#پارت_۴۳۲
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دیگه حتی جون نداشتم از خدا گله کنم. دیگه حتی لبم برای گلایه هم باز نمیشد. من از سخت ترین روزهام به امید داشتن عماد گذشته بودم؛ طاقت نداشتم یکبار دیگه به سیاهی اون روزها برگردم. سکوت داخل ماشین و خلوتی خیابون ها به بدحالیم دامن میزد.
طاقت نیاوردم و صدای هق هقم کابین ماشین رو پر کرد. دستام رو روی صورتم گذاشتم و یه دل سیر برای خودم باریدم. برای زندگی مزخرفم، برای ترس هام، برای دردهایی که رهام نمیکردن. با خیال راحت از ته دل گریه کردم و نگران این نبودم که بقیه چی فکر میکنن؛ من فاصله ای تا نابودی نداشتم.
نفس هام بریده بریده شده بود. چشم هام میسوخت و صورتم خیس بود. تو ضعیف ترین حالت خودم بودم و کاش عماد خودش رو میرسوند. چی باید بهش میگفتم؟ باید تو چشماش برای آخرین بار نگاه میکردم و خودم با دستای خودم خوشبختیم رو توی گور میذاشتم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم زیرلب نالیدم:
_ نه...نه... نه خدایا لطفا نه همین یه امشب رو نه! امشب نمیشه... الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارم...
پلک بستم و تو ذهنم زمانی رو تصور کردم که حقایق رو بفهمه. یعنی از اون ثانیه دیگه براش نگار نیستم؟ میشم دختر خسرو؟ میشم دختر مردی که زندگیش رو خراب کرد! کاش زندگی اینقدر ناعادلانه نبود. کاش کمی بهم اجازه زندگی میداد. باید خودم رو برای روزهایی که قراره با نفرت نگاهم کنه، آماده کنم. باید یه باردیگه خراب شدن رویاهام رو با دستای خسرو ببینم.
چشم هام هنوز بسته بود که در کمک راننده به شدت باز شد عطرش زودتر از خودش من رو به آغوش کشید. تنم رو محکم میون بازوهاش فشار میداد و از گردنم دم های عمیق میگرفت. میدونستم خیلی زیاد نگرانش کرده بودم ولی من الان فقط دلم اون رو میخواست و امنیت کنارش رو.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دیگه حتی جون نداشتم از خدا گله کنم. دیگه حتی لبم برای گلایه هم باز نمیشد. من از سخت ترین روزهام به امید داشتن عماد گذشته بودم؛ طاقت نداشتم یکبار دیگه به سیاهی اون روزها برگردم. سکوت داخل ماشین و خلوتی خیابون ها به بدحالیم دامن میزد.
طاقت نیاوردم و صدای هق هقم کابین ماشین رو پر کرد. دستام رو روی صورتم گذاشتم و یه دل سیر برای خودم باریدم. برای زندگی مزخرفم، برای ترس هام، برای دردهایی که رهام نمیکردن. با خیال راحت از ته دل گریه کردم و نگران این نبودم که بقیه چی فکر میکنن؛ من فاصله ای تا نابودی نداشتم.
نفس هام بریده بریده شده بود. چشم هام میسوخت و صورتم خیس بود. تو ضعیف ترین حالت خودم بودم و کاش عماد خودش رو میرسوند. چی باید بهش میگفتم؟ باید تو چشماش برای آخرین بار نگاه میکردم و خودم با دستای خودم خوشبختیم رو توی گور میذاشتم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم زیرلب نالیدم:
_ نه...نه... نه خدایا لطفا نه همین یه امشب رو نه! امشب نمیشه... الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارم...
پلک بستم و تو ذهنم زمانی رو تصور کردم که حقایق رو بفهمه. یعنی از اون ثانیه دیگه براش نگار نیستم؟ میشم دختر خسرو؟ میشم دختر مردی که زندگیش رو خراب کرد! کاش زندگی اینقدر ناعادلانه نبود. کاش کمی بهم اجازه زندگی میداد. باید خودم رو برای روزهایی که قراره با نفرت نگاهم کنه، آماده کنم. باید یه باردیگه خراب شدن رویاهام رو با دستای خسرو ببینم.
چشم هام هنوز بسته بود که در کمک راننده به شدت باز شد عطرش زودتر از خودش من رو به آغوش کشید. تنم رو محکم میون بازوهاش فشار میداد و از گردنم دم های عمیق میگرفت. میدونستم خیلی زیاد نگرانش کرده بودم ولی من الان فقط دلم اون رو میخواست و امنیت کنارش رو.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷