💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۸
_میگم دیبا خانوم، اگه من بخوام اسم دخترم رو بذارم دیبا، ناراحت میشین؟!
سر دیبا ضربتی به طرف ترمه چرخید. دخترک ریز نقش با آن شکم قلمبهاش زیادی مظلوم و دوست داشتنی بود. دیبا برخلاف درون آمادهی فورانش، لبخندی روی لب نشاند. هیچ دلش نمیخواست ترمه را از خودش برنجاند. در این بی کسی و تنهایی خودخواسته، جز او همصحبتی نداشت.
_ باز که نظرت عوض شد! مگه نیم ساعت قبل نگفتی اسمش رو انتخاب کردی و قراره ترنم یا ترانه خانوم رو دو سه هفته دیگه بغل کنی؟!
ترمه سر بالا انداخت و نوچی کرد.
_ حامد میگه یه اسم بذاریم که به اسم من شبیه باشه ولی من هنوز دودلم، دلم میخواد اسم دخترم خاص باشه.
دیبا نیشخندی زد.
_ باور کن ترمه جان دیبا اصلا اسم خاصی نیست؟! یه دیبا واسه کل دنیا کافیه. یه اسم رو دخترت بذار که هربار صداش می زنی تو دلت نگی کاش سرنوشتش مثل هم اسمش نشه!
ترمه گیج نگاهش کرد. معلوم بود حرف های دیبا را نفهمیده است. حق هم داشت. درنظر او به عنوان یک دختر هفده ساله که تمام عمرش را در این روستا طی کرده بود، دیبا دختر خوشبخت شهریای بود که مثل او بودن می توانست آرزوی خیلی ها باشد، حتی آرزوی او برای دختر تو راهی اش!
صدای رعد و برق که بلند شد دیبا نگاهی به آسمان انداخت. لبانش خود به خود قوس لبخند گرفت. عاشق باران رگباری شمال بود. اصلا یکی از مهمترین دلایلش برای انتخاب اینجا برای زندگی همین بود. خم شد و مچ دست ترمه را گرفت. دخترک بیچاره هنوز داشت صحبت های او را تحلیل می کرد.
ــ پاشو بریم تو تا موش آب کشیده نشدیم.
پایان جمله اش با شروع یه باران رگباری همزمان شد. ترمه تر و فرز پشت او به راه افتاد. صدای خندههایشان در محوطهی بزرگ خانه پیچیده بود. باران تندتر از آن بود که بتوانند بدون خیس شدن از آن بگریزند. تا رسیدنشان به ساختمان، چیزی تا موش آب کشیده فاصله نداشتند. دیبا دست پشت ترمه گذاشت و او را به داخل ساختمان هول داد.
_ بدو برو تو تا یخ نزدیم!
#پارت۳۵۸
_میگم دیبا خانوم، اگه من بخوام اسم دخترم رو بذارم دیبا، ناراحت میشین؟!
سر دیبا ضربتی به طرف ترمه چرخید. دخترک ریز نقش با آن شکم قلمبهاش زیادی مظلوم و دوست داشتنی بود. دیبا برخلاف درون آمادهی فورانش، لبخندی روی لب نشاند. هیچ دلش نمیخواست ترمه را از خودش برنجاند. در این بی کسی و تنهایی خودخواسته، جز او همصحبتی نداشت.
_ باز که نظرت عوض شد! مگه نیم ساعت قبل نگفتی اسمش رو انتخاب کردی و قراره ترنم یا ترانه خانوم رو دو سه هفته دیگه بغل کنی؟!
ترمه سر بالا انداخت و نوچی کرد.
_ حامد میگه یه اسم بذاریم که به اسم من شبیه باشه ولی من هنوز دودلم، دلم میخواد اسم دخترم خاص باشه.
دیبا نیشخندی زد.
_ باور کن ترمه جان دیبا اصلا اسم خاصی نیست؟! یه دیبا واسه کل دنیا کافیه. یه اسم رو دخترت بذار که هربار صداش می زنی تو دلت نگی کاش سرنوشتش مثل هم اسمش نشه!
ترمه گیج نگاهش کرد. معلوم بود حرف های دیبا را نفهمیده است. حق هم داشت. درنظر او به عنوان یک دختر هفده ساله که تمام عمرش را در این روستا طی کرده بود، دیبا دختر خوشبخت شهریای بود که مثل او بودن می توانست آرزوی خیلی ها باشد، حتی آرزوی او برای دختر تو راهی اش!
صدای رعد و برق که بلند شد دیبا نگاهی به آسمان انداخت. لبانش خود به خود قوس لبخند گرفت. عاشق باران رگباری شمال بود. اصلا یکی از مهمترین دلایلش برای انتخاب اینجا برای زندگی همین بود. خم شد و مچ دست ترمه را گرفت. دخترک بیچاره هنوز داشت صحبت های او را تحلیل می کرد.
ــ پاشو بریم تو تا موش آب کشیده نشدیم.
پایان جمله اش با شروع یه باران رگباری همزمان شد. ترمه تر و فرز پشت او به راه افتاد. صدای خندههایشان در محوطهی بزرگ خانه پیچیده بود. باران تندتر از آن بود که بتوانند بدون خیس شدن از آن بگریزند. تا رسیدنشان به ساختمان، چیزی تا موش آب کشیده فاصله نداشتند. دیبا دست پشت ترمه گذاشت و او را به داخل ساختمان هول داد.
_ بدو برو تو تا یخ نزدیم!