💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۰
صدایی از ترمه درنیامد. سر که بالا آورد، روح از بدنش جدا شد. رنگ دخترک با گچ دیوار یکی شده بود. چشمانش بسته بود و لبش زیر دندانش فشرده میشد. دستش را زیر دلش گرفته بود. نگاه دیبا که به خیسی زیر تن دخترک افتاد، وای بلندی گفت. سینی از دستانش رها شد. خودش را به او رساند.
_ چی شدی تو؟! مگه دیروز نرفتی مرکز بهداشت؟ گفتی که تا دو سه هفته دیگه خبری نیست؟!
ترمه نفس عمیقی کشید. گویی درد برای ثانیهای رهایش کرده بود. صدایش میلرزید.
_ آره، گفت، ولی انگار وقتشه! وای!
دوباره از درد به خودش پیچید. دیبا هراسان پرسید:
_ حالا من چیکار کنم؟!
ترمه گیجتر از آن بود که جوابش را بدهد. دیبا سعی کرد آرام باشد و ترمه را هم آرام کند.
_باشه، باشه، دراز بکش. راحت باش. فقط نفس عمیق بکش. بچهی اول به این زودیا به دنیا نمیاد. الان میرم کمک میارم.
به ترمه کمک کرد دراز بکشد و خودش با سرعت خانه را ترک کرد. خانهی پدری ترمه را بلد نبود. چند باری مادرش را دیده بود، ولی آنقدر نمیشناختش که بتواند پیدایش کند. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که یکی از همسایهها را خبر کند، البته اگر کسی را پیدا میکرد.
فصل برداشت مرکبات بود و کمتر کسی در خانه میماند. از شانس خوبش همان موقع صدای بچههای روستا بلند شد. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودند. معلم مدرسه را چند باری دیده بود. از اهالی همین روستا بود و بیست سالی میشد زحمت تدریس به بچههای روستا در نسلهای مختلف را کشیده بود.
از بودن همسایهها که ناامید شد، به طرف مدرسه دوید. معلم مدرسه که همه نجمه خانم صدایش میزدند، از مدرسه خارج شده بود. نفسش به سختی در میآمد.
_سلام خانم میشه ازتون خواهش کنم برین خونهی ما؟!
#پارت۳۶۰
صدایی از ترمه درنیامد. سر که بالا آورد، روح از بدنش جدا شد. رنگ دخترک با گچ دیوار یکی شده بود. چشمانش بسته بود و لبش زیر دندانش فشرده میشد. دستش را زیر دلش گرفته بود. نگاه دیبا که به خیسی زیر تن دخترک افتاد، وای بلندی گفت. سینی از دستانش رها شد. خودش را به او رساند.
_ چی شدی تو؟! مگه دیروز نرفتی مرکز بهداشت؟ گفتی که تا دو سه هفته دیگه خبری نیست؟!
ترمه نفس عمیقی کشید. گویی درد برای ثانیهای رهایش کرده بود. صدایش میلرزید.
_ آره، گفت، ولی انگار وقتشه! وای!
دوباره از درد به خودش پیچید. دیبا هراسان پرسید:
_ حالا من چیکار کنم؟!
ترمه گیجتر از آن بود که جوابش را بدهد. دیبا سعی کرد آرام باشد و ترمه را هم آرام کند.
_باشه، باشه، دراز بکش. راحت باش. فقط نفس عمیق بکش. بچهی اول به این زودیا به دنیا نمیاد. الان میرم کمک میارم.
به ترمه کمک کرد دراز بکشد و خودش با سرعت خانه را ترک کرد. خانهی پدری ترمه را بلد نبود. چند باری مادرش را دیده بود، ولی آنقدر نمیشناختش که بتواند پیدایش کند. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که یکی از همسایهها را خبر کند، البته اگر کسی را پیدا میکرد.
فصل برداشت مرکبات بود و کمتر کسی در خانه میماند. از شانس خوبش همان موقع صدای بچههای روستا بلند شد. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودند. معلم مدرسه را چند باری دیده بود. از اهالی همین روستا بود و بیست سالی میشد زحمت تدریس به بچههای روستا در نسلهای مختلف را کشیده بود.
از بودن همسایهها که ناامید شد، به طرف مدرسه دوید. معلم مدرسه که همه نجمه خانم صدایش میزدند، از مدرسه خارج شده بود. نفسش به سختی در میآمد.
_سلام خانم میشه ازتون خواهش کنم برین خونهی ما؟!