! شماها کیاید؟؟
پرتش کردند زمین حلوی پای برسام.
خون از سر و صورتش میریخت.
_ برسام هامون هستن! ولی «شیّاد» صدام میکنن! میدونی چرا؟
رنگ از صورت محمدحسین پریده بود.
_ چون آدما رو نمیکُشم؛ بلکه بلایی سرشون میارم تا التماس کنن بکشمشون. رفتی سمت شاپرک؟
_ تو… تو مگه راننده اسنپ نبودی؟ تو کی هستی؟
برسام به یکی از مردها اشاره کرد. با ظرف اسید آمد سمت محمد حسین. باراین دهن و دستت کاری میکنم که دیگه سمت دختری که تو زندگی منه نری!
یکدفعه ظرف را خم کردند و نعره وحشتآلود و دردناک محمدحسین به هوا رفت…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
نمیدونستم واقعا کیه! فکر میکردم یه راننده اسنپه! ولی اون «برسام هامون» بود. رئیسِ یه دمودستگاهِ مخوفِ چندشبکهای. با یه لقب ترسناک که همه ازش وحشت داشتن.
حالا اون با هویت جعلی اومده اردبیل! سر راه من قرار گرفته و با یه اسم دروغین، وارد زندگی من شده… نمیدونستم نقشه داره و منم جزو بازیشم…
ولی سرنوشت زد زیرِ صفحهی بازی!
اون واقعا عاشقم شد! عاشقِ منِ کمسن و بیخونوادهای که حتی از روستای محل زندگیش تو لاهیجان طرد شده…
یه شب بهم گفت: شاپرک، شاهرگ من تویی…
ولی حالا نوبت من بود تا بازی کنم! به خاطر همین…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
از وقاحتش تمام اجزای بدنم گر گرفت.
چانهام را محکم فشرد. مقنعه از سرم افتاد و با جملهی بعدیاش قلبم شکست:
_ یه دختر دهاتی خوشگل که اومده بود شهر تا پسر پولدار تور کنه!
_ دستتو بکش کنار.
با زور مردانهاش محکمتر چانهام را فشار داد:
_ گرسنه که مونده بودی، دنبال من و ماشین مدل بالام موسموس میکردی شاپرک! چی شد که میگی منو نمیخوای؟
_ از حراست میآن. برو کنار. بذار برم…
خودش را بیشتر بهم چسباند. کمر خورد به میز پدرش. استرش داشتم کسی بیاید داخل یا کلاس پدرش که استادمان بود تمام شود.
_ دوستپسر جدید پیدا کردی؟ اونم یه راننده اسنپ اوسگول؟؟؟ به نظرت من میذارم بری زیرِ یکی دیگه؟
سعی کردم هلش بدهم عقب:
_ خفه شو محمدحسین… خفه شو!
با دست دیگر پهلویم را فشار داد:
_ _ دروغه؟ کل دانشگاه میگن با یه راننده دوست شدی.
توی دانشگاه و دفتر استاد ملوکیان بودیم. پسر مدیر گروه بود.
مردی سختگیر، خشن و حساس که من را تبدیل کرده بود به دختری منزوی و تنها.
_ برو عقب…
با صدای خمار لعنتیاش گفت:
_ شورتت هنوز تو کشوی همین میزه…
_ خفهشو… دیگه نمیخوامت!
_ زنم بودی! پول اجارهخونهتو من میدادم. یخچالتو من پر میکردم. الان عاشق یکی ذیگه شدی؟
_ دیگه اجازه نمیدم تحقیرم کنی. گمشو!
گریهام درآمد. اشکها دانهدانه ریختند روی گونه. او چه میدانست از یتیمی! از کشته شدن پدر و مادر! از تنها کار کردن و بیپول بودن در دورهای که به زور میشد شکم خود را سیر کرد.
من فقط برای اولین بار در زندگی عاشق شده بودم و او یک بیدل سنگدل بود که از عذاب دادنم لذت میبرد.
یکدفعه وحشیانه هجوم آورد سمتم. با خشونت خم شد و لبش را به گردنم رساند. نفسم رفت. نمیخواستمش… من عاشق شده بودم!
در باز شد و ناگهان چند دانشجو و استاد ملوکیان…
***
چند ساعت بعد
_ پسره رو بیارید.
چند مرد قویهیکل محمدحسین را کشان کشان میآوردند سمت برسام که کت بلند سیاه پوشیده و در وسط انبار نیمهتاریک ایستاده بود.
محمدحسین عربده میکشید:
_ ولم کنید! ولم کنیییید! شماها کیاید؟؟
پرتش کردند زمین حلوی پای برسام.
خون از سر و صورتش میریخت.
_ برسام هامون هستن! ولی «شیّاد» صدام میکنن! میدونی چرا؟
رنگ از صورت محمدحسین پریده بود.
_ چون آدما رو نمیکُشم؛ بلکه بلایی سرشون میارم تا التماس کنن بکشمشون. رفتی سمت شاپرک؟
_ تو… تو مگه راننده اسنپ نبودی؟ تو کی هستی؟
برسام به یکی از مردها اشاره کرد. با ظرف اسید آمد سمت محمد حسین. باراین دهن و دستت کاری میکنم که دیگه سمت دختری که تو زندگی منه نری!
یکدفعه ظرف را خم کردند و نعره وحشتآلود و دردناک محمدحسین به هوا رفت…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
نمیدونستم واقعا کیه! فکر میکردم یه راننده اسنپه! ولی اون «برسام هامون» بود. رئیسِ یه دمودستگاهِ مخوفِ چندشبکهای. با یه لقب ترسناک که همه ازش وحشت داشتن.
حالا اون با هویت جعلی اومده اردبیل! سر راه من قرار گرفته و با یه اسم دروغین، وارد زندگی من شده… نمیدونستم نقشه داره و منم جزو بازیشم…
ولی سرنوشت زد زیرِ صفحهی بازی!
اون واقعا عاشقم شد! عاشقِ منِ کمسن و بیخونوادهای که حتی از روستای محل زندگیش تو لاهیجان طرد شده…
یه شب بهم گفت: شاپرک، شاهرگ من تویی…
ولی حالا نوبت من بود تا بازی کنم! به خاطر همین…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk