💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۴۰
_ تو یه ثانیه کل زمین پر از خون شد. دارا چهار دست و پا خودش رو رسوند بالای سر دانا. نمیتونست راه بره. انگار کمرش شکسته بود. دانا همون لحظه تموم کرده بود. میخواستم برم کمکشون اما نشد. دو نفر دستام رو گرفته بودن و یکی به قصد کشت من رو میزد. باید همون روز کشته میشدم. حالا فرقی نمیکرد دارا من رو بکشه یا یکی دیگه. مهم این بود که قتلم تو پروندهی دارا نوشته بشه!
سبحان کمی خودش را روی تخت به طرف دیبا خم کرد.
_ دارا هیچ وقت آدم بدهی این قصه نبود دیبا جان، نذار حرف مردم فکرت رو خراب کنه!
دیبا تلخ خندید. گریهاش آرامتر شده بود.
_ دارا واسه من هیچ وقت آدم بدی نبود. تمام دنیا هم بگن، من میگم دارا حداقل برادر خوبی بود! خیلی واسه رفاهمون تلاش کرد. شاید بزرگترین مشکلش این بود که میخواست راه صد ساله رو یه شبه بره!
سبحان آه عمیقی کشید.
_ گفتم که، دارا تو تله افتاده بود. یکی از دوستاش اون رو آورد تو کاری که اصلاً به گروه خونیش نمیخورد. اونجور که خودش میگفت قرار بوده فقط یه جا برن دزدی، اونم به خیال خودش واسه گرفتن بدهی دوستش! وقتی میرن داخل تازه دارا میفهمه تو چه هچلی افتاده.
اصلاً قرار نبوده کسی تو اون خونه باشه. وقتی تو همون دزدی اول پیرزن صاحب خونه از ترسش سکته میکنه و میمیره، دارا دیگه دلیلی واسه عقب کشیدن نداشته. میگفت فکر کردم وقتی قتل اومده تو پروندهم دیگه فرقی نمیکنه به این کار ادامه بدم یا کنار بکشم، حکمم بالاخره اعدام بود
سرش را به دو طرف تکان داد.
_بعد هم کم کم مال حروم زیر زبونش مزه میکنه و تا ته ماجرا رو میره!
سبحان حالا دیگر سکوت کرده بود. داشت فکر میکرد به آنچه دیده و شنیده بود. به روزهای سخت زندان. به سرگذشت تلخ دوستی که عمر رفاقتش با او زیاد نبود، ولی عمقش کم هم نبود! دیبا اما رسیده بود به یکی دیگر از سوالات کشندهاش، به یکی از تلخترینشان!
_قضیه تجاوزا...؟!
صدایش جان نداشت، دستانش مدام به هم فشرده میشد. جانش به لبش رسیده بود تا سوالش را بپرسد. خجالت میکشید. سبحان کمی نگاهش کرد. داشت فکرش را جمع میکرد.
_کار شریکش بود
#پارت۱۴۰
_ تو یه ثانیه کل زمین پر از خون شد. دارا چهار دست و پا خودش رو رسوند بالای سر دانا. نمیتونست راه بره. انگار کمرش شکسته بود. دانا همون لحظه تموم کرده بود. میخواستم برم کمکشون اما نشد. دو نفر دستام رو گرفته بودن و یکی به قصد کشت من رو میزد. باید همون روز کشته میشدم. حالا فرقی نمیکرد دارا من رو بکشه یا یکی دیگه. مهم این بود که قتلم تو پروندهی دارا نوشته بشه!
سبحان کمی خودش را روی تخت به طرف دیبا خم کرد.
_ دارا هیچ وقت آدم بدهی این قصه نبود دیبا جان، نذار حرف مردم فکرت رو خراب کنه!
دیبا تلخ خندید. گریهاش آرامتر شده بود.
_ دارا واسه من هیچ وقت آدم بدی نبود. تمام دنیا هم بگن، من میگم دارا حداقل برادر خوبی بود! خیلی واسه رفاهمون تلاش کرد. شاید بزرگترین مشکلش این بود که میخواست راه صد ساله رو یه شبه بره!
سبحان آه عمیقی کشید.
_ گفتم که، دارا تو تله افتاده بود. یکی از دوستاش اون رو آورد تو کاری که اصلاً به گروه خونیش نمیخورد. اونجور که خودش میگفت قرار بوده فقط یه جا برن دزدی، اونم به خیال خودش واسه گرفتن بدهی دوستش! وقتی میرن داخل تازه دارا میفهمه تو چه هچلی افتاده.
اصلاً قرار نبوده کسی تو اون خونه باشه. وقتی تو همون دزدی اول پیرزن صاحب خونه از ترسش سکته میکنه و میمیره، دارا دیگه دلیلی واسه عقب کشیدن نداشته. میگفت فکر کردم وقتی قتل اومده تو پروندهم دیگه فرقی نمیکنه به این کار ادامه بدم یا کنار بکشم، حکمم بالاخره اعدام بود
سرش را به دو طرف تکان داد.
_بعد هم کم کم مال حروم زیر زبونش مزه میکنه و تا ته ماجرا رو میره!
سبحان حالا دیگر سکوت کرده بود. داشت فکر میکرد به آنچه دیده و شنیده بود. به روزهای سخت زندان. به سرگذشت تلخ دوستی که عمر رفاقتش با او زیاد نبود، ولی عمقش کم هم نبود! دیبا اما رسیده بود به یکی دیگر از سوالات کشندهاش، به یکی از تلخترینشان!
_قضیه تجاوزا...؟!
صدایش جان نداشت، دستانش مدام به هم فشرده میشد. جانش به لبش رسیده بود تا سوالش را بپرسد. خجالت میکشید. سبحان کمی نگاهش کرد. داشت فکرش را جمع میکرد.
_کار شریکش بود