Фильтр публикаций


کلاس خیاطی میری؟
Опрос
  •   آره
  •   نه بابا
5 голосов




این لباس رو خودم دوختم😅
تا همین هفته‌ی پیش هم اصلااا خیاطی بلد نبودم🫥
97 تومن پارچه خریدم ، 15 تومن دکمه براق،
آموزش دوره اش هم 980 هزارتومن بود که این کاناله رایگان گذاشته👇
آموزش دوخت انواع لباس های دخترانه رایگان


- مادر شورت فؤاد رو بهش میدی؟

با تعجب به خاله نگاه کردم که داشت سبزی هارو میشست.

- جونم خاله؟ چیکار کنم؟

اشاره ای به اتاق فؤاد زد و گفت:

- از سرکار اومده یادم رفت بهش شورت بدم. برو از سبد بردار بهش بده.

با خجالت درحالی که معذب شده بودم به خاله زل زدم، من میرفتم توی اتاق پسرش و بهش لباس زیر میدادم؟
به فؤادی که حتی جواب سلامم نمیداد‌.

- خاله شما برو من سبزی میشورم، زشته خجالتم میشه.

چشم غره ای بهم رفت و شیر آب رو بست. نگاه سنگین و بدی بهم انداخت‌.

- از چی خجالت میکشی؟ فؤاد مثل داداشته.
درضمن تو عادتی نمیشه سبزی بشوری خراب میشه.
برو لباس زیر بهش بده خاله بدو.

با خجالت به سمت اتاق فؤاد رفتم، اصلا دوست نداشتم دورش افتابی بشم.
از من خوشش نمیومد.
هروقت میومدم خونشون چنان اخم غلیظی بهم میکرد که...

وسط اتاقش چشم چرخوندم و از توی سبد سبز گوشه ی اتاق با نوک انگشتام لباس زیرشو برداشتم.

- اخه من نجسم خاله؟ اول پسرتو ببین شاید اون نجس تر باشه.
من که عادتم فقط...

- دماغت خرابه بوی شوینده رو از روی شورت تشخیص نمیدی؟

با شنیدن صدای فؤاد از پشت سرم هینی کشیدم و برگشتم.
با بالاتنه ی لخت و حوله نگاهم میکرد.

- س...سلام.

ابرو بالا انداخت‌.

- مگه نگفتم دورم افتابی نشو دختر؟ نگفتم میای خونمون حجابتو رعایت کن سک و سینه ننداز بیرون.

دستمو بند یقه ی کراپم کردم. با حال معذبی لب زدم:

- به تو چه؟ تو که از من خوشت نمیاد.

نیشخندی زد و یهو دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد، بهش چسبیدم و شورتش از میون انگشتام لیز خورد.

- من خوشم نمیاد ولی این بیصاحاب بین پام عاشقته.

تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید و همون موقع...

- دل ارا شورت دادی به اون...

https://t.me/+bMXjNP4zJ3xjNzU0

❌💦دل ارا دختر ساده ای که دائم از پسرخاله ی اخموش فرار میکنه ولی نمیدونه پسر خالش چشمش روی سک و سینه ی قشنگشه و...

https://t.me/+bMXjNP4zJ3xjNzU0


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_ یادت رفته فیتیشِ میزِ مدیر گروه داشتی و تو همین‌ دانشگاه، لباس زیرتو دراوردم!

از وقاحتش تمام اجزای بدنم گر گرفت.

چانه‌ام را محکم فشرد. مقنعه از سرم افتاد و با جمله‌ی بعدی‌اش قلبم شکست:

_ یه دختر دهاتی خوشگل که اومده بود شهر تا پسر پولدار تور کنه!

_ دستتو بکش کنار.

با زور مردانه‌اش محکم‌تر چانه‌ام را فشار داد:

_ گرسنه که مونده بودی، دنبال من و ماشین مدل بالام موس‌موس می‌کردی شاپرک! چی شد که می‌گی منو نمی‌خوای؟

_ از حراست می‌آن. برو کنار. بذار برم…

خودش را بیش‌تر بهم چسباند. کمر خورد به میز پدرش. استرش داشتم کسی بیاید داخل یا کلاس پدرش که استادمان بود تمام شود.

_ دوست‌پسر جدید پیدا کردی؟ اونم یه راننده اسنپ اوسگول؟؟؟ به نظرت من می‌ذارم بری زیرِ یکی دیگه؟

سعی کردم هلش بدهم عقب:

_ خفه شو محمدحسین… خفه شو!

با دست دیگر پهلویم را فشار داد:

_ _ دروغه؟ کل دانشگاه می‌گن با یه راننده دوست شدی.

توی دانشگاه و دفتر استاد ملوکیان بودیم. پسر مدیر گروه بود.
مردی سختگیر، خشن و حساس که من را تبدیل کرده بود به دختری منزوی و تنها.

_ برو عقب…

با صدای خمار لعنتی‌اش گفت:

_ شورتت هنوز تو کشوی همین میزه…

_ خفه‌شو… دیگه نمی‌خوامت!

_ زنم بودی! پول اجاره‌خونه‌تو من می‌دادم. یخچالتو من پر می‌کردم. الان عاشق یکی ذیگه شدی؟

_ دیگه اجازه نمی‌دم تحقیرم کنی. گمشو!

گریه‌ام درآمد. اشک‌ها دانه‌دانه ریختند روی گونه. او چه می‌دانست از یتیمی! از کشته شدن پدر و مادر! از تنها کار کردن و بی‌پول بودن در دوره‌ای که به زور می‌شد شکم خود را سیر کرد.

من فقط برای اولین بار در زندگی عاشق شده بودم و او یک بیدل سنگ‌دل بود که از عذاب دادنم لذت می‌برد.

یک‌دفعه وحشیانه هجوم آورد سمتم. با خشونت خم شد و لبش را به گردنم رساند. نفسم رفت. نمی‌خواستمش… من عاشق شده بودم!

در باز شد و ناگهان چند دانشجو و استاد ملوکیان…

***

چند ساعت بعد

_ پسره رو بیارید.

چند مرد قوی‌هیکل محمدحسین را کشان کشان می‌آوردند سمت برسام که کت بلند سیاه پوشیده و در وسط انبار نیمه‌تاریک ایستاده بود.

محمدحسین عربده می‌کشید:

_ ولم کنید! ولم کنیییید! شماها کی‌اید؟؟

پرتش کردند زمین حلوی پای برسام.
خون از سر و صورتش می‌ریخت.

_ برسام هامون هستن! ولی «شیّاد» صدام می‌کنن! می‌دونی چرا؟

رنگ از صورت محمدحسین پریده بود.

_ چون آدما رو نمی‌کُشم؛ بلکه بلایی سرشون میارم تا التماس کنن بکشمشون. رفتی سمت شاپرک؟

_ تو… تو مگه راننده اسنپ نبودی؟ تو کی هستی؟

برسام به یکی از مرد‌ها اشاره کرد. با ظرف اسید آمد سمت محمد حسین. باراین دهن و دستت کاری می‌کنم که دیگه سمت دختری که تو زندگی منه نری!

یک‌دفعه ظرف را خم کردند و نعره وحشت‌آلود و دردناک محمدحسین به هوا رفت…

https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

نمی‌دونستم واقعا کیه! فکر میکردم یه راننده اسنپه! ولی اون «برسام هامون» بود. رئیسِ یه دم‌ودستگاهِ مخوفِ چندشبکه‌ای. با یه لقب ترسناک که همه ازش وحشت داشتن.
حالا اون با هویت جعلی اومده اردبیل! سر راه من قرار گرفته و با یه اسم دروغین، وارد زندگی من شده
نمی‌دونستم نقشه داره و منم جزو بازیشم…
ولی سرنوشت زد زیرِ صفحه‌ی بازی!
اون واقعا عاشقم شد! عاشقِ منِ کم‌سن و بی‌خونواده‌ای که حتی از روستای محل زندگیش تو لاهیجان طرد شده

یه شب بهم ‌گفت: شاپرک، شاهرگ من تویی

ولی حالا نوبت من بود تا بازی کنم! به خاطر همین…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
تو اتاق بچه داری نوار بهداشتی خونیت رو عوض میکنی ؟

با شنیدن صدای مردی که به اصطلاح همسرم محسوب میشد ، سریع دست روی پایین تنه ام میگذارم

_ تو رو خدا برو بیرون .... لباس ندارم

پوزخند میزند
بی اهمیت به حرفم ، جلو می آید و پسرک چندماهه اش را از روی تخت بلند میکند

+ اون چند گرم گوشت لاپات واسه من تحریک کننده نیست !
زیاد به خودت سخت نگیر
لخت هم بچرخی ، فرقی به حال و روزت نمیکنه !

در چشمانم خیره میشود تا مطمئن شود روحم را زخم زده
قلبم را زیر پا له کرده
و تمام ذوق چشمانم را در هم دریده

_ ام..امیر من ... من ترسیدم یک وقت بچه بیوفته زمین . مجبور شدم ... اینجا عوض کنم

نگاهی به بسته نوار بهداشتی میکند

+ زود این کثافتو جمع و جور کن
یک ساعت دیگه امیروالا خان میاد !
خوش ندارم روی فرش خون بپاشه

و بعد زیر لب زمزمه میکند

+ بی فرهنگ !

او از اتاق بیرون میرود و اما در ذهن من یک کلمه تکرار میشود

" امیروالا خان یک ساعت دیگر می اید "

پدربزرگم !
همانی که مرا در عمارت زندانی کرده بود و مرا به کارگری گرفته بود
و در نهایت عمویم مرا نجات داد ....
گفت با امیر حسان ازدواج کنم و از پسرک چند ماهه اش مواظبت کنم !

و حال بعد از چند ماه چرا امیر والا خان می خواست به اینجا بیاید ؟!

https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk

اتاق را جمع میکنم
خانه را هم

امیر با پسرکمان ، ساروین ، مشغول است

_ چای هم دم کنم ؟

بی آنکه نگاهم کند لب میزند

+ نه .... زودی میاد و میره !
امانتیش رو قراره ببره

از اشپزخانه بیرون می آیم
روی مبل کنارش مینشینم و دست کوچک پسرکمان را میگیرم

_ امانتی داره اینجا ؟

گوشه لبش بالا میرود
همزمان که صدای زنگ در به گوش میرسد ، میگوید

+ اومده نوه گلش رو ببره جایی که لیاقتش رو داره .... سوین خانم !

سوین ؟!
مگر اینجا جز من ، سوینی وجود داشت ؟

ترسیده در خود جمع میشوم که صدای زمخت پدربزرگ به گوشم میرسد

× کجاس این دختر ؟
بگو بیاد ، وقت ندارم باید برم

امیر او را به خانه دعوت میکند
نگاه بی حسش ، رویم می افتد

× چاقش کردی امیر !
سالار اینطوری نمیپسنده

سالار ؟!
باغبان عمارت ؟!

_ پ..پدربزرگ

امیر خودش را با ساروین مشغول کرده
نگاهم نمیکند
شرمنده است ؟!
نه .... فکر نمیکنم !

× لباس مِباس داری بردار بیا پایین
یالا دختر ... دیرم شد !

امیر میگوید

+ همه رو من واسش خریدم آقا جون .
از خودش چیزی نداره ..... ببرینش همینجوری !

هق میزنم

میخواهم سمت اتاق فرار کنم که پدربزرگ بازویم را میگیرد و میکشد

و به امیر میگوید

× صیغه رو باطل کن
واست دختر مورد نظرتو پیدا کردم ، فردا عقدتون کنم !

مرا با خود میکشد و برایش مهم نیست که کفش ندارم و پاهایم خراش برداشته اند


( یکسال بعد )


دخترکش را در آغوشش جا به جا میکند و مقابل خانه امیر حسام می ایستد

مردک ، نمیدانست روزی که او را به پدربزرگش سپرده حامله بوده !
نمیدانست دخترک به خونریزی افتاده بوده
نمیدانست باید از او مراقبت کند به جای پیشکش کردنش ....

و او بعد از رسیدن به عمارت فرار کرده بود
حال ... بعد از یکسال ، دیگر پولی برای بزرگ کردن دخترکش نداشت

زنگ را میزند و کمی بعد صدای متعجب امیر حسام می آید

+ سوین تویی ؟

https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
“ الان یعنی قراره گربه‌هاتون جلو شما سکس کنن؟😐😂💔

با استرس پیام مهربان را خواندم.
- لعنت بهت مهربان.

پیام بعدی‌اش آمد.
“ والا پت نگه داشتنم سخته‌ها! الان تو خو‌دت سینگل به گوری و یه پشه‌ی مذکر لمست نکرده بعد باید برای گربه‌ی بی‌چشم و‌روت شوهر پیدا کنی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

هنوز پیام قبلی‌اش را کامل نخوانده بود که پیام بعدی‌اش هم آمد.
“ حالا این مهرداد دامپزشکه یه وقت با دیدن سکس گربه‌هاتون حمله نکنه بهت؟ بکارتت به فنا بره؟تو هم‌ روش کراشی ممکنه خر شی! حالا بماند که سری قبل پیشنهادشو بخاطر ناز کردن رد کردی! 😏😏😏😏😏😏”

لوسیفر را در آغوشم جابه‌جا کردم و برایش نوشتم.
خفه شو زنیکه، من دارم خودم از استرس می‌میرم . بیشعور تو بدترش نکن.”

گوشی را خاموش کردم تا مهربان پیام دیگری ندهد بعد لوسیفر را در آغوشم فشار دادم و زنگ واحد مهرداد را فشردم. باورم نمی‌شد بخاطر جفت‌گیری گربه‌ام مجبور شده بودم به خانه‌ی مهرداد بیایم. قلبم داشت تند‌تند می‌زد. اصلا قرار بود گربه‌هایمان جلوی ما جفت‌گیری کنند؟پشیمان از تصمیمی که گرفته بودم چرخیدم تا برگردم که صدای مهرداد به گوشم خورد.
- بفرمایید.

بی‌اختیار به سمت ایفون چرخیدم. مهرداد مرا شناخت.
-ا تویی سایه؟ بیا بالا. منتظرتون بودیم.

بودند؟ منظورش به گربه‌اش بود؟ لعنت به من که وقتی لوسیفر را برای معاینه پیشش برده بودم گفته بودم مدتی است گربه‌ام پرخاشگر شده است و او گفته بود چون فصل جفت‌گیری‌اش است و باید با یک گربه‌ی نر جفتگیری کند. بعد هم پیشنهاد گربه‌ی خودش را داده بود.
در باز شد و به اجبار بالا رفتم. خانه‌اش در طبقه‌ی اخر ساختمان بود.
در واحدش را برایم باز کرد و کنار ایستاد تا داخل بروم. وقتی دیدم خانه خالی است گفتم:
- خانواده تشریف ندارن.

متعجب نگاهم کرده و لوسیفر را از دستم گرفت.
- من تنها زندگی می‌کنم.

یخ بستم . یعنی لوسیفر قرار بود جلوی ما کارهای خاک بر سری بکند؟
صدای مهرداد باعث شد نگاهش کنم.

- بشین ، کار اینا ممکنه نیم ساعت یه ساعت طول بکشه.

- یه ساعت؟

خندید.
- خب خانوما نازشون زیاده! تا پسر من دختر شمارو راضی کنه ممکنه طول بکشه! چیکو گربه‌م تو اتاقشه لوسیفرو ببرم پیشش برمی‌گردم.

با رفتنش نفس راحتی کشیده و به اطراف خیره شدم. خانه‌ی بزرگش با چیدمان کلاسیک اصلا به او نمی‌آمد.
به سمت راحتی‌های ال شکل رفتم و در حالی‌که نگاهم به اطراف بود روی راحتی نشستم. حس کردم زیر چیزی گیره کرده است. وقتی نگاهم را به به زیرم دوختم با دیدن ماری بزرگ و زرد رنگ بی‌اختیار جیغ زدم و از جایم پریدم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مهرداد هرسان وارد پذیرایی شد.
- چی شده سایه؟

جیغ زنان به سمتش دویدم و از گردنش اویزان شدم.
- مار… اونجا مار هست.

کمرم را با دستانش گرفت.
- آروم باش عزیزم. مار خونگیه. اسمش ضحاکه!

سرم را عقب برده و متعجب نگاهش کردم که خندید.
- ضحی صداش کن تو!

تازه متوجه شدم در آغوشش هستم.
- واییییییی


قبل از این‌که عقب بکشم صدای جیغ و ناله‌ی گربه‌هایمان بلند شد. مهرداد چشمکی زد.
- فکر کنم پسرم دخترتو راضی کرده!

اهی نمایشی کشید.
- کاش منم می‌تونستم تورو راضی کنم!

سرخ شدم،
- اینجا خونه‌س یا باغ وحشه؟

خواستم اما قبل از این‌که عقب بکشم سر مهرداد پایین آمد….


https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

حالا فکر می‌کنی سایه راضی می‌شه ؟😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

خونه نیست که باغ وحشه😂😂😂😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

خلاصه: سایه گربه‌ش رو می‌بره مطب مهرداد که دامپزشکه و اینطوری با هم اشنا میشن. مهرداد از سایه خوشش میاد ولی سایه بهش رو نمیده و…😂😂😂😂

پسره قصه دامپزشکه و خیلی شیطون😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk


#پارت_دویست‌وشصت‌وپنجش

از درد نفسم قطع شده بود

ضعف کرده بودم

قطرات اشک بی صدا از چشمانم می چکید

از شدت درد توان روی پا ایستادن نداشتم

به عقب سکندری میخورم و پیش از پرت شدنم روی زمین

بازویم میان دستی بزرگ و مردانه گرفتار میشود

تنم را از سرشانه می چسباند به خود

نگاهی به پایم می اندازد

آنقدر درد داشتم که حتی زبانم نمی چرخید تا به او بگویم رهایم کند

دو طرف کمرم را میگیرد

تنم رابالا میکشد و زیر لب می گوید

- چشم نداری مگه تو؟

از درد ناله میکنم ..

انگار تازه شدت درد انگشتان پایم را حس میکنم که به گریه می افتم

در حال و هوای خود نبودم دستم چنگ پیراهن او که میشد اینبار تعلل نمیکند

خم میشود

یک دست زیر زانوهایم و آن یکی را نیز دور کمرم می اندازد و بلندم میکند .


پارت جدید 👇👇


#پارت_دویست‌وشصت‌وچهار

* * *

نگاهم به جای خالی جاوید بود

رفته بود

خواسته بودم برود

داد و بیداد کرده بودم که در زندگی ام دخالت نکند

که طلاق نمیخواهم

که اصلا اینکه از این ازدواج راضی ام یا نه به او ربطی ندارد

رفته بود

بدون هیچ حرفی

همان نگاهش ...

تمسخر چشمانش برایم کافی بود

پای چمدانم روی زمین نشسته بودم

صدای هق هق هایم داشت در خانه می پیچید

خسته بودم

از خودم

از خود نفهمم که دل به مردی بسته بود که می دانستم پای زنی دیگر در زندگی اش درمیان است

از احساسات احمقانه ام متنفر بودم...

از نفهم بودنم ...

با صدای باز شدن در اتاقش تکانی میخورم

میخواهم به سرعت از جا بلند شوم که تنه ام به استند گلدانی که کنارم بود میخورد و یکی از گلدان ها درست روی پنجه پای چپم می افتد .


پارت جدید 👇


#پارت_دویست‌وشصت‌وسه


تعللم
تکان نخوردنم

ثابت بودنم

باعث میشود تا صدایم کند

- مانلی

از شدت بغض چانه ام به لرز درمی آید

چشمانم از اشک پر میشود

اما خودم را کنترل میکنم

لب از لب باز میکنم

- من ..

منتظر نگاهم میکند

چهره اش اخم دارد

انگار اصلا انتظار جا زدنم را ندارد

- میخوام بمونم ..

هر چه جان میکندم تا به گریه نیفتم آن قطره اشک لعنتی که روی گونه ام سر میخورد اجازه نمیدهد

- طلاق‌ نمیخوام ، نمیخوام ازش طلاق بگیرم


پارت جدید 👇


#پارت_دویست‌وشصت‌ودو


چمدانم را به سمتم هل میدهد

محکم به ساق پایم میخورد

اهمیتی نمیدهد

از پیش چشمم میگذرد و سوی اتاقش می رود.

جاوید همچنان ساکت است

این سکوتش آزارم‌میدهد

من کمک میخواهم

عقلم را از دست داده ام

گیج شده ام

باید یکی مغز از کار افتاده ام را به خودش بیاورد

باید بتوانم فکر کنم

تحلیل کنم ...

نمیدانم چقدر میگذرد که جاوید جلو می آید

دسته چمدانی که پیش پایم روی زمین افتاده بود را میگیرد .

- راه بیفت عمو ...

مردمک های خشک شده ام تکانی میخورد

زل میزنم به‌ او

به آن چهره دوست داشتنی اش ...

خودم را می کشتند هم اهمیتی نداشت

اما جاوید

نمی گذشتم

من از جان او ، آینده اش ، زندگی اش ، نمی گذشتم...

قید رفتن را میزدم ...نمی رفتم


#پارت_دویست‌وشصت‌ویک

جاوید تماشگر میماند
واکنشی ندارد

نگاهمان میکند

به من رنگ پریده و اویی که کبودی چهره اش داشت نگرانم میکرد

- پاتو که از این خونه بیرون گذاشتی برنمیگردی ...هر اتفاقی که افتاد از من کمک نمیخوای ، به من زنگ نمیزنی ، خودت حلش میکنی ...

وحشت حالا بر جانم چیره شده بود

او قطعا می دانست

بهتر از هر کسی خبر داشت از اینجا که بروم چه چیزی انتظارم را میکشد

شوخی نبود

قدرت کمال خان

نفوذش

هیچ کدام مسئله ای نبود که من بتوانم به سخره بگیرم و با نادیده گرفتنش راهم را پیش ببرم

خودم هیچ

طاقت آنکه اتفاقی برای جاوید بیفتد را نداشتم

یک تار مو از سرش کم میشد میمردم ...

- دست برادر زاده ات رو بگیر از خونه من برو بیرون

اینبار این را به من نه ، به جاوید گفته بود

حالا او داشت بیرونم میکرد


پارت جدید 👇👇👇


#پارت_دویست‌وشصت

نیشخندی روی لبهایش می نشیند

از آن نیشخند میترسیدم

از نگاهش هم

چشمهایش را تا به حال این‌گونه ندیده بودم

-که میخوای بری؟

لبهای کیپ شده ام روی هم می فشارم

از جلوی راهم کنار می رود

- برو ..

تیره کمرم به عرق سرد می نشیند

انتظار نداشتم

خیال میکردم جلویم را میگیرد

چه خیال خامی!

میان ما چیزی نبود

حسی نبود

تنها یک اجبار بود ...

- د وایسادی چرا ، گمشو برو...

از عربده اش شانه هایم بالا میپرد...


پارت جدید 👇👇


#پارت_دویست‌وپنجاه‌ونه

دهانم باز نشده که جاوید جواب میدهد

- رسیدیم میگم لوکشین بفرسته کجاشو بدونی ..

بی آنکه حتی مردمک نگاهش از چشمانم برداشته شود می گوید

- جایی نمیاد که زحمت به لوکشین فرستادن باشه ..

دست جلو می آورد ، دسته چمدان را از میان دستم چنگ میزند و صدا بالا میبرد

- برگرد تو اتاقت

جاوید ساکت بود

خونسرد نگاهش میکرد

من اما ترسیده بودم

میان دونفر مانده بودم

یک طرف جاوید بود و یک طرف او...

نمی دانم کی آنقدر شجاعت پیدا میکنم که دهان باز کرده و می گویم

- میخوام برم ..

تعجب بود

نگاهش شوکه بود

- جاوید کمکون میکنه جدا شیم


پارت جدید 👇👇

Показано 20 последних публикаций.