کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


رمانی از نویسنده رمان‌های
آغازانتها
زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر»
الهه درد«صدای‌معاصر»
او عاشقم نبود«صدای‌معاصر»
تبسم تلخ«نشرشقایق»
زوج‌فرد
انیس‌دل
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی»
@Sedighebehravan

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
‌‌_تا نگفتم مثل یه اشغال پرتت کنن بیرون..
خودت گم شو

مات و ناباور به صورت سرخ بابا خیره شدم

_ بابا...من

با فریاد ناگهانیش قلبم ایستاد.

_ خفه شو دختره ی...

ادامه ی حرفش و خورد اما من خوب میدونستم میخواست چی بگه

_ من دیگه دختری به اسم شهرزاد ندارم ..
از خونه من گور تو گم کن

قلبم شکست.
با چشم های خیس و غمیگن به صورت مادرم زل زدم.
داشت با نفرت نگام میکرد اما ته چشماش می تونستم نگرانی رو بخونم.

من بدون اینکه بفهمم شده بودم مایه آبرو ریزی خانواده ام
شده بودم یه دختر خراب که از نظر شون...
حتی تصورش هم وجودم و به لرزه در آورد.

_ بی سر و صدا شرت و کم کن
هر کی پرسید میگیم شهرزاد مُرده
میگم دختر مون جوون مرگ شده...میگم..

https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0
https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0

حرفش و خورد با صورت سرخ شده دست رو مبل گذاشت.
حرفاش روحم و سلاخی کردن درست مثل یه سیخ داغ نشست به قلبم..
مادری که از گل نازک تر به من نگفته بود الان داشت ارزوی مرگم و میکرد

_ من..من بی گناهم..به خدا من..

صدام مثل یه ناله ی ریز بود.
گلوم خش برداشته بود و زیر دلم هنوزم به خاطر رابطه ی دیشب تیر می کشید.

رابطه ای که من حتی روحم ازش خبر نداشت و نمیدونستم کدوم عوضی بهم دست زده که...

_ بابا...

بغض کرده اسمش و نالیدم
با درد و نگاه سنگی بهم زل زد:

_ هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم تو هم کمرم رو خم کنی ..اونم با...

آه کشید. کنار مامان رو مبل نشست.

_ جل و پلاست و جمع کن
میفرستمت روستا پیش بی بی ...

حرفش باعث شد زانو هام شل بشن قبل اینکه سقوط کنم ناگهان در پشت سرم باز شد و دستی با خشونت بازوم رو کشید.

نگام که به صورت سرخ و رگ‌های باد کرده سهراب افتاد چشمام سیاهی رفت.
قبل اینکه لب باز کنم سیلی محکمش رو گونه‌ام کوبیده شد.

_ چه غلطی کردی شهرزاد؟
چی ..کار کردی باهام؟

مامان جیغ کشید و من بی حس پخش زمین شدم.
حرفی نداشتم بزنم.
زبونم انگار لال شده بود.

خون از بینیم جاری شد و سهراب بدون توجه به بقیه بازوم رو گرفت.

جرئت نگاه کردن به صورتش نداشتم.
اونم منی که هیچ وقت از دیدن صورت سهراب سیر نمی شدم.
سهرابی که دیوونه وار عاشقش بودم.

_ ده حرف بزن لعنتی..

فریاد که زد قلبم از بغض صداش لرزید.

https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0
https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0

سکوتم و که دید با یه حرکت در خونه رو باز کرد و هلم داد.
قدرتش زیاد بود و باعث شد بدون اینکه بفهمم کنار حوض بخورم زمین...

سرم به لبه ی حوض خورد. نفسم از دردش بند رفت.

_سهراب جان تو رو خدا ولش کن

صدای مامان بود که التماسش میکرد.

بی توجه به خون سرم به سختی گردنم و بلند کردم که نگاهم به چشمای غرق خون سهراب افتاد.

هیچ وقت اینطوری نگام نکرده بود هیچ وقت...

با بغض صداش زدم:

_سهراب

کنارم رو زانو نشست که ترسیده تو خودم جمع شدم.

_ چرا شهرزاد؟ چرا اینکارو کردی؟
اونم با نامزد خواهر من...

از حرف آخرش ماتم برده نفسم حبس شد.
منظورش چی بود با نامزد خواهرش؟

سرم تیر کشید ناگهان تصویر محوی از دیشب تو سرم پخش شد.
تصویر مردی که صداش زیادی شبیه شاهان بود.

تنم از فکرش لرزید با مردمک های گشاد شده به آدم هایی که مقابلم بودن نگاه کردم.

دست های لرزونم و گذاشتم لبه حوض همین که خواستم بلند شم که ناگهان در خونه باز شد.

چشمام که به قامت بلند مرد مقابلم افتاد لرزش تنم بیشتر بود.
شاهان اینجا چی کار می کرد؟

https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0
https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
#پارت_1

_تو حیاط چه گوهی میخوری حرومزاده؟!

باز دلت برای بیمارستان تنگ شده؟!




فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد.


بچه گربه‌ی سفید فرار کرد.

بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.


وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.

چانه‌اش لرزید.

_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ...


زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.

نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...


زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.

دخترک خیلی سبک بود.


پر خشم غرید.

_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض.


دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند.

چطور داخل میماند پیش انها؟!


دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.


دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.



هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.

_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.



دخترک پر بغض در خودش جمع شد.

بازهم همان حرف های همیشگی....



اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.


هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌.


_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟


هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.


با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد.


_بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!


دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش...


_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.


دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند.


نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.


_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.


تلفن را با حرص روی میز انداخت.


_خودم باید این دختر و ادم کنم.


زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد.


هاشمی دوباره تلفن را برداشت.


_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.


دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.

_لباساش و دربیارین.


ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.


_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته


دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید

_خانو..م بخدا مریض نیستـ...


پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد


_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم


دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد


اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!


_دست و پاشو بگیرین


زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...


لباس هایش را به زور از تنش دراوردند


هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد

_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست



دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد


_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه



تن دخترک لرزید


جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه


_بیاید صاف نگهش دارین


قلبش بازهم تیر می‌کشید


زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند


مظلومانه هق زد


_خـ..انم تروخدا...


موهای قرمزش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!


زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد

زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه


دندان هایش بهم میخورد


هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد



قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید


_دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZk
https://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZk
https://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZk
https://t.me/+uHIDUntkSYwxZDZk

‼️پارت اول‼️

❌❌#پارت_اول_رمان❌❌

❌❌بنر واقعی❌❌

❌سرچ کنید❌


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
💫💫 شیب شب ❤️‍🔥

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
حتی گوش های خودم از صدای جیغ بلندم سوت کشیده بود
باور م نمیشد
نارشین و تیام سرآسیمه وارد اتاق شدند
اما قبل از باز کردن دهانشان چشم های هر دو با دیدن سنتور شکسته گرد شد

تیام ناباور جلو آمد:

- چی شده؟؟؟!!!!!
از شدت گریه می لرزیدم و کلمات در دهانم جا نمی شدند
- ش..شکس...تِ...
و هق هق بلندم اتاق را برداشته بود
نارشین مبهوت به در اتاق تکیه داده با حالی زار تماشایم می کرد
فریاد بلند تیام هردوی ما را از جا پراند:

- نورااااااا...؟؟!!!!!!
دقایقی بعد نورا با قدم های سست  آمد
لکنت گرفته بود:

- تقصیر.... من....نبود
تیام داد زد:

پس کی؟؟....

-من شکستم
حیرت زده صدایش زدم:
رستاااان........
- چرااا ...؟؟؟!!!!!

- چون یه نفر باید یقه ت رو بگیره از گذشته بکشه بیرون.....
تیام تشر زد
- رستاااان ....
- چیه ؟ مگه دروغ میگم؟؟
اصلا من رو می بینید...؟؟؟؟
اره شکستم خوب کردم....

-  خجالت بکش ....می فهمی چی میگی؟؟؟
نارشین بود که بازوی رستان را گرفته تکانش داد
- اونی که نمی فهمه  دخترت ِ
و رو به من ادامه داد
- حسام مرده.... فهمیدی.... مر....ده....
چرا دست از سرش بر نمی داری؟؟؟
نویان بود که وارد اتاق شد و پشت سرم ایستاد
- از کجا می دونی؟؟ تو جنازه ای دیدی؟؟ قبری دیدی؟!!
چند ماه ِ فقط می گی مرده؟؟
رستان با صورتی برافروخته غرید
- این مسخره بازی رو تموم کنید ... ریرا  قراره زن من بشه.....
صدای مردانه ای آشنایی  در گوشم پیچید
همان صدایی که آرزوی روز و شبم بود :

- نه تا وقتی من نفس میکشم.....!! ‌
میخکوب شده خیره ی حسامی ماندم  که پا به درون اتاق گذاشت

خدایا....
زنده بود
حسام زنده بود.......

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
_ چی تو خودت دیدی که راه به را دنبال سپهری؟

ناباور به صورت ترنم خیره شدم.

_ من..

حرف تو دهنم ماسید.
با دیدن سپهر که دستش و گذاشت بود رو کمر دختر لوند و جذابی و داشت می خندید


_ ببین حالش خوشه ...نیاز به توعه بی سر و پای مریض نداره ...پس دست از سرش بردار برو دنبال زندگیت

بغضم بی صدا شکست.
غمیگن و با حال بدی دست گذاشتم رو گلوم که می سوخت.

حرف ترنم برام تیر خلاص بود تا برم و پشت سرم و نگاه نکنم اما من لعنتی من احمق هنوزم سپهر و دوست داشتم.

بی توجه به نگاه پر از ترحم و حرصی ترنم به سمت سپهر رفتم که حالا پشت به من ایستاده بود.

با دست لرزون چند بار زدم رو شونه اش و همین که با طرفم برگشت خنده اش جمع شده اخم کرد


_ تو اینجا چیکار میکنی یارا؟


نفسم تنگ شد از شنیدن سوالش...
انتظار دیدن منی که تا دیروز دوست دخترش بودم و تو تولدش نداشت که این سوال و می پرسید؟

دختری که کنارش بود با اخم بهم زل زد و با لحن بدی پرسید:

_ معرفی نمیکنی سپهر جان؟


صورت سپهر درهم شد و دلم شکست از حالت چندشی که به خودش گرفته بود


_یارا دختر نظافتچی خونه مونه ، مانیا جون


با چونه لرزون به سارا ، خواهر سپهر زل زدم که با پوزخند تمسخر آمیزی داشت بهم نگاه می کرد.


مانیا با خنده ی کجی روبه من لب زد:

_ خوشوقتم ..منم مانیام دوست دختر سپهر ...
و همسر آینده اش


تو زندگیم هیچ وقت اینجوری احساس بدبختی و دل شکستکی نکرده بودم.

اونم مقابل آدم هایی که تا دیروز باهام مهربون بودن و بعد از فهمیدن مریضیم الان رنگ عوض کردن...

کاش زبونم می چرخید به مانیا میگفتم اونی که الان از بازوش آویزون شدی عشق منِ...اما...


_ چی شده اومدی کافه؟
من که یادم نمیاد تو رو دعوت کرده باشم؟ نکنه مامان مامورت کرده بیای پیشمون؟

با درد پلک زدم و در جواب سارا و لحن پر تمسخرش هیچی نگفتم.

نگاه بغض کرده ام فقط به سپهر بود که با همون اخم داشت نگاهم می کرد.
چقدر دلم گرفته بود ازش ...
چقدر از دستش ناراحت بودم که...

آه ام و خفه کردم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم و بدون مقدمه گفتم:

_ اومدم برای خدافظی...


سپهر جا خورد. به وضوح دیدم که نگاهش گیج شد:

_ خدافظی واسه چی؟

سارا نیشخندی زد:

_ حتما داره برمیگرده دهات شون آره؟

روبه من پرسید و من بلاخره تصمیمی که ماه ها پیش گرفته بودم و به خاطر سپهر نمیخواستم بهش عملی کنم و به زبون آوردم:

_ نه ...دارم میرم تهران برای درس خوندن ...
فردا صبح راهی میشم


سپهر مات و ناباور نگاهم کرد و من با دلخوری لبخند محوی بهش زدم.
امروز ترنم بهم گفته بود که قراره ماه دیگه نامزد کنه و میدونستم که مجبوره...
و دیگه من جایی تو زندگیش نداشتم.


نگاه دزدیدم. همون طور که یه قدم عقب رفتم روبه سارا که با همون پوزخند زل زده بود بهم آروم زمزمه کردم:

_ من هیچ وقت نمیخواستم جات و تو خونه تون بگیرم...همیشه حواسم بود که پامو از حدم فراتر نذارم...
نمیدونم چرا ازم متنفری اما من هیچ وقت بهت بدی نکردم...

حالت چشماش عوض شد.
چشم گرفتم. با حال بد و قلب شکسته از کافه خارج شدم.

مقصدن عمارت بود وبعدش ترمینال.. میدونستم که تا فردا کنار هم برنامه دارن و تا صبح برنمیگردن خونه ...

نمیخواستم رفتنم برای فردا صبح بمونه و بازم با اونا چشم تو چشم بشم... همین امشب راهی می شدم.


https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۲
از پشت شیشه‌های اتومبیل پوشش همسرش کمتر توی چشم بود. خودش را به حامد رساند. ضربه‌ای به شانه او زد.
_ چی شد؟ نمی‌تونیم ببریمش شهر؟!
حامد سر بالا انداخت.
_ نه، می‌گن خیلی دیره، چیزی تا به دنیا اومدن بچه نمونده.
چشمان آماده‌ی بارش حامد، دل سلمان را به درد آورد. تک پسر خانواده بود و برایش کلی آرزو قطار کرده بودند. ازدواجش با ترمه هم به همین دلیل ممنوع بود. حامد وظیفه داشت، خانواده‌اش را به آرزوهایشان برساند. سلمان لبخند دلگرم کننده‌ای زد.
_ نگران نباش پسر، تا چند دقیقه دیگه قراره دخترت رو بغل کنی. اون وقت همه چی رو فراموش می‌کنی.
فکر بغل کردن یک موجود کوچک و دوست داشتنی، لبان حامد را هم به بالا حالت داد. فرزندی که ثمره‌ی عشقش بود، عزیزتر هم می‌شد. عجیب نبود حسادت سلمان به او.
سلمان تقریباً دو برابر او سن داشت و هنوز در داشتن همسرش آنقدرها موفق نبود، بچه داری که جای خودش را داشت.
بلند شدن صدای گریه یک موجود کوچک و دوست داشتنی، همه را به وجد آورده بود. مرد میانسالی بالای بام رفته و اذان می‌گفت. همسایه‌ها تازه از باغ‌هایشان برگشته بودند. یک نفر آتش به راه کرده و تدارک اسفند را می‌دید. یکی دیگر چشم و دلبازانه خروسی را همان جا قربانی کرد. ظرف شکلات یکی از همسایه‌ها هم دست به دست می‌چرخید. دیبا هم پیاده شده بود و با لبخند جنب و جوش زندگی مانند اطرافش را می‌نگریست.
کجای زندگی شهری می‌توانست چنین صحنه‌هایی را ببیند؟! حواس او به مردم اطراف بود و تمام فکر و ذکر همسرش به او و لبخند بزرگ روی لبانش. لبخندی که مدت‌ها بود از او ندیده بود. لابه لای جمعیت چشمان گریان مادری دیده می‌شد که با تهدید از دیدن فرزند و نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش، منع شده بود. مادری که داشت جان می‌داد برای در آغوش کشیدن دخترکش!


Репост из: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Репост из: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Мб
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۱
چهره‌‌ی نجمه شکل علامت سوال بود. دیبا را می‌شناخت. اصلاً تمام ساکنین روستا او را می‌شناختند. شهرزاده‌ی تازه واردی بود که به خاطر نوع پوشش و لهجه‌ی خاصش مدتی بود همه در موردش صحبت می‌کردند. دیبا داستان را برای او تعریف کرد. نجمه که معلم ترمه هم بود و علاوه بر آن، مثل تمام اهالی روستا با ترمه و همسرش نسبت فامیلی داشت، قبول کرد و به طرف خانه سلمان رفت.
دیبا مسیر باقیمانده تا مرکز بهداشت را دوید. کمی بعد همراه مامای روستا به خانه برگشته بودند. سلمان و حامد همسر بیست و چند ساله‌ی ترمه برای خرید باغ رفته بودند. دیبا تمام مدت پشت در ساختمان رژه می‌رفت. سلمان که اتومبیلش را پارک کرد و پیاده شد با دیدن او و حالت پریشانش به طرف او دوید.
_ چی شده عزیزم؟ خوبی؟!
صورت دیبا به آنی خیس خیس شد. ناله‌های ترمه چند دقیقه‌ای بود که به فریاد تبدیل شده بود. دست لرزانش را به طرف ساختمان گرفت.
_ من آره، ولی ترمه...!
و با صدای بلند گریست. نگاه سلمان بین چهره‌ی دیبا و دری که پشت آن اتفاقات حیرت انگیزی در جریان بود، چرخید. برای لحظه‌ای چشمش روی موهای کوتاه و بدون پوشش دیبا توقف کرد. همسرش از شدت شوک حتی همان کلاه دوره داری که همیشه می‌پوشید را هم فراموش کرده بود. دست دور شانه دیبا انداخت و او را به خودش چسباند.
_باشه عزیزم، تو بیا بریم تو ماشین بشین تا من ببینم چه کاری ازم برمیاد.
دیبا مطیعانه با او همراه شد. صدای جیغ ترمه، همان لحظه بلند شد‌. همسرش جلوی در رژه می‌رفت. او هم برای پدر شدن و قبول مسؤلیت زیادی بچه بود. هیچ کدام در ازدواجشان رضایت خانواده را نداشتند. دلیل این همه تنهایی هم همین بود.
سلمان دیبا را داخل اتومبیلش نشاند. صندلی را خواباند و از او خواست چشم‌هایش را ببندد. دیبا هوش و حواس حجاب گرفتن را نداشت، اما نگاه‌های آدم‌هایی که با شنیدن خبر دور ساختمان جمع شده بودند، حواس جمع و کنجکاو بود.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۰
صدایی از ترمه درنیامد. سر که بالا آورد، روح از بدنش جدا شد. رنگ دخترک با گچ دیوار یکی شده بود. چشمانش بسته بود و لبش زیر دندانش فشرده می‌شد. دستش را زیر دلش گرفته بود. نگاه دیبا که به خیسی زیر تن دخترک افتاد، وای بلندی گفت. سینی از دستانش رها شد. خودش را به او رساند.
_ چی شدی تو؟! مگه دیروز نرفتی مرکز بهداشت؟ گفتی که تا دو سه هفته دیگه خبری نیست؟!
ترمه نفس عمیقی کشید. گویی درد برای ثانیه‌ای رهایش کرده بود. صدایش می‌لرزید.
_ آره، گفت، ولی انگار وقتشه! وای!
دوباره از درد به خودش پیچید. دیبا هراسان پرسید:
_ حالا من چیکار کنم؟!
ترمه گیج‌تر از آن بود که جوابش را بدهد. دیبا سعی کرد آرام باشد و ترمه را هم آرام کند.
_باشه، باشه، دراز بکش. راحت باش. فقط نفس عمیق بکش. بچه‌ی اول به این زودیا به دنیا نمیاد. الان میرم کمک میارم.
به ترمه کمک کرد دراز بکشد و خودش با سرعت خانه را ترک کرد. خانه‌ی پدری ترمه را بلد نبود. چند باری مادرش را دیده بود، ولی آنقدر نمی‌شناختش که بتواند پیدایش کند. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که یکی از همسایه‌ها را خبر کند، البته اگر کسی را پیدا می‌کرد.
فصل برداشت مرکبات بود و کمتر کسی در خانه می‌ماند. از شانس خوبش همان موقع صدای بچه‌های روستا بلند شد. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودند. معلم مدرسه را چند باری دیده بود. از اهالی همین روستا بود و بیست سالی می‌شد زحمت تدریس به بچه‌های روستا در نسل‌های مختلف را کشیده بود.
از بودن همسایه‌ها که ناامید شد، به طرف مدرسه دوید. معلم مدرسه که همه نجمه خانم صدایش می‌زدند، از مدرسه خارج شده بود. نفسش به سختی در می‌آمد.
_سلام خانم می‌شه ازتون خواهش کنم برین خونه‌ی ما؟!


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۹
هر دو وارد خانه شدند و لباس‌هایشان را عوض کردند. ترمه به این هوا و این رگبارها عادت داشت. بزرگ شده‌ی همین جا بود و خوب می‌دانست باران پاییزی با هیچ‌کس شوخی ندارد. دیبا حوله خشکی روی موهای ترمه انداخت.
_ برو بشین کنار بخاری تا چای بیارم.
ترمه با دودلی و مکث سر تکان داد و به طرف بخاری رفت.
خانه ی جدید سلمان و دیبا یک خانه‌ی روستایی به تمام معنا بود. یک خانه با سقفی چوبی و اتاق‌های کوچک. خبری از مبل و تخت خواب هم نبود. کف خانه با فرش پوشانده شده و سرامیک یا کفپوش خاصی نداشت. دیبا از سلمان خواسته بود همه چیز را جوری آماده کند که زندگی‌شان واقعاً از نو شروع شود.
ترمه و همسرش همسایه‌های دیوار به دیوار آنها بودند. سلمان خانه را از یکی از همکارانش خریده بود. خانه ای که مدتی می‌شد صاحبانش روستا را به مقصد تجربه‌ی یک زندگی شهری تمام عیار ترک کرده بودند.
دنیای عجیبی است با آدم‌های عجیب‌ترش. یکی کاری را شروع می‌کند به امید موفقیت و دیگری همان کار را در همان روزها رها می‌نماید. یکی مثل سلمان و دیبا شهر و آدم‌هایش را به امید تجربه‌ای بهتر در روستا برای همیشه ترک می‌کند و دیگری دل از روستا می‌کند. درست مانند مرگ و زندگی که هر تولدی ممکن است با یک مرگ همزمان باشد. اصلاً دنیا و آدم‌هایش با این تفاوت‌هاست که زیبا می‌شود.
کمی طول کشید تا دیبا بساط چای را به راه کند. یک لیوان شیر داغ هم برای ترمه آماده کرد. دخترک جثه‌ای نداشت که جان نگهداری از یک طفل دیگر را هم داشته باشد.
خانه‌شان آشپزخانه راحتی داشت نه از آن بی در و پیکرهای مدرن! تا درش را می‌بستی، انگار وارد یک دنیای دیگر می‌شدی، دنیایی که فقط مال خودت بود! از آن طرف هم تا از آن خارج نمی‌شدی، نمی‌فهمیدی در بقیه جاهای خانه چه می‌گذرد. سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد.
_بیا ترم خانم، ببین چه چایی خوش رنگی برات آوردم!


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۸
_می‌گم دیبا خانوم، اگه من بخوام اسم دخترم رو بذارم دیبا، ناراحت می‌شین؟!
سر دیبا ضربتی به طرف ترمه چرخید. دخترک ریز نقش با آن شکم قلمبه‌اش زیادی مظلوم و دوست داشتنی بود. دیبا برخلاف درون آماده‌ی فورانش، لبخندی روی لب نشاند. هیچ دلش نمی‌خواست ترمه را از خودش برنجاند. در این بی کسی و تنهایی خودخواسته، جز او هم‌صحبتی نداشت.
_ باز که نظرت عوض شد! مگه نیم ساعت قبل نگفتی اسمش رو انتخاب کردی و قراره ترنم یا ترانه خانوم رو دو سه هفته دیگه بغل کنی؟!
ترمه سر بالا انداخت و نوچی کرد.
_ حامد می‌گه یه اسم بذاریم که به اسم من شبیه باشه ولی من هنوز دودلم، دلم می‌خواد اسم دخترم خاص باشه.
دیبا نیشخندی زد.
_ باور کن ترمه جان دیبا اصلا اسم خاصی نیست؟! یه دیبا واسه کل دنیا کافیه. یه اسم رو دخترت بذار که هربار صداش می زنی تو دلت نگی کاش سرنوشتش مثل هم اسمش نشه!
ترمه گیج نگاهش کرد. معلوم بود حرف های دیبا را نفهمیده است. حق هم داشت. درنظر او به عنوان یک دختر هفده ساله که تمام عمرش را در این روستا طی کرده بود، دیبا دختر خوشبخت شهری‌ای بود که مثل او بودن می توانست آرزوی خیلی ها باشد، حتی آرزوی او برای دختر تو راهی اش!
صدای رعد و برق که بلند شد دیبا نگاهی به آسمان انداخت. لبانش خود به خود قوس لبخند گرفت. عاشق باران رگباری شمال بود. اصلا یکی از مهمترین دلایلش برای انتخاب اینجا برای زندگی همین بود. خم شد و مچ دست ترمه را گرفت. دخترک بیچاره هنوز داشت صحبت های او را تحلیل می کرد.
ــ پاشو بریم تو تا موش آب کشیده نشدیم.
پایان جمله اش با شروع یه باران رگباری همزمان شد. ترمه تر و فرز پشت او به راه افتاد. صدای خنده‌هایشان در محوطه‌ی بزرگ خانه پیچیده بود. باران تندتر از آن بود که بتوانند بدون خیس شدن از آن بگریزند. تا رسیدنشان به ساختمان، چیزی تا موش آب کشیده فاصله نداشتند. دیبا دست پشت ترمه گذاشت و او را به داخل ساختمان هول داد.
_ بدو برو تو تا یخ نزدیم!


Репост из: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Репост из: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Мб
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۷
اشاره اش به اختلاف سنی زیادشان بود. چهره‌ی دیبا اما هیچ نشانی از خنده نگرفت. نگاهش روی همان موهای کوتاه چرخید. کف سر سلمان هم دیده می شد. موهایش زیادی کوتاه بود، اما نه آنقدر که متوجه سفیدی بیش از نیمی از آنها نشوی. آخرین باری که سلمان را قبل از آن اتفاقات دیده بود، موهای سفیدش تک و توک بین موهای به قول خودش هویجی‌اش گم شده بود. روشن بودن موهایش همان تک و تو سفیدی را هم می‌پوشاند.
ــ هم موهات سفید شده، هم لاغر شدی. پوست صورتت هم دیگه به صافی قبل نیست. کاش هیچ وقت به زندگی هم پیوند نمی‌خوردیم! اونجوری لااقل فقط من بدبخت بودم!
سلمان ابرو در هم کشید.
ــ معلوم هست چی داری می‌گی؟ بدبخت چیه؟ من از وقتی تو رو دیدم معنی زندگی رو فهمیدم. زندگی هم یعنی تمام اتفاقای خوب و بدی که واسه آدما می‌افته. نمی‌شه که دستچینش کرد و فقط خوبیاش رو خواست!
چهره‌ی دیبا حالا آرام تر بود. همین که سلمان دل به دلش نمی‌داد و ساز بختی کوک نمی‌کرد، آرامش می‌کرد.
ــ اگه بگم طلاقم بده، چی می‌گی؟
ــ می‌گم خفه شو!
سلمان ضربتی و محکم جواب دیبا را داد. لبان دیبا کمی به بالا حالت گرفت. تازه داشت خوشش می‌آمد. کلی با خودش کلنجار رفته بود که این حرف‌ها را به سلمان بزند. می‌ترسید سلمان از خدا خواسته با طلاقش موافقت نماید و آن وقت از او هیچ نمی‌ماند.
ــ اگه بهت بگم من رو از اینجا ببر، چی می‌گی؟
ابروهای سلمان به هم نزدیک شد. موهای کنار گوش دیبا را به بازی گرفت.
ــ می‌پرسم کجا ببرمت عزیز دلم؟!
لبخند دیبا عمق گرفت.
ــ یه جای دور، بریم یه جا که هیچ آشنایی نباشه. یه جایی که من باشم و تو و یه عالمه گل و گیاه. اصلا بریم یه روستای دور افتاده، بین آدمایی که حتی نمی‌دونن نام و نشونمون چیه. بریم؟!
سلمان کمی نگاهش کرد. مدتی بود که دیبا با همه ساز ناکوک می‌زد. سعی می‌کرد کسی را دلخور نکند، اما دلش حضور هیچکس را نمی‌خواست. ستایش را از خودش رانده بود. حنانه را هم خودش برای رفتن راضی کرده بود. با نیلوفر و مهرانگیز هم خیلی خوب تا نمی‌کرد. با آنها راحت نبود‌. به قول خودش، دوست نداشت سر بارشان باشد و حالا با این خواسته جدیدش، او را هم متعجب کرده بود.
خواسته‌اش غیر منتظره بود، اما احمقانه و نامعقول نه. اگر دوری‌شان از آدم‌های دور و برشان به بهبود حال دیبا کمک می‌کرد، چرا نباید به آن تن می‌داد؟
با استعفایش هم موافقت شده بود. دیگر هیچ بندی او را به زندگی در مکان خاصی مجبور نمی‌کرد. هر جای دنیا می‌توانست سکنی گزیند. خم شد و بینی‌اش را به بینی دیبا کشید. سعی کرد لرزش تن دیبا را نادیده بگیرد.
ــ اگه فکر می‌کنی دوری از این شهر و آدماش، حالت رو بهتر می‌کنه، چرا که نه! حتی می‌تونیم بزنیم تو کار گاو و گوسفند و مرغ و خروس، زندگیمونم یه جوری باید بچرخه دیگه، مگه نه؟!
دیبا پاسخش را با بوسه‌ی کوتاهی که به گونه‌اش زد، داد. بعد هم با یک حرکت از او فاصله گرفت و برخاست. به انداز‌ه‌ی کافی به او نزدیک شده بود. بیش از آنش دیگر خودآزاری محسوب می‌شد.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۶
سلمان لحظه‌ای مکث کرد. فهمیدن منظور دیبا هوش زیادی نمی‌خواست. دخترکش احساس خطر کرده بود. سلمان این بار آنطور که خودش دوست داشت دیبا را در آغوش کشید. گره دستانش را تا حد امکان تنگ کرد و سر زیر گلوی دیبا برد. چند بار آنجا را بوسید.
لرزش تن دیبا اول زیاد و بعد رفته رفته کم شد. آنقدر که از آن همه لرز، تپش قلب شدت گرفته‌ای بیشتر نماند.
ــ من هستم دیبا جانم، تا آخر دنیا نمی تونی از دستم راحت بشی. بهت قول می‌دم!
سلمان با نوک انگشتانش، جای جای بدن دیبا را لمس و نوازش می کرد. باهرلمس، تن دیبا جمع‌تر و دل سلمان سنگین تر می‌شد. بارها و بارها به باعث و بانی حال بدشان لعنت فرستاد. شاید اگر سروکله ی پوریا وسط روزهای نه چندان خوبشان پیدا نمی شد، حالا رابطه‌شان اینقدر شکننده و متزلزل نبود.
بیشتراز نیم ساعت طول کشید که لرزش تن دیبا آرام بگیرد. چشمانش مدام روی صورت سلمان می چرخید. آن طور که باید احساس امنیت نمی کرد. پوریا بلایی به سرش آورده بود که حتی از تنها بودن با محرم ترین انسان زندگی اش هم می ترسید.
_پیرت کردم!
نگاه سلمان هم به چشمان دیبا پیوند خورد. دیبا دست دراز کرد و با نوک انگشت، موهای کوتاه شقیقه،ی سلمان را لمس کرد. مدت ها بود سلمان باز دست به تیغ شده بود. موهایش بیشتر از یکی دو سانت بلند نمی شد. تا می آمد کمی جان بگیرد، با تیغ به جانشان می افتاد و چپه تراششان می‌کرد. سلمان لبخندی زد.
_پیر بودم دخترجون، حواست نبود، بهت انداختنم!


Репост из: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Репост из: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Мб
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۵
تماس دیبا که تمام شد، سلمان خودش را روی مبل کنار او جا داد. مبل یک نفره ظرفیت هر دویشان را نداشت. سلمان دیبا را کمی بلند کرد و روی پایش نشاند. برای لحظه‌ای موقعیتشان را از یاد برده بود.
دیبا که دستانش را بغل کرد و کمی لرزید، سلمان دستپاچه سعی کرد بلند شود.
ــ ببخشید عزیزم، اصلاً حواسم نبود!
دیبا دستانش را دور شانه‌ی او انداخت. سرش را هم روی شانه‌اش گذاشت. این همه نزدیکی از توان هر دو نفرشان خارج بود. ضربان قلب سلمان به هزار رسیده بود، نه اینکه ناراحت باشد، نه، اتفاقاً تمام جانش تمنای نزدیکی به دیبا را فریاد می‌زد، اما نگران بود. وضعیت دیبا جوری نبود که بشود روی حس و حال لحظه‌ای‌اش حساب کرد. ممکن بود هر آن روی دیگرش را نشان بدهد و باز توی لاکش برود. آن وقت هرچه رشته بودند، پنبه می‌شد.
ــ می‌شه بغلم کنی؟!
زبان دیبا می‌گفت، اما صدا که نه، تمام وجودش می‌لرزید. سلمان تا جایی که می‌توانست از او فاصله گرفت.
ــ دیبا جان حالت خوب نیست، اجازه بده من پاشم!
ــ بغلم کن!
دیبا چشم بسته بود و مصرانه حلقه‌ی دستانش را دور شانه‌های او محکم‌تر می‌کرد. سلمان آب دهانش را با صدا قورت داد. لب زیر دندان برد و دستان لرزانش را دور تن دیبا حلقه کرد.
ــ محکم‌تر!
سلمان حتی نمی‌دانست کار درست چیست. به خاطر دیبا حلقه‌ی دستانش را تنگ‌تر کرد. ضربان قلبش سر به فلک گذاشته بود. حالا حتی دندان‌های دیبا هم صدا می‌داد.
ــ حالت خوب نیست دیبا جان، پاشو دیگه!
دیبا گره دستانش را محکم‌تر کرد.
ــ من خوبم، اگه تو کنارم باشی زودتر هم خوب می‌شم.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۴
در همین چند روز زندگی، روی زیادی خوشش را نشانش داده بود. تنها چیزی که آزارش می‌داد این بود که زیادی می‌فهمید. زیادی نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت داشت. از آرمان بدش نمی‌آمد. شاید اگر با خودش روراست می‌بود از او خوشش هم می‌آمد، اما حسی نمی‌گذاشت به او زیاد نزدیک شود. حسی مثل عذاب وجدان یا دینی که پدرش به گردنش داشت.
دیبا و وضعیت او هم باری روی دوشش شده بود. شانه‌های نحیفش طاقت این همه احساس مسئولیت و مردانگی را نداشت. حرف‌های دیبا به جان دلش نشسته بود. دوری از او را می‌توانست تحمل کند، اگر قرار بود روزی عمه دیبایش بشود همان عمه‌ی شاد و سرزنده‌ی قدیم!
حال خودش هم خوب می‌شد. بچگی می‌کرد، حصار دورش را کامل که نه، اما کمی بازتر می‌نمود، تا لااقل مادرش را شاد کرده باشد. می‌دید که چطور روز به روز حنانه پژمرده می‌شود. زن بیچاره مانده بود بین حامی و همسرش. بین گذشته و حال و آینده‌اش، حتی می‌ترسید کمی بیشتر به فرزندان دیگرش توجه نماید و حامی را از خودش دور کند. او هم کم در این چند سال اذیت نشده بود.
ــ باشه عمه، هرجور شما راحتی، فقط قول بده مواظب خودت باشی. قول بده هر وقت که دوست داشتی من کنارت باشم، بهم خبر بدی، باشه عمه؟
دیبا لبخند مهربانی زد. چقدر یک پسر بچه می‌توانست مرد باشد.
ــ باشه عزیز دلم، خیالت راحت راحت باشه. عمو سلمان مثل شیر هوای من رو داره!
جمله‌ی آخرش را خیره به چشمان پر از لبخند سلمان زد. چهره‌ی سلمان برای لحظه‌ای متعجب و بعد خندان شد. از کارش راضی بود. حداقل حامی را نگران نکرده بودند.

Показано 20 последних публикаций.