💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۴
در همین چند روز زندگی، روی زیادی خوشش را نشانش داده بود. تنها چیزی که آزارش میداد این بود که زیادی میفهمید. زیادی نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت داشت. از آرمان بدش نمیآمد. شاید اگر با خودش روراست میبود از او خوشش هم میآمد، اما حسی نمیگذاشت به او زیاد نزدیک شود. حسی مثل عذاب وجدان یا دینی که پدرش به گردنش داشت.
دیبا و وضعیت او هم باری روی دوشش شده بود. شانههای نحیفش طاقت این همه احساس مسئولیت و مردانگی را نداشت. حرفهای دیبا به جان دلش نشسته بود. دوری از او را میتوانست تحمل کند، اگر قرار بود روزی عمه دیبایش بشود همان عمهی شاد و سرزندهی قدیم!
حال خودش هم خوب میشد. بچگی میکرد، حصار دورش را کامل که نه، اما کمی بازتر مینمود، تا لااقل مادرش را شاد کرده باشد. میدید که چطور روز به روز حنانه پژمرده میشود. زن بیچاره مانده بود بین حامی و همسرش. بین گذشته و حال و آیندهاش، حتی میترسید کمی بیشتر به فرزندان دیگرش توجه نماید و حامی را از خودش دور کند. او هم کم در این چند سال اذیت نشده بود.
ــ باشه عمه، هرجور شما راحتی، فقط قول بده مواظب خودت باشی. قول بده هر وقت که دوست داشتی من کنارت باشم، بهم خبر بدی، باشه عمه؟
دیبا لبخند مهربانی زد. چقدر یک پسر بچه میتوانست مرد باشد.
ــ باشه عزیز دلم، خیالت راحت راحت باشه. عمو سلمان مثل شیر هوای من رو داره!
جملهی آخرش را خیره به چشمان پر از لبخند سلمان زد. چهرهی سلمان برای لحظهای متعجب و بعد خندان شد. از کارش راضی بود. حداقل حامی را نگران نکرده بودند.
#پارت۳۵۴
در همین چند روز زندگی، روی زیادی خوشش را نشانش داده بود. تنها چیزی که آزارش میداد این بود که زیادی میفهمید. زیادی نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت داشت. از آرمان بدش نمیآمد. شاید اگر با خودش روراست میبود از او خوشش هم میآمد، اما حسی نمیگذاشت به او زیاد نزدیک شود. حسی مثل عذاب وجدان یا دینی که پدرش به گردنش داشت.
دیبا و وضعیت او هم باری روی دوشش شده بود. شانههای نحیفش طاقت این همه احساس مسئولیت و مردانگی را نداشت. حرفهای دیبا به جان دلش نشسته بود. دوری از او را میتوانست تحمل کند، اگر قرار بود روزی عمه دیبایش بشود همان عمهی شاد و سرزندهی قدیم!
حال خودش هم خوب میشد. بچگی میکرد، حصار دورش را کامل که نه، اما کمی بازتر مینمود، تا لااقل مادرش را شاد کرده باشد. میدید که چطور روز به روز حنانه پژمرده میشود. زن بیچاره مانده بود بین حامی و همسرش. بین گذشته و حال و آیندهاش، حتی میترسید کمی بیشتر به فرزندان دیگرش توجه نماید و حامی را از خودش دور کند. او هم کم در این چند سال اذیت نشده بود.
ــ باشه عمه، هرجور شما راحتی، فقط قول بده مواظب خودت باشی. قول بده هر وقت که دوست داشتی من کنارت باشم، بهم خبر بدی، باشه عمه؟
دیبا لبخند مهربانی زد. چقدر یک پسر بچه میتوانست مرد باشد.
ــ باشه عزیز دلم، خیالت راحت راحت باشه. عمو سلمان مثل شیر هوای من رو داره!
جملهی آخرش را خیره به چشمان پر از لبخند سلمان زد. چهرهی سلمان برای لحظهای متعجب و بعد خندان شد. از کارش راضی بود. حداقل حامی را نگران نکرده بودند.