#پارت_دویستوشصتودو
چمدانم را به سمتم هل میدهد
محکم به ساق پایم میخورد
اهمیتی نمیدهد
از پیش چشمم میگذرد و سوی اتاقش می رود.
جاوید همچنان ساکت است
این سکوتش آزارممیدهد
من کمک میخواهم
عقلم را از دست داده ام
گیج شده ام
باید یکی مغز از کار افتاده ام را به خودش بیاورد
باید بتوانم فکر کنم
تحلیل کنم ...
نمیدانم چقدر میگذرد که جاوید جلو می آید
دسته چمدانی که پیش پایم روی زمین افتاده بود را میگیرد .
- راه بیفت عمو ...
مردمک های خشک شده ام تکانی میخورد
زل میزنم به او
به آن چهره دوست داشتنی اش ...
خودم را می کشتند هم اهمیتی نداشت
اما جاوید
نمی گذشتم
من از جان او ، آینده اش ، زندگی اش ، نمی گذشتم...
قید رفتن را میزدم ...نمی رفتم
چمدانم را به سمتم هل میدهد
محکم به ساق پایم میخورد
اهمیتی نمیدهد
از پیش چشمم میگذرد و سوی اتاقش می رود.
جاوید همچنان ساکت است
این سکوتش آزارممیدهد
من کمک میخواهم
عقلم را از دست داده ام
گیج شده ام
باید یکی مغز از کار افتاده ام را به خودش بیاورد
باید بتوانم فکر کنم
تحلیل کنم ...
نمیدانم چقدر میگذرد که جاوید جلو می آید
دسته چمدانی که پیش پایم روی زمین افتاده بود را میگیرد .
- راه بیفت عمو ...
مردمک های خشک شده ام تکانی میخورد
زل میزنم به او
به آن چهره دوست داشتنی اش ...
خودم را می کشتند هم اهمیتی نداشت
اما جاوید
نمی گذشتم
من از جان او ، آینده اش ، زندگی اش ، نمی گذشتم...
قید رفتن را میزدم ...نمی رفتم