💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۶۰
وارد حیاط که شد لحظهای فکر کرد اشتباه آمده است. در را باز کرد و بیرون رفت. شمارهی پلاک و رنگ در همان بود. مگر میشد اشتباه آمده باشد و کلید دستش در را باز کند.
حیاط خانه به طرز عجیبی تمیز و مرتب شده بود. خبری از برگهای روی زمین نبود. درختها هم انگار هرس شده بود. یک تاب یک نفرهی فلزی هم گوشه حیاط بود.
لبی کج کرد و به طرف ساختمان رفت. یک نفر وارد خانه شده بود. یک نفر که میدانست کیست و دلش نمیخواست آمدنش را باور کند. دیگر زیادی دست کم گرفته شده بود. کیف و دسته کلیدش را روی مبل رها کرد و به طرف آشپزخانه رفت. یک پرس غذا و یک سطل سوپ روی میز بود. همه جا هم مرتب و تمیز شده بود.
به قصد خوردن یک لیوان آب، در یخچال را باز کرد. پوف عصبیای کشید و چشم بست. سلمان حتی یخچالش را پر کرده بود. چطور توانسته بود اجازه دهد تا این حد بی دست و پا به نظر برسد؟ سر به لبهی در یخچال تکیه زد. هر طور شده باید به این بشر حالی میکرد که حمایتش را نمیخواهد.
البته که او مقصر نبود. تا وقتی دیبا بی دست و پا بودنش را فریاد میزد، سلمان هم حق داشت به خودش اجازهی هر جور دخالتی را بدهد. بالاخره مثلاً عاشقش بود دیگر، لااقل خودش که ادعایش را داشت.
هنوز همانجا خشکش زده بود که صدای گوشیاش بلند شد. در یخچال را کمی محکمتر از حالت معمول بست و به طرف پذیرایی رفت. شالش را از سرش کشید. دستش بند دکمههای مانتواش شد. عصبانیت اجازه نمیداد کارش را درست انجام دهد. دکمهها از زیر دستش در میرفتند.
دست توی کیفش چرخاند. گوشی را پیدا نکرد. محتویات کیفش را با خشم روی مبل چپه کرد. همان موقع صدای گوشی قطع شد. پوفی کشید و آن را برداشت. هنوز صفحهاش را روشن نکرده بود که دوباره صدای زنگش بلند شد. کارش راحت شده بود. ظاهرا دختر عمو جان همسرش زیادی نگران بود. تماس را برقرار کرد و الوی بیحوصلهای گفت.
#پارت۱۶۰
وارد حیاط که شد لحظهای فکر کرد اشتباه آمده است. در را باز کرد و بیرون رفت. شمارهی پلاک و رنگ در همان بود. مگر میشد اشتباه آمده باشد و کلید دستش در را باز کند.
حیاط خانه به طرز عجیبی تمیز و مرتب شده بود. خبری از برگهای روی زمین نبود. درختها هم انگار هرس شده بود. یک تاب یک نفرهی فلزی هم گوشه حیاط بود.
لبی کج کرد و به طرف ساختمان رفت. یک نفر وارد خانه شده بود. یک نفر که میدانست کیست و دلش نمیخواست آمدنش را باور کند. دیگر زیادی دست کم گرفته شده بود. کیف و دسته کلیدش را روی مبل رها کرد و به طرف آشپزخانه رفت. یک پرس غذا و یک سطل سوپ روی میز بود. همه جا هم مرتب و تمیز شده بود.
به قصد خوردن یک لیوان آب، در یخچال را باز کرد. پوف عصبیای کشید و چشم بست. سلمان حتی یخچالش را پر کرده بود. چطور توانسته بود اجازه دهد تا این حد بی دست و پا به نظر برسد؟ سر به لبهی در یخچال تکیه زد. هر طور شده باید به این بشر حالی میکرد که حمایتش را نمیخواهد.
البته که او مقصر نبود. تا وقتی دیبا بی دست و پا بودنش را فریاد میزد، سلمان هم حق داشت به خودش اجازهی هر جور دخالتی را بدهد. بالاخره مثلاً عاشقش بود دیگر، لااقل خودش که ادعایش را داشت.
هنوز همانجا خشکش زده بود که صدای گوشیاش بلند شد. در یخچال را کمی محکمتر از حالت معمول بست و به طرف پذیرایی رفت. شالش را از سرش کشید. دستش بند دکمههای مانتواش شد. عصبانیت اجازه نمیداد کارش را درست انجام دهد. دکمهها از زیر دستش در میرفتند.
دست توی کیفش چرخاند. گوشی را پیدا نکرد. محتویات کیفش را با خشم روی مبل چپه کرد. همان موقع صدای گوشی قطع شد. پوفی کشید و آن را برداشت. هنوز صفحهاش را روشن نکرده بود که دوباره صدای زنگش بلند شد. کارش راحت شده بود. ظاهرا دختر عمو جان همسرش زیادی نگران بود. تماس را برقرار کرد و الوی بیحوصلهای گفت.