#پارت_۴۶۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
تکرار هر دفعش پشت سر هم فقط به زخم های تنم نمک میپاشید. دستش به آرومی کمرم رو نوازش میکرد. یه جوری آروم و در گوش حرف میدیم که انگار میترسیدیم کسی صدامون رو بشنوه:
_ این موضوع رو من و تو که بهتر از هر کسی میدونیم دردونه! همه ی پدر مادر ها برای خوب بودن آفریده نشدن؛ همه ی اون ها والدین بودن رو بلد نیستن؛ بلد نبودن که حال و روز من و تو الان اینه... چاره ای نداریم؛ فقط میتونیم باهاش بسازیم و ازش بگذریم تا کمتر زجر بکشیم. دیدنت تو این حال برام از مرگ هم بدتره؛ نکن اینکارو با من!
با لب هایی که زخم شده بود سینه ش رو بوسیدم و ازش جدا شدم. باید دوباره سرپا میشدم. باید دوام می اوردم. همیشه همین بود. زندگی من بر پایه ی همین اصل بنا شده بود.
عماد در ماشین رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد. روی صندلی نشستم و سرم رو به عقب تکیه دادم. از سردرد داشتم میمیردم و نمیتونستم چشم هام رو باز نگه دارم. پس گذاشتم تاریکی پشت پلکام نقش ببنده.
عماد بدون معطلی سوار شد و به راه افتاد. نمیدونستم مقصد کجابود ولی برام مهم هم نبود. هرجا که عماد میرفت من هم میرفتم. دیگه جز اون کسی برام نمونده بود. قبل از اینکه کامل خوابم ببره صدای جدی و محکمش سکوت ماشین رو نشست:
_ میدونم حالت خوب نیست؛ میدونم چه حالی داری ولی خیلی جدی دارم باهات حرف میزنم نگار، جرعت نکن یه بار دیگه بیخبر از من خونه بزنی بیرون! نمیتونی بفهمی چه حالی داشتم تا پیدا بلاخره پیدات کردم. حق ندار یوقتی تو بغلم خوابی یواشکی از تخمون فرار کنی... فهمیدی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
تکرار هر دفعش پشت سر هم فقط به زخم های تنم نمک میپاشید. دستش به آرومی کمرم رو نوازش میکرد. یه جوری آروم و در گوش حرف میدیم که انگار میترسیدیم کسی صدامون رو بشنوه:
_ این موضوع رو من و تو که بهتر از هر کسی میدونیم دردونه! همه ی پدر مادر ها برای خوب بودن آفریده نشدن؛ همه ی اون ها والدین بودن رو بلد نیستن؛ بلد نبودن که حال و روز من و تو الان اینه... چاره ای نداریم؛ فقط میتونیم باهاش بسازیم و ازش بگذریم تا کمتر زجر بکشیم. دیدنت تو این حال برام از مرگ هم بدتره؛ نکن اینکارو با من!
با لب هایی که زخم شده بود سینه ش رو بوسیدم و ازش جدا شدم. باید دوباره سرپا میشدم. باید دوام می اوردم. همیشه همین بود. زندگی من بر پایه ی همین اصل بنا شده بود.
عماد در ماشین رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد. روی صندلی نشستم و سرم رو به عقب تکیه دادم. از سردرد داشتم میمیردم و نمیتونستم چشم هام رو باز نگه دارم. پس گذاشتم تاریکی پشت پلکام نقش ببنده.
عماد بدون معطلی سوار شد و به راه افتاد. نمیدونستم مقصد کجابود ولی برام مهم هم نبود. هرجا که عماد میرفت من هم میرفتم. دیگه جز اون کسی برام نمونده بود. قبل از اینکه کامل خوابم ببره صدای جدی و محکمش سکوت ماشین رو نشست:
_ میدونم حالت خوب نیست؛ میدونم چه حالی داری ولی خیلی جدی دارم باهات حرف میزنم نگار، جرعت نکن یه بار دیگه بیخبر از من خونه بزنی بیرون! نمیتونی بفهمی چه حالی داشتم تا پیدا بلاخره پیدات کردم. حق ندار یوقتی تو بغلم خوابی یواشکی از تخمون فرار کنی... فهمیدی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷