💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۶۰
_شرمنده، حواسم نبود!
نمیگفت هم شرمندگیاش را میشد از حرکات تند و پر اضطرابش خواند. دستانش را از زیر بازوهای سلمان رد کرد، تا به برخاستن او کمک کند. سلمان خودش هم برای ایستادن تلاش میکرد.
دیبا ریز نقشتر از آن بود که بتواند به تنهایی از عهدهی او و وزنش بربیاید. سلمان لاغر شده بود. زیادی هم لاغر شده بود، اما نه آنقدر که دیبا بتواند حریف او باشد.
با یک حرکت سر پا ایستاد و با چرخشی که به پایین تنهاش داد، روی ویلچر نشست. دیبا که پشت ویلچر ایستاد، سلمان با لحنی شرمنده گفت:
_ میشه اول بریم سرویس؟ برم رو تخت، جابهجا شدنم دردسر داره!
دیبا لبخندی زد و مسیر سرویس بهداشتی را پیش گرفت. دلیل ضعف پاهای سلمان، تازه بودن زخمش بود، وگرنه محل زخم ربطی به راه رفتنش نداشت. درد هم داشت دوباره خودش را نشان میداد. باید زودتر قرصهایش را به خورد او میداد.
تب بالای شب قبل سلمان حسابی دیبا را ترسانده بود. تنهاییاش با سلمان هم نگرانیاش را بیشتر میکرد. اگر بلایی سر سلمان میآمد، نه خودش، خودش را میبخشید و نه خانوادهی سلمان را میتوانست آرام کند.
مهرانگیز و نیلوفر به هیچ وجه راضی به تنهایی آنها نبودند. تنها کسی که دل به دل سلمان داده بود، سبحان بود. سبحانی که معتقد بود این زن و شوهر برای نزدیک شدن به هم نیاز به خلوت دارند.
جلوی سرویس بهداشتی باز باید به کمک سلمان میرفت. باز دست زیر بازوهای او انداخت و با یک حرکت به ایستادنش کمک کرد. سلمان دست راستش را دور گردن او انداخت و دست چپش را به دیوار گرفت. تمام تلاشش این بود که وزنش، روی شانههای نحیف همسرش نباشد.
وقتی جز زحمت برای دیبا چیزی نداشت، نمیتوانست از این همه نزدیکی به او لذت ببرد. تمام مدت سرش پایین بود و شقیقههایش خیس عرق
فکر اینجا را نکرده بود. فکر به چند روز تنهایی با دیبا، عقلش را زایل کرده بود. اینکه زحمت تمام کارهایش با دیبا باشد سختتر از آن بود که فکرش را میکرد.
#پارت۲۶۰
_شرمنده، حواسم نبود!
نمیگفت هم شرمندگیاش را میشد از حرکات تند و پر اضطرابش خواند. دستانش را از زیر بازوهای سلمان رد کرد، تا به برخاستن او کمک کند. سلمان خودش هم برای ایستادن تلاش میکرد.
دیبا ریز نقشتر از آن بود که بتواند به تنهایی از عهدهی او و وزنش بربیاید. سلمان لاغر شده بود. زیادی هم لاغر شده بود، اما نه آنقدر که دیبا بتواند حریف او باشد.
با یک حرکت سر پا ایستاد و با چرخشی که به پایین تنهاش داد، روی ویلچر نشست. دیبا که پشت ویلچر ایستاد، سلمان با لحنی شرمنده گفت:
_ میشه اول بریم سرویس؟ برم رو تخت، جابهجا شدنم دردسر داره!
دیبا لبخندی زد و مسیر سرویس بهداشتی را پیش گرفت. دلیل ضعف پاهای سلمان، تازه بودن زخمش بود، وگرنه محل زخم ربطی به راه رفتنش نداشت. درد هم داشت دوباره خودش را نشان میداد. باید زودتر قرصهایش را به خورد او میداد.
تب بالای شب قبل سلمان حسابی دیبا را ترسانده بود. تنهاییاش با سلمان هم نگرانیاش را بیشتر میکرد. اگر بلایی سر سلمان میآمد، نه خودش، خودش را میبخشید و نه خانوادهی سلمان را میتوانست آرام کند.
مهرانگیز و نیلوفر به هیچ وجه راضی به تنهایی آنها نبودند. تنها کسی که دل به دل سلمان داده بود، سبحان بود. سبحانی که معتقد بود این زن و شوهر برای نزدیک شدن به هم نیاز به خلوت دارند.
جلوی سرویس بهداشتی باز باید به کمک سلمان میرفت. باز دست زیر بازوهای او انداخت و با یک حرکت به ایستادنش کمک کرد. سلمان دست راستش را دور گردن او انداخت و دست چپش را به دیوار گرفت. تمام تلاشش این بود که وزنش، روی شانههای نحیف همسرش نباشد.
وقتی جز زحمت برای دیبا چیزی نداشت، نمیتوانست از این همه نزدیکی به او لذت ببرد. تمام مدت سرش پایین بود و شقیقههایش خیس عرق
فکر اینجا را نکرده بود. فکر به چند روز تنهایی با دیبا، عقلش را زایل کرده بود. اینکه زحمت تمام کارهایش با دیبا باشد سختتر از آن بود که فکرش را میکرد.