#پارت_۴۵۲
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سری تکون دادم و روی مبل کنارش نشستم:
_ خوب که نیست! ولی بهش آرامش بخش زدن... گفتن بهتر میشه.
صدای گریه ی آیدا هنوز می اومد. تعجب کردم که این دختر مگه چقدر اشک داشت؟ با یادآوری بغض و گریه های نگار با خشم پلک بستم و خودم رو نفرین کردم.
_ اصلا یهویی چیشد؟من هنوز گیجم چرا همه چی بهم خورد؟ یه روز خوش بهمون نیومده... ای خدا...
گریه دیگه نذاشت ادامه بده و بچه ها سعی داشتن آرومش کنن ولی موفق نبودن. میتونستم نگاه هایی که خیلی هم دوستانه نبود رو روی خودم حس کنم. برام مهم نبود اون ها راجع به من چی فکر میکنن.
تنها آدمی که تو این دنیا برای من مهم بود الان روی تخت اتاقم با رنگ و رویی پریده خوابیده بود. یه جوری خوابیده بود و چشم هاش رو باز نمیکرد که انگار دلش این دنیا رو ببینه. دختری که من برای داشتنش زیادی جنگیده بودم.
چشم باز کردم و نگاه سنگین و پرحرف امیر رو شکار کردم. از این بشر هیچ خوشم نمیومد و دلیلی هم برای پنهون کردنش نداشتم. جواب نگاه خیره ش رو با اخم دادم و باز هم از رو نرفت. تا جایی که طاقت نیاورد و به زبون اومد:
_ میدونستی اون دستگاه های لامصب قاچاقن؟
از بالا تا پایین خوب نگاهش کردم. هیچ جوره به من نمیخورد. من ذاتا با اقازاده جماعت آبم توی یه جوب نمیرفت ولی این یه مورد رو از ریشه باهاش حال نمیکردم. نمیدونم چی تو خودش دیده بود که فکر میکرد میتونه اینقدر حق به جناب از من سوال کنه.
دندون رو جیگر گذاشتم و با صدای خفه ای جواب دادم:
_ من دستگاه های شرکت خودمون رو هم از اونجا سفارش میدم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سری تکون دادم و روی مبل کنارش نشستم:
_ خوب که نیست! ولی بهش آرامش بخش زدن... گفتن بهتر میشه.
صدای گریه ی آیدا هنوز می اومد. تعجب کردم که این دختر مگه چقدر اشک داشت؟ با یادآوری بغض و گریه های نگار با خشم پلک بستم و خودم رو نفرین کردم.
_ اصلا یهویی چیشد؟من هنوز گیجم چرا همه چی بهم خورد؟ یه روز خوش بهمون نیومده... ای خدا...
گریه دیگه نذاشت ادامه بده و بچه ها سعی داشتن آرومش کنن ولی موفق نبودن. میتونستم نگاه هایی که خیلی هم دوستانه نبود رو روی خودم حس کنم. برام مهم نبود اون ها راجع به من چی فکر میکنن.
تنها آدمی که تو این دنیا برای من مهم بود الان روی تخت اتاقم با رنگ و رویی پریده خوابیده بود. یه جوری خوابیده بود و چشم هاش رو باز نمیکرد که انگار دلش این دنیا رو ببینه. دختری که من برای داشتنش زیادی جنگیده بودم.
چشم باز کردم و نگاه سنگین و پرحرف امیر رو شکار کردم. از این بشر هیچ خوشم نمیومد و دلیلی هم برای پنهون کردنش نداشتم. جواب نگاه خیره ش رو با اخم دادم و باز هم از رو نرفت. تا جایی که طاقت نیاورد و به زبون اومد:
_ میدونستی اون دستگاه های لامصب قاچاقن؟
از بالا تا پایین خوب نگاهش کردم. هیچ جوره به من نمیخورد. من ذاتا با اقازاده جماعت آبم توی یه جوب نمیرفت ولی این یه مورد رو از ریشه باهاش حال نمیکردم. نمیدونم چی تو خودش دیده بود که فکر میکرد میتونه اینقدر حق به جناب از من سوال کنه.
دندون رو جیگر گذاشتم و با صدای خفه ای جواب دادم:
_ من دستگاه های شرکت خودمون رو هم از اونجا سفارش میدم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷