#پارت_۱۸۵ 🎁
#فانتوم
#آرزو_صاد
عینکش رو به چشم زد و کتاب دعاش رو باز کرد. از بالای شیشه عینک نگاهم کرد:
_ راجع به برادر بزرگتر درست حرف بزن... تاکسی و اتوبوس امن تره؛ ماشین بخرم بری هر روز تصادف کنی بیای که چی بشه... دیگه هم اسمش رو نیار دنیا! من یه بچه ی دیگه هم دارم، نمیشه فقط به تو توجه کنم که...
بی توجه به من خشک شده سرش رو توی کتابش کرد و شروع به خوندن کرد. این یعنی بحث تموم شده بود و حرف زدن فایده ای نداشت. ولی من هنوز توی اون قسمتش که گفت بچه ی دیگه هم داره مونده بودم.
_ چیشده؟
صدای بابا بود ولی من هنوز به مادرم نگاه میکردم. یادمه وقتی پیمان ماشین خرید مامان چقدر کمک و حتی تشویقش کرد. من چه فرقی با اون داشتم مگه؟ چون دختر بودم؟
_ هیچی همون بحث همیشگی... ماشین میخواد! بهش بگو فکرش رو از کله اش بیرون کنه؛ دختر رو چه به ماشین... همون درسش رو سریع تر بخونه بهتره!
همیشه همین بود. آرزوهام رو ویرون شده میدیدم اما نمیدونم چرا هیچوقت برام عادی نمیشد. من به این بی مهری هیجوقت عادت نمیکردم.
با بغضی که داشت خفه ام میکرد بیرون اومدم. وزن روی شونه هام زیاد بود. به طرف مبل جلوی تلویزیون رفتم و بی هدف به تصویر جلوم خیره شدم. حتی نیمفهمیدم چی میگه و چه برنامه ای هست؛ فقط چهره ی خوشحال امید رو میدیدم که با ذوق ازم یه راننده ساخته بود.
یه راننده که همپای دیوونگی های خودش بیاد. من رو بدعادت کرده بود. اونقدر که آرزوهایی بخوام که شاید برای آغوش کوچیکم زیادی بزرگ باشه ولی میخواستم! بودن با اون من رو جسور ترکرده بود. ترس هام رو ازم دور کرده و به جاش عشق بهم هدیه داده!
با پیچیده شدن دستی دورشونه هام ازفکر بیرون اومدم. با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش مشخص نباشه به طرفش چرخیدم و شونه اش رو بوسیدم. سرم رو همون جا گذاشتم و چشم بستم. امنیت آغوش پدر رو هیچ جایی نداشت.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
عینکش رو به چشم زد و کتاب دعاش رو باز کرد. از بالای شیشه عینک نگاهم کرد:
_ راجع به برادر بزرگتر درست حرف بزن... تاکسی و اتوبوس امن تره؛ ماشین بخرم بری هر روز تصادف کنی بیای که چی بشه... دیگه هم اسمش رو نیار دنیا! من یه بچه ی دیگه هم دارم، نمیشه فقط به تو توجه کنم که...
بی توجه به من خشک شده سرش رو توی کتابش کرد و شروع به خوندن کرد. این یعنی بحث تموم شده بود و حرف زدن فایده ای نداشت. ولی من هنوز توی اون قسمتش که گفت بچه ی دیگه هم داره مونده بودم.
_ چیشده؟
صدای بابا بود ولی من هنوز به مادرم نگاه میکردم. یادمه وقتی پیمان ماشین خرید مامان چقدر کمک و حتی تشویقش کرد. من چه فرقی با اون داشتم مگه؟ چون دختر بودم؟
_ هیچی همون بحث همیشگی... ماشین میخواد! بهش بگو فکرش رو از کله اش بیرون کنه؛ دختر رو چه به ماشین... همون درسش رو سریع تر بخونه بهتره!
همیشه همین بود. آرزوهام رو ویرون شده میدیدم اما نمیدونم چرا هیچوقت برام عادی نمیشد. من به این بی مهری هیجوقت عادت نمیکردم.
با بغضی که داشت خفه ام میکرد بیرون اومدم. وزن روی شونه هام زیاد بود. به طرف مبل جلوی تلویزیون رفتم و بی هدف به تصویر جلوم خیره شدم. حتی نیمفهمیدم چی میگه و چه برنامه ای هست؛ فقط چهره ی خوشحال امید رو میدیدم که با ذوق ازم یه راننده ساخته بود.
یه راننده که همپای دیوونگی های خودش بیاد. من رو بدعادت کرده بود. اونقدر که آرزوهایی بخوام که شاید برای آغوش کوچیکم زیادی بزرگ باشه ولی میخواستم! بودن با اون من رو جسور ترکرده بود. ترس هام رو ازم دور کرده و به جاش عشق بهم هدیه داده!
با پیچیده شدن دستی دورشونه هام ازفکر بیرون اومدم. با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش مشخص نباشه به طرفش چرخیدم و شونه اش رو بوسیدم. سرم رو همون جا گذاشتم و چشم بستم. امنیت آغوش پدر رو هیچ جایی نداشت.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷