Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
_ چی تو خودت دیدی که راه به را دنبال سپهری؟
ناباور به صورت ترنم خیره شدم.
_ من..
حرف تو دهنم ماسید.
با دیدن سپهر که دستش و گذاشت بود رو کمر دختر لوند و جذابی و داشت می خندید
_ ببین حالش خوشه ...نیاز به توعه بی سر و پای مریض نداره ...پس دست از سرش بردار برو دنبال زندگیت
بغضم بی صدا شکست.
غمیگن و با حال بدی دست گذاشتم رو گلوم که می سوخت.
حرف ترنم برام تیر خلاص بود تا برم و پشت سرم و نگاه نکنم اما من لعنتی من احمق هنوزم سپهر و دوست داشتم.
بی توجه به نگاه پر از ترحم و حرصی ترنم به سمت سپهر رفتم که حالا پشت به من ایستاده بود.
با دست لرزون چند بار زدم رو شونه اش و همین که با طرفم برگشت خنده اش جمع شده اخم کرد
_ تو اینجا چیکار میکنی یارا؟
نفسم تنگ شد از شنیدن سوالش...
انتظار دیدن منی که تا دیروز دوست دخترش بودم و تو تولدش نداشت که این سوال و می پرسید؟
دختری که کنارش بود با اخم بهم زل زد و با لحن بدی پرسید:
_ معرفی نمیکنی سپهر جان؟
صورت سپهر درهم شد و دلم شکست از حالت چندشی که به خودش گرفته بود
_یارا دختر نظافتچی خونه مونه ، مانیا جون
با چونه لرزون به سارا ، خواهر سپهر زل زدم که با پوزخند تمسخر آمیزی داشت بهم نگاه می کرد.
مانیا با خنده ی کجی روبه من لب زد:
_ خوشوقتم ..منم مانیام دوست دختر سپهر ...
و همسر آینده اش
تو زندگیم هیچ وقت اینجوری احساس بدبختی و دل شکستکی نکرده بودم.
اونم مقابل آدم هایی که تا دیروز باهام مهربون بودن و بعد از فهمیدن مریضیم الان رنگ عوض کردن...
کاش زبونم می چرخید به مانیا میگفتم اونی که الان از بازوش آویزون شدی عشق منِ...اما...
_ چی شده اومدی کافه؟
من که یادم نمیاد تو رو دعوت کرده باشم؟ نکنه مامان مامورت کرده بیای پیشمون؟
با درد پلک زدم و در جواب سارا و لحن پر تمسخرش هیچی نگفتم.
نگاه بغض کرده ام فقط به سپهر بود که با همون اخم داشت نگاهم می کرد.
چقدر دلم گرفته بود ازش ...
چقدر از دستش ناراحت بودم که...
آه ام و خفه کردم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم و بدون مقدمه گفتم:
_ اومدم برای خدافظی...
سپهر جا خورد. به وضوح دیدم که نگاهش گیج شد:
_ خدافظی واسه چی؟
سارا نیشخندی زد:
_ حتما داره برمیگرده دهات شون آره؟
روبه من پرسید و من بلاخره تصمیمی که ماه ها پیش گرفته بودم و به خاطر سپهر نمیخواستم بهش عملی کنم و به زبون آوردم:
_ نه ...دارم میرم تهران برای درس خوندن ...
فردا صبح راهی میشم
سپهر مات و ناباور نگاهم کرد و من با دلخوری لبخند محوی بهش زدم.
امروز ترنم بهم گفته بود که قراره ماه دیگه نامزد کنه و میدونستم که مجبوره...
و دیگه من جایی تو زندگیش نداشتم.
نگاه دزدیدم. همون طور که یه قدم عقب رفتم روبه سارا که با همون پوزخند زل زده بود بهم آروم زمزمه کردم:
_ من هیچ وقت نمیخواستم جات و تو خونه تون بگیرم...همیشه حواسم بود که پامو از حدم فراتر نذارم...
نمیدونم چرا ازم متنفری اما من هیچ وقت بهت بدی نکردم...
حالت چشماش عوض شد.
چشم گرفتم. با حال بد و قلب شکسته از کافه خارج شدم.
مقصدن عمارت بود وبعدش ترمینال.. میدونستم که تا فردا کنار هم برنامه دارن و تا صبح برنمیگردن خونه ...
نمیخواستم رفتنم برای فردا صبح بمونه و بازم با اونا چشم تو چشم بشم... همین امشب راهی می شدم.
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
ناباور به صورت ترنم خیره شدم.
_ من..
حرف تو دهنم ماسید.
با دیدن سپهر که دستش و گذاشت بود رو کمر دختر لوند و جذابی و داشت می خندید
_ ببین حالش خوشه ...نیاز به توعه بی سر و پای مریض نداره ...پس دست از سرش بردار برو دنبال زندگیت
بغضم بی صدا شکست.
غمیگن و با حال بدی دست گذاشتم رو گلوم که می سوخت.
حرف ترنم برام تیر خلاص بود تا برم و پشت سرم و نگاه نکنم اما من لعنتی من احمق هنوزم سپهر و دوست داشتم.
بی توجه به نگاه پر از ترحم و حرصی ترنم به سمت سپهر رفتم که حالا پشت به من ایستاده بود.
با دست لرزون چند بار زدم رو شونه اش و همین که با طرفم برگشت خنده اش جمع شده اخم کرد
_ تو اینجا چیکار میکنی یارا؟
نفسم تنگ شد از شنیدن سوالش...
انتظار دیدن منی که تا دیروز دوست دخترش بودم و تو تولدش نداشت که این سوال و می پرسید؟
دختری که کنارش بود با اخم بهم زل زد و با لحن بدی پرسید:
_ معرفی نمیکنی سپهر جان؟
صورت سپهر درهم شد و دلم شکست از حالت چندشی که به خودش گرفته بود
_یارا دختر نظافتچی خونه مونه ، مانیا جون
با چونه لرزون به سارا ، خواهر سپهر زل زدم که با پوزخند تمسخر آمیزی داشت بهم نگاه می کرد.
مانیا با خنده ی کجی روبه من لب زد:
_ خوشوقتم ..منم مانیام دوست دختر سپهر ...
و همسر آینده اش
تو زندگیم هیچ وقت اینجوری احساس بدبختی و دل شکستکی نکرده بودم.
اونم مقابل آدم هایی که تا دیروز باهام مهربون بودن و بعد از فهمیدن مریضیم الان رنگ عوض کردن...
کاش زبونم می چرخید به مانیا میگفتم اونی که الان از بازوش آویزون شدی عشق منِ...اما...
_ چی شده اومدی کافه؟
من که یادم نمیاد تو رو دعوت کرده باشم؟ نکنه مامان مامورت کرده بیای پیشمون؟
با درد پلک زدم و در جواب سارا و لحن پر تمسخرش هیچی نگفتم.
نگاه بغض کرده ام فقط به سپهر بود که با همون اخم داشت نگاهم می کرد.
چقدر دلم گرفته بود ازش ...
چقدر از دستش ناراحت بودم که...
آه ام و خفه کردم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم و بدون مقدمه گفتم:
_ اومدم برای خدافظی...
سپهر جا خورد. به وضوح دیدم که نگاهش گیج شد:
_ خدافظی واسه چی؟
سارا نیشخندی زد:
_ حتما داره برمیگرده دهات شون آره؟
روبه من پرسید و من بلاخره تصمیمی که ماه ها پیش گرفته بودم و به خاطر سپهر نمیخواستم بهش عملی کنم و به زبون آوردم:
_ نه ...دارم میرم تهران برای درس خوندن ...
فردا صبح راهی میشم
سپهر مات و ناباور نگاهم کرد و من با دلخوری لبخند محوی بهش زدم.
امروز ترنم بهم گفته بود که قراره ماه دیگه نامزد کنه و میدونستم که مجبوره...
و دیگه من جایی تو زندگیش نداشتم.
نگاه دزدیدم. همون طور که یه قدم عقب رفتم روبه سارا که با همون پوزخند زل زده بود بهم آروم زمزمه کردم:
_ من هیچ وقت نمیخواستم جات و تو خونه تون بگیرم...همیشه حواسم بود که پامو از حدم فراتر نذارم...
نمیدونم چرا ازم متنفری اما من هیچ وقت بهت بدی نکردم...
حالت چشماش عوض شد.
چشم گرفتم. با حال بد و قلب شکسته از کافه خارج شدم.
مقصدن عمارت بود وبعدش ترمینال.. میدونستم که تا فردا کنار هم برنامه دارن و تا صبح برنمیگردن خونه ...
نمیخواستم رفتنم برای فردا صبح بمونه و بازم با اونا چشم تو چشم بشم... همین امشب راهی می شدم.
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk