#پارت_۱۶۳
#فانتوم
#آرزو_صاد
برای پیمان چیزی برنداشتم. اون همونطوری هم همه چیز رو میخورد نیاز نبود چیزی مورد علاقه اش باشه. درحال حساب کردن بودم که موبایلم دوباره زنگ خورد. همزمان که رمز رو به فروشنده میگفتم جواب دادم:
_ بله؟...7606
با شنیدن صداش نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم و نایلون خرید هارو از روی میز برداشتم:
_ داشتم باهات حرف میزدم قطع کردی دنیا... به حرمت اون چندسال رفاقتمون بیا ببینمت! بخدا اگه گیر نبودم به توی عقده ای رو نمیزدم...
با تشکری از مغازه خارج شدمو به سمت نونوایی رفتم:
_ من عقده ایم سعید! خیلی زیاد... پس سعی کن گذرت به من نیوفته. من برای تو کاری نمیکنم.
مکث کرد و پرسید:
_ برای شیما چی؟
خنده ای که بی هوا از دهنم خارج شد دست خودم نبود. خندیدم اون هم با صدای بلند. اونقدر که میتونستم نگاه های اون چند نفری که تو اون تایم بیرون بودن رو حس کنم. خندیدم بلند و رها...
با غم خندیدم. با درد خندیدم. با زخم چاقوهایی که ازش خورده بودم خندیدم. من دیگه هیچ اثری از محبت برای اون آدم توی خودم نمیدیدم. اون درست منو از جاهایی زده بود که فکرشم نمیکردم. بد باخته بودم!
سعید از صدای خنده های عصبیم نگران شده بود و پشت سر هم صدام میکرد. ولی برام مهم نبود. چون باعث حال الان من بود. هرچند غیر مستقیم... یکم که از اوج خنده پایین اومدم؛ با صدایی که هنوزم ته مونده های اون رو داشت گفتم:
_ سعید...چرا فکر میکنی اون برام مهمه؟ من همون شبی که جلوی همه ضجه میزد تا نقشه هارو بهم پس ندی، بوسیدمش و گذاشتمش کنار! کندم ازش سعید میفهمی؟ تا حالا از کسی کندی بفهمی چه حسی داره؟... دیگه هیچ چیز اون آدم برای من مهم نیست؛ نه مرگش نه زندگیش..
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
برای پیمان چیزی برنداشتم. اون همونطوری هم همه چیز رو میخورد نیاز نبود چیزی مورد علاقه اش باشه. درحال حساب کردن بودم که موبایلم دوباره زنگ خورد. همزمان که رمز رو به فروشنده میگفتم جواب دادم:
_ بله؟...7606
با شنیدن صداش نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم و نایلون خرید هارو از روی میز برداشتم:
_ داشتم باهات حرف میزدم قطع کردی دنیا... به حرمت اون چندسال رفاقتمون بیا ببینمت! بخدا اگه گیر نبودم به توی عقده ای رو نمیزدم...
با تشکری از مغازه خارج شدمو به سمت نونوایی رفتم:
_ من عقده ایم سعید! خیلی زیاد... پس سعی کن گذرت به من نیوفته. من برای تو کاری نمیکنم.
مکث کرد و پرسید:
_ برای شیما چی؟
خنده ای که بی هوا از دهنم خارج شد دست خودم نبود. خندیدم اون هم با صدای بلند. اونقدر که میتونستم نگاه های اون چند نفری که تو اون تایم بیرون بودن رو حس کنم. خندیدم بلند و رها...
با غم خندیدم. با درد خندیدم. با زخم چاقوهایی که ازش خورده بودم خندیدم. من دیگه هیچ اثری از محبت برای اون آدم توی خودم نمیدیدم. اون درست منو از جاهایی زده بود که فکرشم نمیکردم. بد باخته بودم!
سعید از صدای خنده های عصبیم نگران شده بود و پشت سر هم صدام میکرد. ولی برام مهم نبود. چون باعث حال الان من بود. هرچند غیر مستقیم... یکم که از اوج خنده پایین اومدم؛ با صدایی که هنوزم ته مونده های اون رو داشت گفتم:
_ سعید...چرا فکر میکنی اون برام مهمه؟ من همون شبی که جلوی همه ضجه میزد تا نقشه هارو بهم پس ندی، بوسیدمش و گذاشتمش کنار! کندم ازش سعید میفهمی؟ تا حالا از کسی کندی بفهمی چه حسی داره؟... دیگه هیچ چیز اون آدم برای من مهم نیست؛ نه مرگش نه زندگیش..
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷