- نترس شوهر! بابایی مهربونه؛ مطمئنم دعوامون نمیکنه!
تهیونگ متعجب از کلمهای که دخترش به پسر همسایه نسبت داده بود، به جونگکوک که مثل خودش یک پدر مجرد بود، خیره شد:
- شوهر؟!
دختربچه با رسیدن به اونها، گردنبندی که مینهو براش درست کرده بود رو به پدرش نشون داد.
- سلام بابایی. مینهو با این از من خواستگاری کرد، من هم قبول کردم! میشه برامون خونه بگیری که با هم زندگی کنیم؟
- پسر من غلط کرده! شما نمیتونین با هم ازدواج کنین؛ هنوز خیلی کوچیکین!
دخترک با تخسی سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به جونگکوک داد.
- مجبوریم؛ آخه من دارم بچهدار میشم!
- چی؟!
سوهی با شنیدن صدای همزمان اون سه نفر، کمی خودش رو عقب کشید و بعد جواب داد:
- بابایی گفتش که وقتی دو نفر هم رو دوست داشته باشن و ازدواج کنن، خدا بهشون بچه میده. تازه شکم من مثل بابایی تیکهتیکه نیست، بزرگه؛ پس یعنی دارم مامان میشم دیگه...
با تمومشدن حرفهای سوهی، مینهو با ذوق بهسمت پدرش چرخید و بیتوجه به چهرهی وارفتهی جونگکوک، اون رو مخاطب قرار داد:
- پولهام کو؟ میخوام برای بچهام خوراکی بخرم!
❘ #Secret ❘ #Imagine ❘ #Firefly ❘
⊹𖡡 @TK_land 𓂃⊹₊•˖
تهیونگ متعجب از کلمهای که دخترش به پسر همسایه نسبت داده بود، به جونگکوک که مثل خودش یک پدر مجرد بود، خیره شد:
- شوهر؟!
دختربچه با رسیدن به اونها، گردنبندی که مینهو براش درست کرده بود رو به پدرش نشون داد.
- سلام بابایی. مینهو با این از من خواستگاری کرد، من هم قبول کردم! میشه برامون خونه بگیری که با هم زندگی کنیم؟
- پسر من غلط کرده! شما نمیتونین با هم ازدواج کنین؛ هنوز خیلی کوچیکین!
دخترک با تخسی سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به جونگکوک داد.
- مجبوریم؛ آخه من دارم بچهدار میشم!
- چی؟!
سوهی با شنیدن صدای همزمان اون سه نفر، کمی خودش رو عقب کشید و بعد جواب داد:
- بابایی گفتش که وقتی دو نفر هم رو دوست داشته باشن و ازدواج کنن، خدا بهشون بچه میده. تازه شکم من مثل بابایی تیکهتیکه نیست، بزرگه؛ پس یعنی دارم مامان میشم دیگه...
با تمومشدن حرفهای سوهی، مینهو با ذوق بهسمت پدرش چرخید و بیتوجه به چهرهی وارفتهی جونگکوک، اون رو مخاطب قرار داد:
- پولهام کو؟ میخوام برای بچهام خوراکی بخرم!
❘ #Secret ❘ #Imagine ❘ #Firefly ❘
⊹𖡡 @TK_land 𓂃⊹₊•˖