#پارت_۴۴۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دست مرد که به طرف در رفت و نیمی از پلمپ رو چسبوند حواسم از حرف های عماد پرت شد. قدمی به جلو برداشتم که عماد من رو از پشت توی بغلش گرفت و نذاشت جلوتر برم.
_ ولم کن! عماد... ولم کن میگم!! برو جلوش بگیر نذار بزنتش، تروخدا عماد... تروخدا...
محکم تر من رو مهار کرد و تقلاهام فایدهای نداشت. با لکنت زمزمه کردم:
_ تقـ...ـصیر تو بــ..ـود! همهش تقصیر تو بود... تو گفتی دستگاه ها رو بخریم... تو گفتی! تقصیر توعه...
سرم رو توی بغلش گرفت و صدایی خشدار نجوا کرد:
_ هیــش آروم قربونت برم! آروم بگیر... اصلا کاش همهیدردهات بیاد برای من؛ تو برای تحمل این همه سختی زیادی کوچیکی نگارم!
چسبوندنش که کامل شد تنم روی دستای عماد شل شد و با زانو روی زمین افتادم. دیگه حتی صدای بچه ها هم خاموش شده بود. کیوان سیگار های پاکتش رو تموم کرده بود و امیر یه گوشه ای روی زمین تکیه زده به دیوار نشسته بود. ما همه ماتم زده بود. به سوگ آرزوهام نشسته بودیم و ما، چقدر بدشانس بودیم.
_ نگار؟! خوبی؟... صدام رو میشنوی؟ نگار!!
دیگه دلم نمیخواست صدایی رو بشنوم. دلم نمیخواست چشمام باز بمونه. کاش میخوابیدم و میرفتم جایی که از درد و رنج خبری نباشه. میفهمیدم که عماد با نگرانی تنم ور تکون میده و ازم میخواد چشمام رو باز کنم؛ ولی من از خسته تر از این حرف ها بودم.
کاش کمی درکم میکرد و میذاشت بخوابم. کاش کمی کمتر داد میزد و صدام میکرد. من دیگه تحمل نداشتم. من برای این همه نامردی ساخته نشده بودم. کاش خدا هم این رو هم میفهمید.
« دستی آشنا چهرهی فشردهام را نوازش میدهد:
- از چه رنج میکشی؟
-کوهی عظیم فرو ریخت!
- و تو؟
- من فرازش ایستاده بودم! »
***
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دست مرد که به طرف در رفت و نیمی از پلمپ رو چسبوند حواسم از حرف های عماد پرت شد. قدمی به جلو برداشتم که عماد من رو از پشت توی بغلش گرفت و نذاشت جلوتر برم.
_ ولم کن! عماد... ولم کن میگم!! برو جلوش بگیر نذار بزنتش، تروخدا عماد... تروخدا...
محکم تر من رو مهار کرد و تقلاهام فایدهای نداشت. با لکنت زمزمه کردم:
_ تقـ...ـصیر تو بــ..ـود! همهش تقصیر تو بود... تو گفتی دستگاه ها رو بخریم... تو گفتی! تقصیر توعه...
سرم رو توی بغلش گرفت و صدایی خشدار نجوا کرد:
_ هیــش آروم قربونت برم! آروم بگیر... اصلا کاش همهیدردهات بیاد برای من؛ تو برای تحمل این همه سختی زیادی کوچیکی نگارم!
چسبوندنش که کامل شد تنم روی دستای عماد شل شد و با زانو روی زمین افتادم. دیگه حتی صدای بچه ها هم خاموش شده بود. کیوان سیگار های پاکتش رو تموم کرده بود و امیر یه گوشه ای روی زمین تکیه زده به دیوار نشسته بود. ما همه ماتم زده بود. به سوگ آرزوهام نشسته بودیم و ما، چقدر بدشانس بودیم.
_ نگار؟! خوبی؟... صدام رو میشنوی؟ نگار!!
دیگه دلم نمیخواست صدایی رو بشنوم. دلم نمیخواست چشمام باز بمونه. کاش میخوابیدم و میرفتم جایی که از درد و رنج خبری نباشه. میفهمیدم که عماد با نگرانی تنم ور تکون میده و ازم میخواد چشمام رو باز کنم؛ ولی من از خسته تر از این حرف ها بودم.
کاش کمی درکم میکرد و میذاشت بخوابم. کاش کمی کمتر داد میزد و صدام میکرد. من دیگه تحمل نداشتم. من برای این همه نامردی ساخته نشده بودم. کاش خدا هم این رو هم میفهمید.
« دستی آشنا چهرهی فشردهام را نوازش میدهد:
- از چه رنج میکشی؟
-کوهی عظیم فرو ریخت!
- و تو؟
- من فرازش ایستاده بودم! »
***
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷