تهیونگ کمی خودش رو توی بغل پسر بالا برد، بینیاش رو به گردن جونگکوک که بوی خوشی میداد کشید و دم عمیقی از بوی خوش تنش گرفت.
- بخواب تهیونگ، انقدر بیقراری نکن دلبرم؛ فردا همهچیز درست میشه.
تهیونگ گره دستهاش رو دور تن دوستپسرش محکمتر کرد؛ جوری که هودیهای سیاه و سفیدشون باهم یکی شدن.
- نمیتونم جونگکوک! میترسم، میترسم فردا دیگه نتونم صورتت رو ببینم و عطرت رو نفس بکشم.
جونگکوک لبهای گرمش رو روی موهای نرم و سیاه پسر گذاشت و بوسههای آرومی به سر پسر زد؛ سپس دستش رو پشت کمر تهیونگش کشید و نوازشش کرد.
- تو شبهای زیادی رو با این مریضی جنگیدی، قرار نیست امشب هم اون پیروز بشه و تو رو از پیشم ببره.
- اما اگه قلبم تپشی جا بندازه و من دیگه نفس نکشم چی؟
جونگکوک بغضش رو قورت داد و سعی کرد محکم و بدون لرزش حرف بزنه:
- به همین دلیل اینشکلی محکم بغلت کردم، که ضربان قلبت رو حس کنم دلبرم؛ تو استراحت کن.
تهیونگ چشمهاش رو بست و سعی کرد نفسهاش رو منظم کنه، بههرحال باید از این شب رمانتیک استفاده میکرد؛ یک روزی این شبها هم به پایان میرسید...
❘ #Kookv ❘ #Imagine ❘ #Eli ❘
⊹𖡡
@TK_land 𓂃⊹₊•˖