💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۲
از پشت شیشههای اتومبیل پوشش همسرش کمتر توی چشم بود. خودش را به حامد رساند. ضربهای به شانه او زد.
_ چی شد؟ نمیتونیم ببریمش شهر؟!
حامد سر بالا انداخت.
_ نه، میگن خیلی دیره، چیزی تا به دنیا اومدن بچه نمونده.
چشمان آمادهی بارش حامد، دل سلمان را به درد آورد. تک پسر خانواده بود و برایش کلی آرزو قطار کرده بودند. ازدواجش با ترمه هم به همین دلیل ممنوع بود. حامد وظیفه داشت، خانوادهاش را به آرزوهایشان برساند. سلمان لبخند دلگرم کنندهای زد.
_ نگران نباش پسر، تا چند دقیقه دیگه قراره دخترت رو بغل کنی. اون وقت همه چی رو فراموش میکنی.
فکر بغل کردن یک موجود کوچک و دوست داشتنی، لبان حامد را هم به بالا حالت داد. فرزندی که ثمرهی عشقش بود، عزیزتر هم میشد. عجیب نبود حسادت سلمان به او.
سلمان تقریباً دو برابر او سن داشت و هنوز در داشتن همسرش آنقدرها موفق نبود، بچه داری که جای خودش را داشت.
بلند شدن صدای گریه یک موجود کوچک و دوست داشتنی، همه را به وجد آورده بود. مرد میانسالی بالای بام رفته و اذان میگفت. همسایهها تازه از باغهایشان برگشته بودند. یک نفر آتش به راه کرده و تدارک اسفند را میدید. یکی دیگر چشم و دلبازانه خروسی را همان جا قربانی کرد. ظرف شکلات یکی از همسایهها هم دست به دست میچرخید. دیبا هم پیاده شده بود و با لبخند جنب و جوش زندگی مانند اطرافش را مینگریست.
کجای زندگی شهری میتوانست چنین صحنههایی را ببیند؟! حواس او به مردم اطراف بود و تمام فکر و ذکر همسرش به او و لبخند بزرگ روی لبانش. لبخندی که مدتها بود از او ندیده بود. لابه لای جمعیت چشمان گریان مادری دیده میشد که با تهدید از دیدن فرزند و نوهی تازه به دنیا آمدهاش، منع شده بود. مادری که داشت جان میداد برای در آغوش کشیدن دخترکش!
#پارت۳۶۲
از پشت شیشههای اتومبیل پوشش همسرش کمتر توی چشم بود. خودش را به حامد رساند. ضربهای به شانه او زد.
_ چی شد؟ نمیتونیم ببریمش شهر؟!
حامد سر بالا انداخت.
_ نه، میگن خیلی دیره، چیزی تا به دنیا اومدن بچه نمونده.
چشمان آمادهی بارش حامد، دل سلمان را به درد آورد. تک پسر خانواده بود و برایش کلی آرزو قطار کرده بودند. ازدواجش با ترمه هم به همین دلیل ممنوع بود. حامد وظیفه داشت، خانوادهاش را به آرزوهایشان برساند. سلمان لبخند دلگرم کنندهای زد.
_ نگران نباش پسر، تا چند دقیقه دیگه قراره دخترت رو بغل کنی. اون وقت همه چی رو فراموش میکنی.
فکر بغل کردن یک موجود کوچک و دوست داشتنی، لبان حامد را هم به بالا حالت داد. فرزندی که ثمرهی عشقش بود، عزیزتر هم میشد. عجیب نبود حسادت سلمان به او.
سلمان تقریباً دو برابر او سن داشت و هنوز در داشتن همسرش آنقدرها موفق نبود، بچه داری که جای خودش را داشت.
بلند شدن صدای گریه یک موجود کوچک و دوست داشتنی، همه را به وجد آورده بود. مرد میانسالی بالای بام رفته و اذان میگفت. همسایهها تازه از باغهایشان برگشته بودند. یک نفر آتش به راه کرده و تدارک اسفند را میدید. یکی دیگر چشم و دلبازانه خروسی را همان جا قربانی کرد. ظرف شکلات یکی از همسایهها هم دست به دست میچرخید. دیبا هم پیاده شده بود و با لبخند جنب و جوش زندگی مانند اطرافش را مینگریست.
کجای زندگی شهری میتوانست چنین صحنههایی را ببیند؟! حواس او به مردم اطراف بود و تمام فکر و ذکر همسرش به او و لبخند بزرگ روی لبانش. لبخندی که مدتها بود از او ندیده بود. لابه لای جمعیت چشمان گریان مادری دیده میشد که با تهدید از دیدن فرزند و نوهی تازه به دنیا آمدهاش، منع شده بود. مادری که داشت جان میداد برای در آغوش کشیدن دخترکش!