-آرومتر بخور، همش مال خودته، قربون ملچ ملوچ کردنت برم!
پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمیتر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم.
-مثل بابات وحشیای...
تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصهی نداشتن تو روحم مریضه!
موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینهی پر از دردم آخ کشیدم.
از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد.
-بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینههام از درد زایمان میسوزه!
حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازندهی اون مرد همیشه خشن بود.
مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یهبار لوش داده بودم و یهبار هم...
-شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم.
سینههای پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود
مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک...
حالا داشت دوباره داماد میشد!
مک زدنهای بچه داشت خمارم میکرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم.
-اون سینهی صابمرده رو از دهنش دربیار بیشرف!
از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد.
مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود.
-اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچهت؟! شب حجله اینجا چیکار میکنه عشقم؟!
تو اتاق حجلهی ما...
با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم.
دزد بدی تو قلبم حس کردم.
-نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچهی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟!
-اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم.
عربدهی بلندش شونههامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید.
-تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچهی من مادر نداره، سر زا مرد!
خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهرهی برزخی رو دیده بودم و خاطرهی خوبی نداشتم.
-بیانصاف بچه ترسیده، گرسنهست.
رحم کن اریک!
چندتا از زنهای برای واسطه گری وارد اتاق شدند.
ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم.
صدای یکی از زنها به گوشم رسید.
-آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه میکنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده
اریک بیتوجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره.
-بده من ببینم بچه رو...
همه واسه من شدن دایهی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچهم شیر بده.
پاشو گمشو شیفته.
با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم.
مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم.
- نکن اریک لطفا بذار بچهمو سیر کنم سینههام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده.
توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفسنفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید.
-همه برید بیرون، بیرون.
حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم.
عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشمهاش خون میچکید.
-اریک...
با پوزخند به سینهی نیمه برهنهم اشاره کرد.
-تو نگران بچه ای یا شیر تو سینهت؟!
با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بیرحمی به دیوار کنار در کوبید.
-خودم دردتو کم میکنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینهتو ببینم.
- میخوای چیکار کنی؟!
زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت...
فقط اومدم به بچهم، ش شیر بدم.
از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد.
-نگران عملیات شب زفاف منی؟!
نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینهی پر از شیرت، نیای سراغ بچهم
دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم:
- ولی من اینو نگفتم فقط بچهمو....
- میگن شیر مادر زیادی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟!
سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینهم، دهنم باز موند ولی اون بیاهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد.
-آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینههام خیلی د درد دارن.
نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمشو به رخم کشید.
-چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟!
دستش با بیرحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنهی دردناکم داد.
من هنوز خونریزی داشتم و میخواست چیکار کنه؟!
-حشری که بشی دیگه درد نمیکشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمیتر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم.
-مثل بابات وحشیای...
تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصهی نداشتن تو روحم مریضه!
موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینهی پر از دردم آخ کشیدم.
از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد.
-بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینههام از درد زایمان میسوزه!
حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازندهی اون مرد همیشه خشن بود.
مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یهبار لوش داده بودم و یهبار هم...
-شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم.
سینههای پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود
مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک...
حالا داشت دوباره داماد میشد!
مک زدنهای بچه داشت خمارم میکرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم.
-اون سینهی صابمرده رو از دهنش دربیار بیشرف!
از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد.
مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود.
-اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچهت؟! شب حجله اینجا چیکار میکنه عشقم؟!
تو اتاق حجلهی ما...
با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم.
دزد بدی تو قلبم حس کردم.
-نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچهی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟!
-اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم.
عربدهی بلندش شونههامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید.
-تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچهی من مادر نداره، سر زا مرد!
خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهرهی برزخی رو دیده بودم و خاطرهی خوبی نداشتم.
-بیانصاف بچه ترسیده، گرسنهست.
رحم کن اریک!
چندتا از زنهای برای واسطه گری وارد اتاق شدند.
ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم.
صدای یکی از زنها به گوشم رسید.
-آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه میکنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده
اریک بیتوجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره.
-بده من ببینم بچه رو...
همه واسه من شدن دایهی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچهم شیر بده.
پاشو گمشو شیفته.
با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم.
مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم.
- نکن اریک لطفا بذار بچهمو سیر کنم سینههام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده.
توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفسنفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید.
-همه برید بیرون، بیرون.
حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم.
عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشمهاش خون میچکید.
-اریک...
با پوزخند به سینهی نیمه برهنهم اشاره کرد.
-تو نگران بچه ای یا شیر تو سینهت؟!
با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بیرحمی به دیوار کنار در کوبید.
-خودم دردتو کم میکنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینهتو ببینم.
- میخوای چیکار کنی؟!
زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت...
فقط اومدم به بچهم، ش شیر بدم.
از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد.
-نگران عملیات شب زفاف منی؟!
نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینهی پر از شیرت، نیای سراغ بچهم
دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم:
- ولی من اینو نگفتم فقط بچهمو....
- میگن شیر مادر زیادی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟!
سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینهم، دهنم باز موند ولی اون بیاهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد.
-آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینههام خیلی د درد دارن.
نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمشو به رخم کشید.
-چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟!
دستش با بیرحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنهی دردناکم داد.
من هنوز خونریزی داشتم و میخواست چیکار کنه؟!
-حشری که بشی دیگه درد نمیکشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8