💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۶
سلمان لحظهای مکث کرد. فهمیدن منظور دیبا هوش زیادی نمیخواست. دخترکش احساس خطر کرده بود. سلمان این بار آنطور که خودش دوست داشت دیبا را در آغوش کشید. گره دستانش را تا حد امکان تنگ کرد و سر زیر گلوی دیبا برد. چند بار آنجا را بوسید.
لرزش تن دیبا اول زیاد و بعد رفته رفته کم شد. آنقدر که از آن همه لرز، تپش قلب شدت گرفتهای بیشتر نماند.
ــ من هستم دیبا جانم، تا آخر دنیا نمی تونی از دستم راحت بشی. بهت قول میدم!
سلمان با نوک انگشتانش، جای جای بدن دیبا را لمس و نوازش می کرد. باهرلمس، تن دیبا جمعتر و دل سلمان سنگین تر میشد. بارها و بارها به باعث و بانی حال بدشان لعنت فرستاد. شاید اگر سروکله ی پوریا وسط روزهای نه چندان خوبشان پیدا نمی شد، حالا رابطهشان اینقدر شکننده و متزلزل نبود.
بیشتراز نیم ساعت طول کشید که لرزش تن دیبا آرام بگیرد. چشمانش مدام روی صورت سلمان می چرخید. آن طور که باید احساس امنیت نمی کرد. پوریا بلایی به سرش آورده بود که حتی از تنها بودن با محرم ترین انسان زندگی اش هم می ترسید.
_پیرت کردم!
نگاه سلمان هم به چشمان دیبا پیوند خورد. دیبا دست دراز کرد و با نوک انگشت، موهای کوتاه شقیقه،ی سلمان را لمس کرد. مدت ها بود سلمان باز دست به تیغ شده بود. موهایش بیشتر از یکی دو سانت بلند نمی شد. تا می آمد کمی جان بگیرد، با تیغ به جانشان می افتاد و چپه تراششان میکرد. سلمان لبخندی زد.
_پیر بودم دخترجون، حواست نبود، بهت انداختنم!
#پارت۳۵۶
سلمان لحظهای مکث کرد. فهمیدن منظور دیبا هوش زیادی نمیخواست. دخترکش احساس خطر کرده بود. سلمان این بار آنطور که خودش دوست داشت دیبا را در آغوش کشید. گره دستانش را تا حد امکان تنگ کرد و سر زیر گلوی دیبا برد. چند بار آنجا را بوسید.
لرزش تن دیبا اول زیاد و بعد رفته رفته کم شد. آنقدر که از آن همه لرز، تپش قلب شدت گرفتهای بیشتر نماند.
ــ من هستم دیبا جانم، تا آخر دنیا نمی تونی از دستم راحت بشی. بهت قول میدم!
سلمان با نوک انگشتانش، جای جای بدن دیبا را لمس و نوازش می کرد. باهرلمس، تن دیبا جمعتر و دل سلمان سنگین تر میشد. بارها و بارها به باعث و بانی حال بدشان لعنت فرستاد. شاید اگر سروکله ی پوریا وسط روزهای نه چندان خوبشان پیدا نمی شد، حالا رابطهشان اینقدر شکننده و متزلزل نبود.
بیشتراز نیم ساعت طول کشید که لرزش تن دیبا آرام بگیرد. چشمانش مدام روی صورت سلمان می چرخید. آن طور که باید احساس امنیت نمی کرد. پوریا بلایی به سرش آورده بود که حتی از تنها بودن با محرم ترین انسان زندگی اش هم می ترسید.
_پیرت کردم!
نگاه سلمان هم به چشمان دیبا پیوند خورد. دیبا دست دراز کرد و با نوک انگشت، موهای کوتاه شقیقه،ی سلمان را لمس کرد. مدت ها بود سلمان باز دست به تیغ شده بود. موهایش بیشتر از یکی دو سانت بلند نمی شد. تا می آمد کمی جان بگیرد، با تیغ به جانشان می افتاد و چپه تراششان میکرد. سلمان لبخندی زد.
_پیر بودم دخترجون، حواست نبود، بهت انداختنم!