#پارت_۵۱۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دستش رو دور بازوم حلقه کرد:
_ میخوای ماشین رو برات بذارم؟
_ نه حال رانندگی ندارم...
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و ازم دور شد. حالا دیگه خودمون دوتا مونده بودیم. من و خسرو! منتظر شدم تا صدای پاهاش دور بشه و بعد دیگه کافی بود. قووی بودن بس بود.
آوار شدم و دو زانو افتادم کنار خاکی که پدرم رو توی خودش جا داده بود. هق هقی که از سینه م آزاد شد صدای درمونده و نالانی بود از دختری که یه عمر پدر داشت و نداشت. صدای دختری بود که امروز همراه با پدرش آرزوهاش رو هم خاک کرده بود.
روی خاک افتادم و سرم رو بهش تکیه دادم. کاش یکی برای قلب زخمی من کاری میکرد. من دیگه توانش رو نداشتم.
_ بابا...
کلمه ای که هر بار به امید جان بابا شنیدن صدا میکردم ولی هیچوقت نصیبم نشد. به نظر من دیگه هیچی درست نمیشد. زندگیم نابودتر از اونی بود که بشه براش کاری کرد.
_ نخواستی پدر و دختر باشیم خسرو... کلی حسرت گذاشتی رو دل واموندم... چرا نشد؟ قصه ی من و تو زیادی تلخ بود بابا!
کنار مامان خاکش کرده بودیم و حالا خاک هر دوتا عزیزای من رو ازم گرفته بود. میگن خاک سرده؛ چرا من هنوز داشتم میسوختم؟
_ دخترم؟... کیت فوت شده؟
به پیرمرد قرآن به دستی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم. سرم رو برگردوندم و با خیره شدن به قبر خسرو نالیدم:
_ بابامه!
_ خدا بیامرزتش دخترم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دستش رو دور بازوم حلقه کرد:
_ میخوای ماشین رو برات بذارم؟
_ نه حال رانندگی ندارم...
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و ازم دور شد. حالا دیگه خودمون دوتا مونده بودیم. من و خسرو! منتظر شدم تا صدای پاهاش دور بشه و بعد دیگه کافی بود. قووی بودن بس بود.
آوار شدم و دو زانو افتادم کنار خاکی که پدرم رو توی خودش جا داده بود. هق هقی که از سینه م آزاد شد صدای درمونده و نالانی بود از دختری که یه عمر پدر داشت و نداشت. صدای دختری بود که امروز همراه با پدرش آرزوهاش رو هم خاک کرده بود.
روی خاک افتادم و سرم رو بهش تکیه دادم. کاش یکی برای قلب زخمی من کاری میکرد. من دیگه توانش رو نداشتم.
_ بابا...
کلمه ای که هر بار به امید جان بابا شنیدن صدا میکردم ولی هیچوقت نصیبم نشد. به نظر من دیگه هیچی درست نمیشد. زندگیم نابودتر از اونی بود که بشه براش کاری کرد.
_ نخواستی پدر و دختر باشیم خسرو... کلی حسرت گذاشتی رو دل واموندم... چرا نشد؟ قصه ی من و تو زیادی تلخ بود بابا!
کنار مامان خاکش کرده بودیم و حالا خاک هر دوتا عزیزای من رو ازم گرفته بود. میگن خاک سرده؛ چرا من هنوز داشتم میسوختم؟
_ دخترم؟... کیت فوت شده؟
به پیرمرد قرآن به دستی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم. سرم رو برگردوندم و با خیره شدن به قبر خسرو نالیدم:
_ بابامه!
_ خدا بیامرزتش دخترم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷