💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۵
تماس دیبا که تمام شد، سلمان خودش را روی مبل کنار او جا داد. مبل یک نفره ظرفیت هر دویشان را نداشت. سلمان دیبا را کمی بلند کرد و روی پایش نشاند. برای لحظهای موقعیتشان را از یاد برده بود.
دیبا که دستانش را بغل کرد و کمی لرزید، سلمان دستپاچه سعی کرد بلند شود.
ــ ببخشید عزیزم، اصلاً حواسم نبود!
دیبا دستانش را دور شانهی او انداخت. سرش را هم روی شانهاش گذاشت. این همه نزدیکی از توان هر دو نفرشان خارج بود. ضربان قلب سلمان به هزار رسیده بود، نه اینکه ناراحت باشد، نه، اتفاقاً تمام جانش تمنای نزدیکی به دیبا را فریاد میزد، اما نگران بود. وضعیت دیبا جوری نبود که بشود روی حس و حال لحظهایاش حساب کرد. ممکن بود هر آن روی دیگرش را نشان بدهد و باز توی لاکش برود. آن وقت هرچه رشته بودند، پنبه میشد.
ــ میشه بغلم کنی؟!
زبان دیبا میگفت، اما صدا که نه، تمام وجودش میلرزید. سلمان تا جایی که میتوانست از او فاصله گرفت.
ــ دیبا جان حالت خوب نیست، اجازه بده من پاشم!
ــ بغلم کن!
دیبا چشم بسته بود و مصرانه حلقهی دستانش را دور شانههای او محکمتر میکرد. سلمان آب دهانش را با صدا قورت داد. لب زیر دندان برد و دستان لرزانش را دور تن دیبا حلقه کرد.
ــ محکمتر!
سلمان حتی نمیدانست کار درست چیست. به خاطر دیبا حلقهی دستانش را تنگتر کرد. ضربان قلبش سر به فلک گذاشته بود. حالا حتی دندانهای دیبا هم صدا میداد.
ــ حالت خوب نیست دیبا جان، پاشو دیگه!
دیبا گره دستانش را محکمتر کرد.
ــ من خوبم، اگه تو کنارم باشی زودتر هم خوب میشم.
#پارت۳۵۵
تماس دیبا که تمام شد، سلمان خودش را روی مبل کنار او جا داد. مبل یک نفره ظرفیت هر دویشان را نداشت. سلمان دیبا را کمی بلند کرد و روی پایش نشاند. برای لحظهای موقعیتشان را از یاد برده بود.
دیبا که دستانش را بغل کرد و کمی لرزید، سلمان دستپاچه سعی کرد بلند شود.
ــ ببخشید عزیزم، اصلاً حواسم نبود!
دیبا دستانش را دور شانهی او انداخت. سرش را هم روی شانهاش گذاشت. این همه نزدیکی از توان هر دو نفرشان خارج بود. ضربان قلب سلمان به هزار رسیده بود، نه اینکه ناراحت باشد، نه، اتفاقاً تمام جانش تمنای نزدیکی به دیبا را فریاد میزد، اما نگران بود. وضعیت دیبا جوری نبود که بشود روی حس و حال لحظهایاش حساب کرد. ممکن بود هر آن روی دیگرش را نشان بدهد و باز توی لاکش برود. آن وقت هرچه رشته بودند، پنبه میشد.
ــ میشه بغلم کنی؟!
زبان دیبا میگفت، اما صدا که نه، تمام وجودش میلرزید. سلمان تا جایی که میتوانست از او فاصله گرفت.
ــ دیبا جان حالت خوب نیست، اجازه بده من پاشم!
ــ بغلم کن!
دیبا چشم بسته بود و مصرانه حلقهی دستانش را دور شانههای او محکمتر میکرد. سلمان آب دهانش را با صدا قورت داد. لب زیر دندان برد و دستان لرزانش را دور تن دیبا حلقه کرد.
ــ محکمتر!
سلمان حتی نمیدانست کار درست چیست. به خاطر دیبا حلقهی دستانش را تنگتر کرد. ضربان قلبش سر به فلک گذاشته بود. حالا حتی دندانهای دیبا هم صدا میداد.
ــ حالت خوب نیست دیبا جان، پاشو دیگه!
دیبا گره دستانش را محکمتر کرد.
ــ من خوبم، اگه تو کنارم باشی زودتر هم خوب میشم.