#پارت_۴۷۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سیب گلوش بالا و پایین شد و در نهایت با صدای سردی جواب داد:
_ نمیرم! و ازت میخوام به تصمیمم احترام بذاری...
یه چیزی این وسط درست نبود. کامل ازش جدا شدم و کنارش نشستم. سعی کردم لحن سوالم ملایم باشه تا فکر نکنه نظرش برام مهم نیست:
_ چرا آخه؟ الان چی میشه؟
نگاهش رو از من گرفت و به روبه رو داد:
_ نمیدونم چی میشه ولی خسرو یه راهی برای گردوندن اونجا پیدا میکنه، تو غصه نخور!
با تموم چیزهایی که میدونستم ادامه دادن این بحث رو درست نمیدونستم. پس سکوت کردم و گوشه ی کاناپه توی خودم جمع شدم. حالا چی میشد؟ همه چی مثل کلاف در هم پیچیده شده بود و نمیدونستم بایدکدوم سرش رو بگیرم تا بلکه یکم از یه جایی باز بشه و اوضاع کمی فقط کمی به من راحت تر بگذره.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و مثل خودش بی هدف به تلویزیون خیره شدم. یکم که گذشت گفت:
_ یکی از دوستام پیشنهاد داده بود مدیریت شرکتش رو قبول کنم و من جوابی بهش ندادم شاید پیشنهادش رو قبول کنم... گرچه دوست داشتم این دفعه بتونم شرکت خودم رو داشته باشم ولی نمیشه...
به ارومی پرسیدم:
_ چرا نمیشه؟
بلاخره نگاهش رو به من داد. فکر کنم این چند دقیقه طولانی ترین مدتی بود که کنارش بودم و عماد از نگاه کردن به من خودداری میکرد.
_ نمیخوام الان دستمون رو خالی کنم... باید برای مراسم و اینا پول داشته باشم.
یکم طول کشید تا یادم بیاد منظورش از مراسم چیه. ازدواجمون رو میگفت. اونقدر بدبختی کشیده بودم که مغزم برای مناسب های شادی جایی نداشت. ولی با تموم این ها من دلم این مراسم رو خیلی میخواست. دوست داشتم کنارش لباس سفید بپوشم و با غرور قدم بزنم. لبخندی از تصویری که توی ذهنم کشیده بودم روی صورتم نشست.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سیب گلوش بالا و پایین شد و در نهایت با صدای سردی جواب داد:
_ نمیرم! و ازت میخوام به تصمیمم احترام بذاری...
یه چیزی این وسط درست نبود. کامل ازش جدا شدم و کنارش نشستم. سعی کردم لحن سوالم ملایم باشه تا فکر نکنه نظرش برام مهم نیست:
_ چرا آخه؟ الان چی میشه؟
نگاهش رو از من گرفت و به روبه رو داد:
_ نمیدونم چی میشه ولی خسرو یه راهی برای گردوندن اونجا پیدا میکنه، تو غصه نخور!
با تموم چیزهایی که میدونستم ادامه دادن این بحث رو درست نمیدونستم. پس سکوت کردم و گوشه ی کاناپه توی خودم جمع شدم. حالا چی میشد؟ همه چی مثل کلاف در هم پیچیده شده بود و نمیدونستم بایدکدوم سرش رو بگیرم تا بلکه یکم از یه جایی باز بشه و اوضاع کمی فقط کمی به من راحت تر بگذره.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و مثل خودش بی هدف به تلویزیون خیره شدم. یکم که گذشت گفت:
_ یکی از دوستام پیشنهاد داده بود مدیریت شرکتش رو قبول کنم و من جوابی بهش ندادم شاید پیشنهادش رو قبول کنم... گرچه دوست داشتم این دفعه بتونم شرکت خودم رو داشته باشم ولی نمیشه...
به ارومی پرسیدم:
_ چرا نمیشه؟
بلاخره نگاهش رو به من داد. فکر کنم این چند دقیقه طولانی ترین مدتی بود که کنارش بودم و عماد از نگاه کردن به من خودداری میکرد.
_ نمیخوام الان دستمون رو خالی کنم... باید برای مراسم و اینا پول داشته باشم.
یکم طول کشید تا یادم بیاد منظورش از مراسم چیه. ازدواجمون رو میگفت. اونقدر بدبختی کشیده بودم که مغزم برای مناسب های شادی جایی نداشت. ولی با تموم این ها من دلم این مراسم رو خیلی میخواست. دوست داشتم کنارش لباس سفید بپوشم و با غرور قدم بزنم. لبخندی از تصویری که توی ذهنم کشیده بودم روی صورتم نشست.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷