#پارت_۱۶۴
#فانتوم
#آرزو_صاد
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_ اصلا میدونی چیه؟ حتی اگه الان بهم بگی داره میمیره و درد بی درمون گرفته یا چه میدونم درمان مریضیش فقط یه ثانیه دیدن منه؛ من پشتم رو میکنم و خلاف مسیر اون میرم... متاسفانه بد کینه ای هستم! توهم دیگه بهم زنگ نزن!
باز هم بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم قطع کردم. بلافاصله شماره اش رو توی لیست سیاه گذاشتم تا شنیدن صداش حالم رو خراب نکنه. به نونوایی که رسیدم زیادی خلوت بود. با خریدن دوتا بربری، راه اومده رو برگشتم. بوی نون تازه بدجوری داشت مستم میکرد. دل رو زدم به دریا و تیکه از بغلش کندم.
داغ بود و توی این هوای سرد مزه میداد. خوردم و بغض کشنده ی توی گلوم رو باهاش به پایین فرستادم. باید از اینجا میرفتم. اصلا شاید باید از این شهر میرفتم. این کوچه و این خیابون ها بدتر من رو یاد نداشته هام مینداخت. یاد روزهایی که خوشبخت بودم و ناراحتی جایی تو قلبم نداشت.
باید از اینجا میرفتم به هر قیمتی شده. چه احمقانه اون روزهای اول از خونه بیرون نمیرفتم تا نکنه یه وقت تو بیای من نباشم. چقدر پشت اون پنجره ی اتاق منتظر نشستم و چشم انتظاری کشیدم. چندتا بهار و تابستون، چندتا پاییز و زمستون باید میگذشت تا توی بیای؟
این اواخر دیگه شمارش از دستم در رفت. آخه تو زیادی نبودی!
به خونه که رسیدم با یه دست در رو به سختی باز کردم و داخل شدم. از حیاط گذشتم و پام رو روی پله ی جلوی درگذاشتم تا بندهای کتونیم رو باز کنم. هنوز اولین گره رو رد نکرده بودم که صدای پیمان اومد:
_ اینجایی؟ کجا رفته بودی؟
بی تفاوت نگاهش کردم و به کارم ادامه دادم:
_ از چیزهایی که دستمه معلوم نیست؟
سری تکون داد و جلو اومد. خرید هارو از دستم گرفت و داخل رفت. منم با در اوردن کفشم پشت سرش حرکت کردم. برعکس اون راهم رو به سمت اتاقم بردم تا لباس عوض کنم. گوشیم رو روی تخت انداختم و چند ثانیه چشم بستم. نمیخواستم امروز رو خراب کنم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_ اصلا میدونی چیه؟ حتی اگه الان بهم بگی داره میمیره و درد بی درمون گرفته یا چه میدونم درمان مریضیش فقط یه ثانیه دیدن منه؛ من پشتم رو میکنم و خلاف مسیر اون میرم... متاسفانه بد کینه ای هستم! توهم دیگه بهم زنگ نزن!
باز هم بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم قطع کردم. بلافاصله شماره اش رو توی لیست سیاه گذاشتم تا شنیدن صداش حالم رو خراب نکنه. به نونوایی که رسیدم زیادی خلوت بود. با خریدن دوتا بربری، راه اومده رو برگشتم. بوی نون تازه بدجوری داشت مستم میکرد. دل رو زدم به دریا و تیکه از بغلش کندم.
داغ بود و توی این هوای سرد مزه میداد. خوردم و بغض کشنده ی توی گلوم رو باهاش به پایین فرستادم. باید از اینجا میرفتم. اصلا شاید باید از این شهر میرفتم. این کوچه و این خیابون ها بدتر من رو یاد نداشته هام مینداخت. یاد روزهایی که خوشبخت بودم و ناراحتی جایی تو قلبم نداشت.
باید از اینجا میرفتم به هر قیمتی شده. چه احمقانه اون روزهای اول از خونه بیرون نمیرفتم تا نکنه یه وقت تو بیای من نباشم. چقدر پشت اون پنجره ی اتاق منتظر نشستم و چشم انتظاری کشیدم. چندتا بهار و تابستون، چندتا پاییز و زمستون باید میگذشت تا توی بیای؟
این اواخر دیگه شمارش از دستم در رفت. آخه تو زیادی نبودی!
به خونه که رسیدم با یه دست در رو به سختی باز کردم و داخل شدم. از حیاط گذشتم و پام رو روی پله ی جلوی درگذاشتم تا بندهای کتونیم رو باز کنم. هنوز اولین گره رو رد نکرده بودم که صدای پیمان اومد:
_ اینجایی؟ کجا رفته بودی؟
بی تفاوت نگاهش کردم و به کارم ادامه دادم:
_ از چیزهایی که دستمه معلوم نیست؟
سری تکون داد و جلو اومد. خرید هارو از دستم گرفت و داخل رفت. منم با در اوردن کفشم پشت سرش حرکت کردم. برعکس اون راهم رو به سمت اتاقم بردم تا لباس عوض کنم. گوشیم رو روی تخت انداختم و چند ثانیه چشم بستم. نمیخواستم امروز رو خراب کنم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷