💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۲۰
- تعارف نکن دیگه، بعد از قرنی اومدی اینجا، اون وقت لب به هیچی هم نمیزنی؟
لبخند زد و برش کوچکی از سیب روی بشقابش برداشت. دیگر مانده بود در جواب تعارفات تمام نشدنی نیلوفر، زار بزند.
چند روزی بود زیادی پیگیر احوال او شده بود. چندین بار زنگ زده و از او خواسته بود به خانهی آنها هم سری بزند. می گفت نیلا بهانهی دیبا جانش را میگیرد. این اسم را دوست داشت. اینکه لااقل نیلا به او به واسطهی سلمان پیوند نخورده بود، خوب بود. زن عموی نیلا بودن نمیتوانست زیاد هم زیبا باشد، آن هم تنها به این دلیل که باید به یاد میآورد عموی نیلا، سلمان است.
نیم ساعتی میشد مهمان خانهی مهرانگيز شده و هنوز هم نیلا را ندیده بود. نیلوفر مدام ساعت را چک میکرد و این کارش حس مزاحم بودن را به او میداد. منتظر بود زمان حضورش در این خانه به یک ساعت برسد تا به بهانهای از این جو سنگین، بگریزد.
- چه خبر دیبا جان؟!
در جواب مهرانگیز، لبخندی زد.
- خبر خاصی نیست.
- همه چی خوبه شکر خدا؟!
مهرانگیز روی مبل یک نفرهای نشسته و به پشتی آن تکیه زده بود. نگاهش سنگین بود، اما نامهربان نه! انگار داشت سلول به سلول وجود دیبا را با یک نگاه آنالیز میکرد. همین نگاه هم بودنش در این خانه را سختتر کرده بود.
- خدا رو شکر، همه چی خوبه!
مهرانگیز سر پایین و بالا کرد.
- خوبه، خیلی خوبه!
دیبا آخرین بازماندههای سیب دهانش را به سختی قورت داد. دهانش خشک شده بود. حضور در خانهی مهرانگیز به اندازهی کافی برایش استرس همراه داشت، سوالات عجیب و غریب او اوضاع را بدتر میکرد. مهرانگیز مادرشوهر بودن را خوب بلد بود. اصلا ساخته شده بود که مادرشوهر باشد.
- از سلمان چه خبر؟!
#پارت۲۲۰
- تعارف نکن دیگه، بعد از قرنی اومدی اینجا، اون وقت لب به هیچی هم نمیزنی؟
لبخند زد و برش کوچکی از سیب روی بشقابش برداشت. دیگر مانده بود در جواب تعارفات تمام نشدنی نیلوفر، زار بزند.
چند روزی بود زیادی پیگیر احوال او شده بود. چندین بار زنگ زده و از او خواسته بود به خانهی آنها هم سری بزند. می گفت نیلا بهانهی دیبا جانش را میگیرد. این اسم را دوست داشت. اینکه لااقل نیلا به او به واسطهی سلمان پیوند نخورده بود، خوب بود. زن عموی نیلا بودن نمیتوانست زیاد هم زیبا باشد، آن هم تنها به این دلیل که باید به یاد میآورد عموی نیلا، سلمان است.
نیم ساعتی میشد مهمان خانهی مهرانگيز شده و هنوز هم نیلا را ندیده بود. نیلوفر مدام ساعت را چک میکرد و این کارش حس مزاحم بودن را به او میداد. منتظر بود زمان حضورش در این خانه به یک ساعت برسد تا به بهانهای از این جو سنگین، بگریزد.
- چه خبر دیبا جان؟!
در جواب مهرانگیز، لبخندی زد.
- خبر خاصی نیست.
- همه چی خوبه شکر خدا؟!
مهرانگیز روی مبل یک نفرهای نشسته و به پشتی آن تکیه زده بود. نگاهش سنگین بود، اما نامهربان نه! انگار داشت سلول به سلول وجود دیبا را با یک نگاه آنالیز میکرد. همین نگاه هم بودنش در این خانه را سختتر کرده بود.
- خدا رو شکر، همه چی خوبه!
مهرانگیز سر پایین و بالا کرد.
- خوبه، خیلی خوبه!
دیبا آخرین بازماندههای سیب دهانش را به سختی قورت داد. دهانش خشک شده بود. حضور در خانهی مهرانگیز به اندازهی کافی برایش استرس همراه داشت، سوالات عجیب و غریب او اوضاع را بدتر میکرد. مهرانگیز مادرشوهر بودن را خوب بلد بود. اصلا ساخته شده بود که مادرشوهر باشد.
- از سلمان چه خبر؟!