💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۰۰
- نه مامان جان، دیبا جون باید استراحت کنه. بهت که گفته بودم.
مهربانیهای نیلوفر هم آرامش نمیکرد. اصلا دلیلی نداشت که با یک جملهی یکی از اعضای خانوادهی سلمان دست و دلش بلرزد. اینها همهشان مثل هم بودند. همهشان از آنچه در انتظار او بود، خبر داشتند و هیچ کاری نکردند.
قدمهای بعدی را محکمتر برداشت. باید هرچه زودتر از این خانه خارج میشد. هوای این خانه هم مسموم بود. مسموم و کشنده.
از آپارتمان که خارج شد و به طرف پلهها رفت، صدای حرف زدن سلمان با خانوادهاش را میشنید. داشتند نصیحتش میکردند. سلمان قرار بود با او مهربانتر باشد تا دلش را به دست آورد. زیادی خوش خیال بودند. مگر دلی مانده بود که کسی بتواند صاحبش شود؟!
- دیبا، عزیزم، چرا از پلهها میری؟ آسانسور همین جاست.
تمام تلاشش نشنیدن سلمان بود. نمیخواست صدای او را بشنود. همانطور که دیدنش را نمیخواست. دست به نردهها گرفت و سعی کرد سرعتش را بیشتر کند.
- دیبا، آرومتر برو عزیزم.
آرومتر برود که چه شود؟! قرار بود سلمان به او برسد، بعدش چه؟! مشکل اینجا بود که چه میخواست چه نمیخواست، باید با سلمان همراه میشد. راه دیگری نداشت. اصلا سلمان باید آنقدر همراهش میآمد و دور و برش میچرخید که حالش بهتر شود. کاری که با او کرده بود، جبران نمیشد، اما دل دیبا که خنک میشد.
سلمان باید نازش را میکشید و دیبا محل سگ به او نمیداد. آن وقت شاید کمی آرام میشد. احمقانه بود. خیلی هم احمقانه بود. هرچند موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، هم عاقلانه نبود. عاقلانه نبود که حالا هیچ کس نمیتوانست درستش کند.
چند باری پاهایش به هم گیر کرد و چیزی نمانده بود کله پا شود. دستش را محکم به نردهها میگرفت و دوباره به راه میافتاد. روی هوا راه میرفت. هیچ درک درستی از اطرافش نداشت.
جلوی در خانه لحظهای توقف کرد. صدای قدمهای سلمان به گوشش میرسید. فاصلهی چندانی با او نداشت. باران نم نم میبارید. دستش را باز کرد. چند قطره کف دستش نشست. باد نسبتا سردی به صورتش خورد. چشم بست و خندید. همیشه دلیلی برای بهتر شدن حالش پیدا میشد. فقط باید کمی بهتر نگاه میکرد.
- بیا بریم سوار ماشین شیم. بدنت ضعیف شده، سرما میخوری!
#پارت۱۰۰
- نه مامان جان، دیبا جون باید استراحت کنه. بهت که گفته بودم.
مهربانیهای نیلوفر هم آرامش نمیکرد. اصلا دلیلی نداشت که با یک جملهی یکی از اعضای خانوادهی سلمان دست و دلش بلرزد. اینها همهشان مثل هم بودند. همهشان از آنچه در انتظار او بود، خبر داشتند و هیچ کاری نکردند.
قدمهای بعدی را محکمتر برداشت. باید هرچه زودتر از این خانه خارج میشد. هوای این خانه هم مسموم بود. مسموم و کشنده.
از آپارتمان که خارج شد و به طرف پلهها رفت، صدای حرف زدن سلمان با خانوادهاش را میشنید. داشتند نصیحتش میکردند. سلمان قرار بود با او مهربانتر باشد تا دلش را به دست آورد. زیادی خوش خیال بودند. مگر دلی مانده بود که کسی بتواند صاحبش شود؟!
- دیبا، عزیزم، چرا از پلهها میری؟ آسانسور همین جاست.
تمام تلاشش نشنیدن سلمان بود. نمیخواست صدای او را بشنود. همانطور که دیدنش را نمیخواست. دست به نردهها گرفت و سعی کرد سرعتش را بیشتر کند.
- دیبا، آرومتر برو عزیزم.
آرومتر برود که چه شود؟! قرار بود سلمان به او برسد، بعدش چه؟! مشکل اینجا بود که چه میخواست چه نمیخواست، باید با سلمان همراه میشد. راه دیگری نداشت. اصلا سلمان باید آنقدر همراهش میآمد و دور و برش میچرخید که حالش بهتر شود. کاری که با او کرده بود، جبران نمیشد، اما دل دیبا که خنک میشد.
سلمان باید نازش را میکشید و دیبا محل سگ به او نمیداد. آن وقت شاید کمی آرام میشد. احمقانه بود. خیلی هم احمقانه بود. هرچند موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، هم عاقلانه نبود. عاقلانه نبود که حالا هیچ کس نمیتوانست درستش کند.
چند باری پاهایش به هم گیر کرد و چیزی نمانده بود کله پا شود. دستش را محکم به نردهها میگرفت و دوباره به راه میافتاد. روی هوا راه میرفت. هیچ درک درستی از اطرافش نداشت.
جلوی در خانه لحظهای توقف کرد. صدای قدمهای سلمان به گوشش میرسید. فاصلهی چندانی با او نداشت. باران نم نم میبارید. دستش را باز کرد. چند قطره کف دستش نشست. باد نسبتا سردی به صورتش خورد. چشم بست و خندید. همیشه دلیلی برای بهتر شدن حالش پیدا میشد. فقط باید کمی بهتر نگاه میکرد.
- بیا بریم سوار ماشین شیم. بدنت ضعیف شده، سرما میخوری!