#پارت_1
_تو حیاط چه گوهی میخوری حرومزاده؟!
باز دلت برای بیمارستان تنگ شده؟!فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای قرمزش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZkhttps://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZkhttps://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZkhttps://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZk‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌
بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌