#پارت_۱۸۴
#فانتوم
#آرزو_صاد
زندگی همیشه راه های سختی رو برای نشون دادن اشتباهاتم داشت. ازبدترین چیزها و دردناک ترین اون ها برای درس عبرتم استفاده میکرد. چند وقتی بود خونه رنگ خوشی به خودش ندیده بود. همه غمگین گوشه ای به یه نقطه خیره میشدن و توی فکر فرو میرفتن.
کسی راهکاری برای حل این مشکل سراغ نداشت. ولی از نگاه ها و زمزمه های زیرلبی مامان فهمیده بودم چشم به ماشین توی حیاط بسته. میخواست بفروشتش تا شاید کمی از قرض هاش سبک بشه. نمیدونم وقتی شنیدمش چه حسی بهم دست داد.
توی همه ی خاطرات خوب و بدم بود. مثل یه یار قدیمی دوستش داشتم. با اینکه خیلی وقت بود حتی از نزدیک هم نگاهش نکرده بودم ولی این باعث نمیشد حسم بهش از بین بره. من بهترین حس های دنیا رو با سوار این ماشین شدن حس کردم.
هیچوقت روزی که بابا رو راضی کردم ماشین بخره یادم نمیره. انگار خدا یه تیکه از دنیارو دو دستی گذاشت توی بغلم! لبخند های از ته دل اون موقع دل سوخته ی الانم رو به دردمی اورد. حتی یادآوری خاطراتم برام عذاب آور بود.
« به حرف هام گوش نمیداد و کار خودش رو میکرد. تند تند توی آشپزخونه قدم برمیداشت و بهم اهمیت نمیداد:
_ مامان تروخدا... چی میشه مگه؟ یه ماشین بخریم بندازیم زیر پامون... چیه هرجا میخوایم بریم باید منت پیمان رو بکشیم؟ بخدا ماشین بخری خودم نوکرتم هستم راحت میبرمت میارمت...خیلی خوب میشه بخدا!!
چشم غره ای بهم رفت و در یخچال رو با غیض بست:
_ ماشین میخوام چیکار کنم؟ یکی پیمان داره بسه دیگه! الکی پول بدیم برای چی...
با گریه پام رو زمین کوبیدم و از اینکه حرفم رو نمیفهمید به ستوه اومدم:
_ مامان اصلا گوش میدی؟ بابا خسته شدم همه اش با تاکسی و اتوبوس رفتم... گواهینامه ام که گرفتم... این پیمان عوضی نمیذاره اصلا نزدیک ماشینش بشم؛ حداقل یه ماشین بخر برام نذار یادم بره... چرا اینقدر اذیتم میکنی؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
زندگی همیشه راه های سختی رو برای نشون دادن اشتباهاتم داشت. ازبدترین چیزها و دردناک ترین اون ها برای درس عبرتم استفاده میکرد. چند وقتی بود خونه رنگ خوشی به خودش ندیده بود. همه غمگین گوشه ای به یه نقطه خیره میشدن و توی فکر فرو میرفتن.
کسی راهکاری برای حل این مشکل سراغ نداشت. ولی از نگاه ها و زمزمه های زیرلبی مامان فهمیده بودم چشم به ماشین توی حیاط بسته. میخواست بفروشتش تا شاید کمی از قرض هاش سبک بشه. نمیدونم وقتی شنیدمش چه حسی بهم دست داد.
توی همه ی خاطرات خوب و بدم بود. مثل یه یار قدیمی دوستش داشتم. با اینکه خیلی وقت بود حتی از نزدیک هم نگاهش نکرده بودم ولی این باعث نمیشد حسم بهش از بین بره. من بهترین حس های دنیا رو با سوار این ماشین شدن حس کردم.
هیچوقت روزی که بابا رو راضی کردم ماشین بخره یادم نمیره. انگار خدا یه تیکه از دنیارو دو دستی گذاشت توی بغلم! لبخند های از ته دل اون موقع دل سوخته ی الانم رو به دردمی اورد. حتی یادآوری خاطراتم برام عذاب آور بود.
« به حرف هام گوش نمیداد و کار خودش رو میکرد. تند تند توی آشپزخونه قدم برمیداشت و بهم اهمیت نمیداد:
_ مامان تروخدا... چی میشه مگه؟ یه ماشین بخریم بندازیم زیر پامون... چیه هرجا میخوایم بریم باید منت پیمان رو بکشیم؟ بخدا ماشین بخری خودم نوکرتم هستم راحت میبرمت میارمت...خیلی خوب میشه بخدا!!
چشم غره ای بهم رفت و در یخچال رو با غیض بست:
_ ماشین میخوام چیکار کنم؟ یکی پیمان داره بسه دیگه! الکی پول بدیم برای چی...
با گریه پام رو زمین کوبیدم و از اینکه حرفم رو نمیفهمید به ستوه اومدم:
_ مامان اصلا گوش میدی؟ بابا خسته شدم همه اش با تاکسی و اتوبوس رفتم... گواهینامه ام که گرفتم... این پیمان عوضی نمیذاره اصلا نزدیک ماشینش بشم؛ حداقل یه ماشین بخر برام نذار یادم بره... چرا اینقدر اذیتم میکنی؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷